سایر منابع:
سایر خبرها
به گزارش برنا؛ شب گذشته شهر زیبا میزبان سید سبحان حسینی به همراه فاطمه حسینی مادرش و مریم عباسی همسرش مهمان شهر زیبا بودند. سبحان حسینی اهل کشور افغانستان است و مادرش درباره قصه زندگی خودشان گفت:سال 59 از افغانستان به ایران آمدیم و با همسرم که افغانستانی بود با هم ازدواج کردیم.سال 71 پسرم سبحان به دنیا آمد و تا اول راهنمایی در ایران درس خواند. وی افزود: بعد از چند سال تصمیم ...
با هم به خیابان ناصرخسرو رفتیم. زلزله ی شدیدی بود به طوری که ساعت عمارت شمس العماره که هیچگاه زنگ نمی خورد و سال ها خراب بود با تکان های شدید زلزله به صدا درآمد و باعث ایجاد ترس و واهمه ای بین مردم شد. زمین زیر پاهایمان به طرز وحشتناکی تکان می خورد. بعد از زلزله خبر آن را در صفحه ی یک روزنامه ی بامشاد چاپ کردیم و برای همین مجبور شدیم دیر به خانه برویم. منزل ما خیابان پرواز و آقای ...
زندگی نمی بردم. تا اینکه فرزند دومم به دنیا آمد و بیشتر از قبل احساس افسردگی می کردم چند سالی گذشت تا یکبار شوهرم به همراه دوستش به خانه آمد، این فرد نزدیکترین دوست همسرم بود که خیلی وقتها از او در خانه صحبت می کرد و گاهی اوقات من با او تماس می گرفتم و در مورد شوهرم با او درد و دل می کردم تا روزی که به منزل ما آمد. احساس می کردم می تواند حمایتم کند و تمام نداشته ها، آرزوها و انتظاراتم را ...
اوج دوران کودکی و بازیگوشی رابطه ای با همکلاسی هایم نداشتم و مسیر مدرسه تا منزل را به تنهایی طی می کردم. زندگی کسالت بارم به جایی رسید که به درس و مدرسه هم بی علاقه شدم دیگر نمرات پایین تحصیلی برایم به امری عادی تبدیل شده بود تا این که در کلاس دوم دبیرستان ترک تحصیل کردم. از آن روز به بعد دیگر از خانه بیرون نمی آمدم و مدام پشت میز رایانه به وب گردی و چت کردن با دیگران می پرداختم در این مدت با آدم ...
...> خواستم تنبیهش کنم، نمی دانستم می میرد خمار است و به زور حرف می زند. سعی می کند مادر آرش را مقصر ماجرا نشان دهد و خیلی خونسرد از شکنجه های پسربچه می گوید. ادعا می کند قصدش تنبیه آرش بوده و نمی خواسته باعث مرگ او شود: مادرش مرا ترغیب می کرد که آرش را تنبیه کنم. حتی خودش چوب و شیلنگ به من می داد. فکر نمی کردم او بمیرد. چند سالته؟ 37 سال. معتادی؟ بله ...
همان سطح بخاری می سوزد البته من در آشپزخانه بودم دیر متوجه شدم من نگران بودم که چگونه به همسرم بگویم، چون به هر حال با پول قرضی این فرش را تهیه کرده بود، آن شب یک ماموریت کار داشت روز قبلش هم تهران بود، من گفتم خدایا چه بگویم شاید ناراحت شود... *واکنشی که غیرقابل تصور بود وی در ادامه بیان می کند؛ آن شب یک مصاحبه تلویزیون ی از شهید شیرودی پخش کرده بودند به او گفتم خوشحال شد، بعد ...
هایی شد که زنگوله نامرئی حسرت را در کلامش به صدا درآورد. دو سال قبل از آن حادثه، اتفاقات عجیبی برای برادرم رخ داد. از ویلایی که در اطراف تهران داشت، سرقت شد. کابل های برق ویلا همه از جا در آمده بود. ماشینش آتش زده شد. حتی یک روز برایم تعریف کرد شخصی به عمد با ماشین به او حمله و بعد فرار کرده بود. حرف هایش خنده دار بود، آن قدر که سر به سرش می گذاشتم و می گفتم فکر می کنی رئیس جمهوری هستی ...