سایر منابع:
سایر خبرها
... اینجام، همین جا... یه وقتایی یه چیزایی هست که گفتنش محاله، نه که نخوای بگی، نه.. می خوای... حتی واژه هم براش داری... ولی نمی شه، به زبون میاد، ولی به گوش هیچ کس نمیاد... دلتنگی، خونه، دوست، فامیل، رفیق، صدا، هوا، خاک... خاک... خاک... وطن...! من اینجام، تهرانم... برگشتم به عشق این خاک، به عشق مردم... رفتم به خیال هوای تازه و روزای بهتر، رفتم که نباشم... که زندگی کنم... دیدم، اما نمی شه... ...
.... گفتم: پس اوضاعتون خوبه که به جوجه زدن هم می رسین. یه چشم غره زد که یعنی: تا همین الان هم به عالم و آدم بدهکارم. اصلاً جرئت ندارم پام رو بذارم خونه مادر زنم؛ حکم جلبم رو گرفتن. بس که قرض کردم و قراره بوده پس بدم و نشده. همین هفته پیش یه ماشین شاستی پرید جلوم یه سپر به سپر داشت کل زندگی م رو باطل می کرد. کوپن های بیمه هم که دیگه فایده ندارن. همه اینها رو با همون یه چشم غره منتقل کرد ...
نقره داغ کردم، چهار زانو ، چهار زانو، برگشتم خط خودمون گزارش دادم رفتم تو سنگر پهلوی حسن یاوری یه نفس راحت کشیدمو خوابم برد. از ساعت چهار صبح آتیش عراق رو سنگرای ما بیشتر و بیشتر شد، 107 ، 81 ، 80 ، 120 ، 60، زمانی و ضربه ای ، 106 ، مستقیم ، توپخونه ، آتیش تهیه ای ریختن که ما رو تویه سنگرامون قفل کردند. فرمانده گردان پیک رو فرستاد پیش من گفت باحجاز ( احمد بهزادی ) و حسن یاوری و کریم آقا ...
اسکویی در سرابی گرفتار شده بود که عاقبت بدی برای خود می دید و حالا با پشیمانی به کشور باز گشته و فرهنگی که قرار بود با بازی در شبکه های اجتماعی با آن بجنگد حالا به آن پناهنده شده است. البته در این سخنان تناقض های زیادی است و به نظر می رسد که این بازیگر باید ناگفته های خود از حضور در شبکه ماهواره ای جم را بیشتر برای مردم خصوصا جوانانی که شاید مثل او با برخی تبلیغات های کاذب هوایی شده اند و خارج از کشور را دارای مزیت هایی به زندگی در ایران می بینند، مفید فایده باشد. ...
هنوز نفهمیده :))) 26. تا دیروز بزرگترین مشکل زندگیش گره خوردن هندزفری بوده الان برا قیمت دلار عزا گرفته :| 27. اینطوری که من از سریال های جِم متوجه شدم مردم ترکیه همه شون شغلشون مدیریت شرکتهای بزرگه. همه شون از دم. 28. هرچی به مامانم میگم من همیشه خسته ام باورش نمیشه. تا اینکه دیروز دید داشتم از رو تخت چای داغ رو با انگشت شصت پام سمت خودم میکشیدم، دیگه باورش شد! ...
...؛ او و مادرش را راهی تهران کرد. از شیراز دل کندند و ساکن تهران شدند. سال 75 بود و صدیقه بازنشسته آموزش و پرورش. نه خواهری دارم نه برادری. بچه بودم که پدرم به رحمت خدا رفت و بعد از آن ارتباطمان با خانواده پدری قطع شد. خانواده مادری هم ساکن آمریکا هستن. می خواستن منم برم. رفتم اما دلم نخواست بمونم. می گوید دلش نمی خواست ساکن خارج از ایران شود: یک زمانی به سرم زد که برای آفریقا کار خیر کنم، اما ...
) بودم و یا بعضی وقتها در جبهه احساس می کردم نوری در دلم پیدا شده و واقعاً مُحِبّ ائمّة اطهار(ع) شده ام؛ دلم به این جهان، سیر نمی شد؛ شبهای چهارشنبه با علاقة خاصی به مسجد جمکران می رفتم و هرچه طورکه بود، سعی داشتم خودم را به آنجا برسانم و با حضرت، درد دل کنم. اتّفاقاً شبی از جمکران برگشتم؛ خوابیدم؛ تقریباً در میان خواب و بیداری بود یا خواب بودم که جمال نورانی حضرت ولی عصر امام مهدی رُوحِی وَ اَرْواحُ ...