سایر منابع:
سایر خبرها
، سعی کرده ام ساده زیستی را مراعات کنم. مثلاً هر وقت می خواهم به تهران بروم، مانند اکثریتِ مردم قم می روم در میدانِ 72 تن می ایستم و با اتوبوس و یا تاکسی، سفرم را انجام می دهم و کلاً اتومبیل شخصی ندارم و کاملاً هم راحت هستم. روزی در یکی از ایستگاه های متروی تهران، ایستاده بودم که آقایی، بنده را شناخت و از روی لطفی که داشت، از بنده، احوال پرسی کرد و گفت شما چرا اینجا هستید؟ گفتم عیبش چیست، می خواهم ...
.... خانه ما خیلی زود تلفن آمد. آن موقع در تهران تلفن نبود. در خیابان اصلی یک شاخه می آمد به عنوان تلفن عمومی یا به بعضی از مغازه ها می دادند و طرف آن را به دیوار مغازه می زد، ما می رفتیم پول می انداختیم و حرف می زدیم. هنوز کیوسک بندی هم نشده بود. اما پدرم به دلیل همان امتیاز روزنامه و گردن کلفتی که در دارایی داشت چون ارتباطاتش با مقامات بالا زیاد بود، در این سطوح توقعاتی را برآورده می کردند و ...
. پدرم هر گاه در مسیرش کتابفروشی می دید برای ما کتاب می خرید. مادرم مرا تشویق می کرد به کتابخوانی. هر کتابی که می خواندم پس از آن داستانی در ذهنم مجسم می شد که می نوشتم. هیچ وقت نشد داستان هایم را چاپ کنم. همیشه احساس می کردم آنچه می نویسم برای دل خودم و اطرافیان است. اولین داستانی که نوشتید خاطرتان هست؟ اولین داستانم را شاید در کلاس چهارم دبستان بودم که نوشتم. گفته بودند اگر ...