سایر منابع:
سایر خبرها
قتل همسر قبل از رفتن به سربازی
عصبانی شدم و گلویش را فشار دادم که ناگهان رنگ صورتش مثل گچ شد. خیلی ترسیده بودم و به طرف کرج حرکت کردم. هر چقدر صدایش می زدم جواب نمی داد. دیگر عقلم کار نمی کرد تا اینکه تابلوی شهریار را دیدم و به طرف جاده خاکی پیچیدیم و جسد زیبا را آنجا رها کردم و بعد به خانه مان برگشتم. چرا او را به بیمارستان نبردی ؟ اول که خیلی ترسیده بودم و بعد هم به خودم امید می دادم که او زنده ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (450)
. چند تا گربه تو حیاط بودن رفتم یه تیکه سوسیس انداختم براشون چند دقیقه دورش جمع شدن بوش کردن و رفتن، غلط نکنم داشتن فاتحه میفرستادن. 14٫ دانشجوهای دانشگاه آزاد رو به صف کردن که وضعیت پوشش شون رو بررسی کنن. خوبه دیگه، کم کم منتظر زنگ پرورشی و گروه سرود دانشگاه آزاد هم باید باشم. 15٫ اثر پول قرض دادن از هزار بار گفتنِ دوستت دارم بد تره. پارسال به رفیقم 100 تومن قرض دادم تا الان ...
مقاومت در سوژه بیولوژیکی
با علم سر باز زند و با آن فقط به زبان نکوهش و مخالفت گفت وگو کند؟ من این را نمی فهمم. الان چه پروژه هایی در دست دارید؟ شاید با چیزی که اینجا گفتم در تناقض به نظر برسد، یعنی با این حرفم که خودم را یک فیلسوف سیاسی نمی دانم، چون پروژه بعدی ام درباره آنارشی است. می خواهم این مفهوم را در پرتو مفهوم پیوتر کراپوتکین از تعاون از نو واکاوم. این مفهوم در نقطه مرزی فلسفه، سیاست و زیست شناسی است ...
اسمش را بگذارعصیان
.... گالری می رفتیم... اما اخیرا رفتم موزه هنرهای معاصر یک گنجینه ای را باز کرده بودند و این همه بی اهمیتی برای آدم های مسئول به شدت دردناک بود. مثلا جلوی یکی از تابلوها آب از بالا چکه می کرد و باید فاصله ات را زیاد می کردی تا خیس نشوی. الان دیگر باورم نمی شود که مثلا کسی جان شیفته رومن رولان را خوانده باشد. برای هملت قطب الدین صادقی که آن زمان در سالن اصلی تئاتر شهر اجرا می شد، هر شب یک جوری بلیت ...
جشن تولد
هرگز از یاد نخواهم برد، روزی را که مادرم مرا وادار کرد تا حتماً در جشن تولدی که دعوت شده بودم، شرکت کنم. گفتم: نمی روم، او یک همکلاسی تازه به نام جک است، بیلی و جرج هم نخواهند رفت. مادرم دعوت نامه دست ساخته را که دید به طور غریبی محزون شد و گفت: نه عزیزم، تو باید به این جشن تولد بروی. من فردا برایت کادو خواهم خرید! شنبه که رسید مادرم از خواب بیدارم کرد، لباس پوشاند و کادو را به دستم داد. او با ...
درخواست قصاص داماد آدمکش
سفارت افغانستان رفتم و خواستم به من کمک کنند که همراه همسرم به افغانستان برگردیم. روز حادثه با پدر زنم به سفارت افغانستان رفتیم و قرار شد من همراه زن و بچه هایم به افغانستان برگردم. وقتی مادر زنم از موضوع با خبر شد شروع به داد و فریاد کرد و من هم که خیلی عصبانی بودم با چاقو به همسر و مادرزنم چند ضربه زدم. مرد جوان به دنبال این اعتراف روانه بازداشتگاه شد. سپس مادر مقتول به عنوان شاهد ماجرا ...
محمدعلی ابطحی: اگر رجل سیاسی تئاتر نبیند این هنر سالم تر می ماند / نسلِ روحانی و سیاسی ما اهلِ هنر نیست
روی صحنه برده بود که برای من خیلی جالب بود. به طوری که به آقای مرادخانی زنگ زدم گفتم برای یک عده از این چهره های سیاسی یک اجرای ویژه بگذارید بیایند این نمایش را ببینید. خاطره جالبی از نظراتی که درباره یک تئاتر در صفحه اینستاگرام تان می نویسید؛ داشته اید؟ من یک وقتی ایده ای داشتم که بگذارند برای رشد تئاتر، تماشاگران با موبایل هایشان عکس بگیرند و عکس گرفتن را ممنوع نکنند. چون ...
قصه گیس های بریده برای خرید کفش و کتاب!
به گزارش جام نیوز ، معلق در هوا مانده اند. انگار کسی جانشان را در مشتی گرفته و به مجازات از سقف آویزان کرده. دسته دسته، شاخه شاخه یا از سقف آویزانند یا کنج دیوار، سیر و پر نشسته اند به تماشا. به تماشای کسی که بیاید دستی بر آنها بکشد، تکانشان دهد و شاید همین جا، در همان مغازه شلوغ، با چند اسکناس، سرنوشت شان به سرنوشت دیگری گره بخورد. شاخه شاخه، دسته دسته مو، با هر باز و بسته شدن در، در هم غوطه می ...
علی نصیریان: برای استقبال از مصدق تا فرودگاه مهرآباد دویدیم/ به دکتر شریعتی گفتم سخنرانی تان از نمایشی ...
مقابل خود انسان ها تصویر کند، خیلی جذاب است. شهیدی فرد: بله اینها جذاب است ولی گاهی فکر نمی کردید که ای کاش بیشتر کنار همسر و فرزندانم بودم؟ نصیریان: به حد کافی کنار آنها بوده ام. حتی پیش آمده که دو سال هم رفتم به آمریکا و کنار آنها بوده ام. شهیدی فرد: الان به سینما راغب تر هستید، یا تئاتر یا سریال؟ نصیریان: برایم فرقی نمی کند. کار خوب باشد فرقی ندارد ...
ای کاش چند پسر داشتم و به جبهه می فرستادم
صغری خیل فرهنگ بهانه تهیه این گزارش از یک تصویر آغاز شد. تصویر پدری کنار پیکر فرزندش که بعد از هشت ماه و هشت روز بنا به خوابی که از فرزند شهیدش دیده بود، پیکر او را با دست های خودش تفحص کرد. حسین زیاری 76سال دارد و اهل لاریم از توابع شهرستان جویبار است. همه دارایی اش دو فرزند بود؛ یکی دختر و دیگری پسر که همان تک پسر در 16 سالگی به شهادت رسید. اگرچه پدر نتوانست در دفاع مقدس شرکت کند اما احمد ...
طلاق منجر به قتل شد
همسرم و مادرش حمله کردم و با چاقو آنها را زدم که همسرم جانش را از دست داد. روز گذشته مادرزن متهم که ماه ها در بیمارستان بستری بود، بالاخره بهبود پیدا کرد و برای بازجویی به دادسرای جنایی تهران آمد. او درباره روز ماجرا گفت: دخترم می خواست در ایران بماند و از شوهرش که مردی بی مسئولیت بود جدا شود. او درخواست طلاق هم کرده و بارها دراین باره با همسرش صحبت کرده بود، اما دامادم قبول نمی کرد و می گفت باید ...
ناگفته های زندگی قاتل ملیکا +عکس
در مدرسه از خانه فرار کرد، می گوید: پشت خانه ما یک خرابه است. رضا برای این که با من روبه رو نشود، به آنجا رفته و کنار یک کمد پنهان شده بود. تا غروب خانه نیامد. نگرانش شدیم و به چند نفر از اعضای فامیل زنگ زدیم اما کسی او را ندیده بود. برای پیدا کردنش از خانه بیرون رفتم. وقتی برگشتم با رضا روبه رو شدم. می خواستم تنبیهش کنم اما مادرش مرا به پدر و مادرم قسم داد. فقط گفتم خجالت نکشیدی؟ بچه های مردم همه ...
خاطرات تلخ و شیرین از کربلای 5
داخل پوتین است خارج از سنگر است نزدیک رفتم و با پای راستم به پوتین آن رزمنده زدم و گفتم این پای کیست پا رو بکش تو سنگر تا ترکش نخوردی و مجروح نشدی! همزمان خم شدم و داخل سنگر را نگاه کردم، دیدم که 5 نفر از نیروها داخل سنگر در حال استراحت هستند و شخصی هم که پایش از سنگر بیرون مانده برادر سید مرتضی حسینی بلدچی گردن و از نیروهای واحد اطلاعات عملیات لشکر است. سلام کردم و گفتم: سید جان پا تو ...
خالق کارت های معروف صد آفرین کیست؟ + تصاویر
همین کارت خیلی خوشحال شده، خواستم در شادی بچه ها هم سهیم باشم و کارهای بعدی را امضا کردم. با او از روزهای اولی که نقاشی را شروع کرده صحبت کردیم تا به کارها و ایده های مختلفی که اجرا کرده، رسیدیم: معلمی که در مسیر زندگی ام موثر بود قبل از مدرسه کنار دست برادرم که دوم ابتدایی بود می نشستم و مثل دستیار اتاق عملی بودم که در نقاشی او را همراهی می کرد! اما خاطره ای که از ...
اولین زن لژیونر دوچرخه سواری ایران
که متاسفانه توجهات به آن بسیار کمتر از چیزیست که باید باشد. ماندانا در این باره می گوید: متاسفانه در دوچرخه سواری مطرح شدن خیلی سخت است. اما سال 92 دو طلا گرفتم که چشمگیر بود و چون دو رشته را همزمان عضو تیم ملی بودم؛ مورد توجه قرار گرفتم. البته الان سه ماه است که دوگانه را کنار گذاشتم و هنوز کسی نگفته این دختر 6 سال است در هر دو رشته عضو تیم ملی است. سال گذشته من در مسابقات تایلند شرکت که کردم و ...
هم نفس صخره و طوفان
کارت هنوز انجام نشده چرا؟ گفتم نمی دونم ولی می خوام جای خوبی برم. گفت: منظورت از جای خوب یعنی کار اداری و کم خطر، گفتم نه برادر من دانشگاه رو رها کردم بیام اینجا کنار برادر کاوه جهاد کنم، می خوام موثر باشم. گفت: احسنت، خدا خیرت بده. بعد فردی رو صدا کرد و گفت: برادرمون رودر یگان های رزمی سازماندهی کنید. پاسدار حرفی زد که دهانم از حیرت باز ماند. اوگفت: چشم برادر کاوه! 10- سال 60 بود، کاروان ...
روزی که پسر ماتراتزی آبروی پدرش را برد
نداشتم بزنم. واقعاً شرم آور بود ... . خاطره ای که ماتراتزی از حرکت داویده تعریف کرد اما تنها باری نبود که فرزندش او را قبل از دربی دلامادونینا به دردسر انداخت. مدافع سابق تیم ملی ایتالیا ادامه داد: روز تولد 5 سالگی داویده، من در دربی (فصل 07-2006) یک گل زدم و اینتر آن بازی را 4 بر 3 برد. وقتی گل زدم پیراهنی که زیر پیراهنم پوشیده بودم را به تمام تماشاگران حاضر در استادیوم نشان ...
چهار بیت شعر یادگار پدر
مراودات روزمره اش دخالت نمیداد بارها شنیدم که می گفت چنان با مردمان خو کن که بعد از مردنت عرفی مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند. 2- من پسر ارشد پدرم بودم ، با آنکه سن و سال زیادی نداشتم ولی گاهی اوقات با من درد دل میکرد . مثل دو رفیق ، یک روز در حال زیر و رو کردن خاک زیر نخل وسط حیاط با خود این شعر را زمزمه میکرد زندگی کردن من مردن تدریجی بود هرچه جان کند تنم عمر حسابش کردم گفتم چی شده ...
محاسبه نفس خود را زیاد کرده و تا می توانید خودسازی کنید
سال عبادت کردید، و خدا قبول کند، یک روز هم یکی از این وصیت نامه ها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید. چند سال پیش بود که رهبر معظم انقلاب هم در یکی از دیدارهای رسمی شان به خواندن وصایای شهدا توصیه داشتند. ایشان در این زمینه فرمودند: این وصیت نامه هایی که امام می فرمودند بخوانید، من به این توصیه ایشان خیلی عمل کرده ام. هرچه از وصیت نامه های همین بچه ها به دستم رسیده - یک فتوکپی، یک ...
اگر خودمحوری جای خدامحوری را بگیرد، به قهقرا می رویم
رزمنده دوران دفاع مقدس را می خوانید: آقای رضایی! شما سن زیادی نداشتید، چه انگیزه ای باعث شد به جبهه بروید؟ رضایی: من آن زمان مشغول تحصیل بودم حتی قبل از سال 61 هم درس می خواندم اما بر اساس تکلیفی که احساس کردم درس را رها کردم، البته نه برای گرفتن پست و مقام و مسئولیت و یا نشان و حقوق بلکه فقط و فقط بر اساس وظیفه ای که احساس می کردم، به جبهه رفتم. چطور و کجا آموزش ...
ابطحی: در تئاتر، کارهای سیاسی را دوست دارم ببینم
...> *کارهای سیاسی را حتما دوست دارم بروم و ببینم. اینها برای من دلایل جذابیت یک تئاتر می تواند باشد. اما تعریفم از بازیگری و نویسندگی خوب متفاوت است؛ اگر دست خودم باشد ترجیحم بازیگرهای معروف نیستند و این تجربه ام در تئاتربینی بوده. در سینما قضیه فرق می کند. در تئاتر از نظر من کاری که حاصل بازی بچه های جوان رو به رشد باشد که اسم معروفشان را یدک نمی کشند؛ اغلب تئاتر بهتری است. *چندی پیش به ...
جبهه ما را عاشق خود کرده بود
روز وضو گرفتم و به نمازخانه رفتم. بعد از خواندن نماز، برای رهایی از این سرگردانی، دست نیاز به درگاه خداوند بلند کردم با چشمانی اشکبار و دلی پر اضطراب از خدا خواستم که مرا در خواستن یاری کند و با این آتش جان، سوز تردید را خاموش کند. دیر زمانی نکشید که دلم آرام گرفت. الا بذکرالله تطمئن القلوب. افکاری در ذهنم جاری شد که مرا در تصمیم گیری کمک کرد. با شادابی فراوان و بدون دغدغه پیش دوستم بشیر رحیمی رفتم و گفتم من هم با شما به جبهه می آیم. راوی و نویسنده: کاظم سلیمی از رزمندگان زنجانی ...
رامین پرچمی: ممنوع الکاری سلیقه ای است
بودم و دوباره این قضیه قطع شد. فردای آن روز که از زندان بیرون آمدم حس کردم خیلی بد شده که قول داده ام و ناگهان خبری از من نشده؛ به آقای چاری زنگ زدم عذرخواهی کنم که گفت بیا شهرک دفاع مقدس، هنوز کسی جایگزین تو نشده است. رفتم سکانس هایم را بازی کنم اما آن فیلم هیچ وقت ساخته نشد. همان روز یکی از بازیگران کار؛ کسی به اسم امیر زریوند بود؛ به من گفت می توانی تئاتر کار کنی؟ آقای چاری ...
اولین و آخرین شکارم آهو بود
پا می زند؛ آن قدر که خودش و دو بره آهوی درون شکمش جان می دهند. این نخستین باری است که دل شکارچی می لرزد: تا به آن روز شکاری نزده بودم که بالای سرش شاخ نباشد. قبلا آهو زنده گیری کرده بودم؛ ولی وقتی که دیده بودم ماده است، رهایش کرده بودم. آن روز از دور که دیدمش، به نظرم بره آهو آمد؛ چون خیلی ریز اندام بود؛ اما وقتی رفتم بالای سر لاشه اش، فهمیدم ماده بوده و دوقلو حامله. واقعا متاثر شدم. ...
ماجرای صحبت های درگوشی یک شاعر با رهبر انقلاب
را دعوت کردند. آن زمان پیش ایشان رفتم و شعر خواندم و با هم مرتبط شدیم، ولی باز این قدر نه. بعداً به مرور با سیّد جواد شرافت بود. با یک تعداد بچّه های یک نسل قبل از خود ارتباط داشتم. انجمن آفتاب منظورتان شعر های حوزه است؟ بله، با فضای شعری که بچّه ها بودند و من هم می پسندیدم مرتبط شدم. یعنی تا انجمن اصلاً تجربه کسب نکرده بودم، تا بعد که با آقای آل کثیر و دکتر صافی ...
آدم ها می روند و خاطرات شان را می برند
فرد از شهید دیده یا شنیده اهمیت بیشتری دارد. در این میان خاطره نگار باید هوشیار باشد و آن روایتی را قبول کند که به واقعه نزدیک تر است. نکته مهم این است که کسی که خاطره را نقل می کند یا خودش در واقعه حضور داشته یا حداقل آن را از منبع موثقی شنیده باشد. چه تجربه جدیدی را در این دو کتاب کسب کردید؟ زندگی سعید جان بزرگی در میان کتاب هایی که در حوزه دفاع مقدس کار کرده بودم یک ویژگی ...
ماه عسل
.... سرباز داخل می شود و او سرش را روی برگه می اندازد. با دست به در اشاره می کند. سرباز به سمت من می آید و می گوید: برویم. سرباز من را می برد به نگهبان دالانی تحویل می دهد که دو طرف آن سلول های انفرادی است. درهای آهنی آن سلول ها، پنجره کوچکی دارد. نگهبان بیست قدم جلوتر، سمتِ چپ، درِ سلولِی را باز می کند و می گوید: برو داخل. داخل می روم و او در را قفل می ...
از 6 سالگی کار کردم
. پدر بزرگ صالحی او را برای ثبت نام به مدرسه اخوت کاظمین می برد. او خاطره این ثبت نام را چنین به یاد می آورد: من دوست نداشتم به مدرسه بروم. یادم هست راه نمی رفتم و پدر بزرگ مرا می کشید، همین طور پاهایم روی زمین کشیده می شد تا به مدرسه رسیدیم. در سال اول ابتدایی ظاهرا خیلی بچه درس خوانی نبودم، چون بازیگوشی می کردم و بیشتر علاقه مند بودم که در کوچه سرگرم بازی باشم. از محیط مدرسه خوشم نمی ...
قصه فروش گیس های بریده در تهران
و با این که قیمت را توافقی اعلام کرده اما می گوید که کمتر از 500 هزار تومان نمی فروشد: چند سال موهایم را بلند کردم بعد رفتم آن را زدم. وقتی کوتاهش کردم، فهمیدم می شود آن را فروخت. یکی از دوستانم قبلا این کار را کرده بود. من هم خواستم بفروشم. بعضی ها را می شناسم که هر چند سال یک بار موهایشان را کوتاه می کنند تا بفروشند. روزنامه شهروند ...
از دل رئوف شهید سنجرانی تا غیرت و فرهنگ لوتی گری
.... آقا رضا مربی شهید قاسمی در بسیج بود. پس از شهادت حسن قاسمی دانا بیشتر هوای رفتن به سوریه به سرش زد. سنجرانی با ابراز این مطلب که کسی نمی توانست با مخالفت خود مانع رفتن رضا به سوریه شود، اظهار کرد: دوستان و آشنایان به من می گفتند، به او اجازه رفتن را نده اما من در جواب آنها می گفتم، همه ما رفتنی هستیم. بچه های من امانت خدا هستند، به خود رضا می گفتم، باباجان از نظر من رفتنت به سوریه ...