سایر منابع:
سایر خبرها
های آموزش فیلمسازی هست، شما که علاقه داری برو شرکت کن. من شانس این را داشتم، که وقتی تهران آمدم، توی دفتری کار کنم که رئیسش خیلی مسئولانه با من برخورد کرد. خودش جزو بچه های بالای شهر بود، متمول بودند. خب من این خوش اقبالی را داشتم، که حالا با تجربه زندگی روستائی، کار در روستا، بعد حاشیه نشینی در شهر اصفهان و بعدها کار کردن تو محیط کارگری، در ذوب آهن و شناختن محیط نظامی، در دوره سربازی یک محیط ها ...
یه خاطره میفته و میگه والا که من یادمه همش سه سالت بود داشتی نقاشی می کشیدی که یهو داییت اومد نقاشیتو برداشت گفت: آزیتا این دختر یک نقاش بزرگ میشه!! میگم وای مامان واقعا؟ (داییم نقاش حرفه ایه) می گه بله! قشنگ یادمه یه نقاشی کشیده بودی که اینجوری بود و اونجوری بود و همینطوری با دستش داره تو هوا توضیح میده و با یک غرورِ مادرانه ی خاصی به افق خیره شده و چشماشم تنگ کرده تا بهتر یادش بیاد ...
و بابا و مامانش زندگی می کرد. همون جا همدیگه رو شناختیم. من تو تیم اصلی بودم و روملو تو تیم امیدا بازی می کرد. زمانی که عددی تو فوتبال نبود روملو رو می شناختم. با هم سر تمرین می رفتیم و وقتایی که خونه تنها بودم، میومد تو آپارتمان پیش من. وقتی هم به تیم اصلی رسید، خواسته اش این بود که تو رختکن کنار من بشینه. می خواس من زیر پروبالم بگیرمش . به اندرلشت نمی خوردم قبل از اینکه ...
ذخیره مطمئنی نیستی ولی من گفتم مگه شما دروازبانی من رو دیده اید... صبر کردم و فقط به خدا توکل کردم همیشه به خدا می گفتم یعنی میشه یه روز همه ورزشگاه منو تشویق کنن... همیشه میگفتم بازی کردن برای استقلال بهترین حس دنیاست ولی هیچکس منو درک نمیکرد... منو حتی بازی های دوستانه هم بازی نمیدادن و میگفتن همین هست میتوانی نیم فصل از استقلال بروی ولی من صبر کردم و فقط به خدا توکل ...
یکی بود که اسمش یه چی تو مایه های "سریال" بود! خانم بلوکات ماره رو آوردین پیش خرگوشه یهو منقلب نشه. امیدواریم ترس از ارتفاع باعث نشه که گندم مامان روی بابا محصول بده. پیام جان زود بیا بیرون داره میریزه. داریوش جان ما یه کلاغ دو رنگ داریم که هم حرف می زنه هم سیگار می کشه، باید بیای خونمون ببینیش. احیاناً توی این جمع کسی از علی سوال کرد که هوا ...
...: گلر جوان استقلال در روزی که رکورددار کلین شیت فوتبال ایران شد ، بخشی ناگفته هایش را نوشته است. سید حسین حسینی در اینستاگرامش نوشت: 6 سال برایت جنگیدم صبر کردم سختی کشیدم... تو سرما و گرما تو یه اتاق میخوابیدم بدون هیچ امکاناتی... سال اول همه می گفتن ذخیره مطمعنی نیستی ولی من گفتم مگه شما دروازبانی من رو دیده اید... صبر کردم و فقط به ...
پدر محمود، اتفاقات را دست و پا شکسته به او گفتیم. پدر محمود فوراً با اورژانس تماس گرفت و بلافاصله به سمت راه پله حرکت کرد. با آمدن پدر محمود، قوت قلب گرفتیم و پشت سرش به راه افتادیم. موقع عبور از راه پله به سمت طبقه اول، در خانه باز شد و پیرمردی بیرون آمد و گفت: محمودآقا ببخشین، دو، سه ساعت پیش زنگ خونتون رو زدم ولی انگار خونه نبودین، می خواستم بگم شما گربه منو ندیدین؟ از سرشب گم شده! محمود گفت ...