سایر منابع:
سایر خبرها
همین خاطر به دادگاه رفتم و درخواست طلاق دادم. در همین روزها با دختری به نام مهوش در آرایشگاه آشنا شدم. در ظاهر دختری با وقار و مهربان بود وقتی با هم صمیمی تر شدیم او مرا برای برادرش خواستگاری کرد اما من که هنوز متأهل بودم با پیشنهادش مخالفت کردم. آدم ربایی سه روزه زن جوان در ادامه گفت: در حالی که من جواب منفی داده بودم اما مهوش مدام با من تماس می گرفت و اصرار داشت یک بار برادرش را ...
نمی شناختم، اما به اصرار خانواده ام پای سفره عقد نشستم و یک زندگی تلخ را شروع کردم. نامزدم انگار هیچ علاقه ای به من نداشت و همواره مرا کتک می زد و بدرفتاری می کرد. مدتی بعد تازه فهمیدم که شوهرم اعتیاد شدیدی به مواد مخدر صنعتی دارد و این رفتارهای وحشتناک به دلیل عوارض ناشی از توهم مصرف مواد مخدر است. او جوانی بیکار و بی مسئولیت بود تا جایی که مرا وادار می کرد در خانه های مردم کار کنم و دستمزدم را ...
نیاور و خودت شب، بیا پیش من. برادر شوهرم گفت: ایشان همسرش هستند... اما قبول نکرد و گفت تنها بیا. وقتی برادرشوهرم رفت، من هم با یکی دیگر از برادران آقاخادم دنبالش راه افتادیم. باز هم دیدیم خبری نیست. صاحب کافی نت گفت: من چند وقت دیگر برمی گردم سوریه. اینجا هم جوان ها می آیند و درست نیست که زن داداشت بیاید اینجا. اگر خبری باشد من به شما می دهم. شماره اش را هم داد که با هم در تماس باشیم. ...
وقتی داعشی ازش می پرسید که اگر رهایت کنیم، باز هم به سوریه می آیی؟ آقاعنایت هم می گفت: بله، دوباره می آیم!... خون از گلویش می چکید و عکس این حالت را در اینترنت گذاشته بودند.
نیستیم خانم. تنها چیزی که می دونیم اینه که بهش شلیک کردن. فعلاً چیز دیگه ای نمی دونیم. کسی دارید که بتونه دنبالمون بیاد و شما رو تا بیمارستان بیاره؟ رمال گفت بله! رمال بالا دوید و به من گفت که با عمه ام که یک محله آن طرف تر زندگی می کرد، تماس بگیرم. عمه ام چند ثانیه بعد جلوی در خانۀ ما بود. رمال مرا در آغوش گرفت و گفت اینال، مراقب بچه ها باش. نذار بیدار شن. حواست بهشون باشه . روسری اش را سفت کرد و از ...
، اما زندگی هر روز بر من سخت تر می شد و در نهایت در سن 25 سالگی به دادگاه خانواده رفتم و با اجرا گذاشتن مهریه 200 میلیون تومانی ام درخواست طلاق دادم. آدم ربایی برای بخشیدن مهریه وی ادامه داد: در حالی که مهریه ام را به اجرا گذاشته بودم با دختر جوانی به نام مژگان در آرایشگاهی آشنا شدم که مدتی بعد به من پیشنهاد داد با برادرش ازدواج کنم. به او گفتم پس از اینکه از شوهرم جدا شدم درباره ...
سوریه نمی رود. گفت: به خدا سوریه نمی روم... رفت وگوشی اش خاموش شد. هر چه زنگ می زدم، می گفت در دسترس نیست! دو روز از رفتنش می گذشت. با خودم می گفتم شمال که خیلی دور نیست. گه گاهی باید آنتن بدهد! تازه اگر گوشی آقاخادم جواب نمی دهد، گوشی برادرش که باید آنتن بدهد. بعد از چند روز رفتم منزل مادرشوهرم. دیدم با تعجب نگاهم می کنند و حرفی نمی زنند. دیدم برادران شوهرم آنجا هستند. تعجب ...