افسانه چهره آزاد: خوشحالم مرا با سریال آپارتمان می شناسند
سایر منابع:
سایر خبرها
امیرارسلان نامدار مرا نویسنده کرد
نویسی من بود. اگر نویسنده نمی شدید چه کاره می شدید؟ نمی دانم، خیلی سؤال سختی است. پدران من شغلشان قصابی بود. پدربزرگم چهار مغازه داشت که یک مغازه را پدر من اداره می کرد. من کلاس ششم بودم که پدرم مرا از درس خواندن منع کرد و گفت باید خودم خرج خودم را دربیاورم. مجبور شدم سه ماه قصابی کار کنم بعد پیش مادربزرگم رفتم و گفتم می خواهم درس بخوانم و او واسطه شد که به مدرسه برگردم و ...
درآمد روزانه 500 هزار تومان برایم وسوسه انگیز بود
که در این زمینه تخصص داشتم به گروه آن ها پیوستم به طوری که پول خوبی نیز نصیبم شد. اما بعد از اتمام سربازی در جست و جوی شغلی مناسب و در شأن خانواده ام بودم تا این که روزی پیامی از یک فرد ناشناس در اینستاگرام دریافت کردم. آن فرد که گویی به طور کامل مرا می شناخت و می دانست که در جست و جوی کار هستم، به من پیشنهاد داد مدارک شناسایی و تحصیلی ام را برایش ارسال کنم تا در شرکت برادرش استخدام شوم. من ...
شوخی هایی که درخلوت باآن ها گریه می کنم/ماجرای دیدار با حاتمی کیا – خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان
آنتن زنده در بازه سحرگاهی سخت نیست؟ در ماه رمضان سی شب بدون استراحت برنامه داریم البته من به عنوان مجری باز استراحت دارم ولی گاهی تهیه کننده و باقی تیم باید مواردی را هماهنگ و مدیریت کنند که خیلی کار سختی است. با این حال با این برنامه همه زندگی شما حتی تا بعد از ماه رمضان هم به هم می ریزد و معمولاً با پایان هر ماه قمری و حتی عید فطر برای اجرای برنامه در سال بعد استرس می گیرم (می خندد). ...
بازیگر احضار : مردم از من می خواهند از پدر و مادر فوت شده شان برایشان خبر بیاورم!
این کار شدم؟ یکی اینکه اسم افخمی همیشه برای من اسم بزرگی بوده و دوست داشتم با ایشان کار کنم. دوست داشتم در یک سریال مناسبتی مثل ماه رمضان که خیلی برای من ارزشمند است، بازی کنم. در وهله بعدی نقش "محسن کامرانی" متفاوت ترین نقش در کارنامه کاری ام به شمار می رود و از طرفی دوست داشتم بعد از سریال "شرم" نقشی را بپذیرم که مرا به چالش های بیشتری روبرو کند و باعث شد بیشتر تلاش کنم و خودم را به رخ بکشم. ...
واکنش عجیب مردم به بازیگر سریال احضار | مردم از بازیگر سریال احضار چه درخواستی کردند؟
الان باید هر زمان روی نقش و شخصیتی که بازی می کنم متمرکز باشم. *به نظرمن مخاطب باید منتظر یک غافلگیری خیلی جذاب باشد. به خاطر اینکه 99 درصد حدس هایی که مخاطب زده کاملاً اشتباه است. بیشتر راجع به محسن کامرانی همه اشتباه حدس زده اند. مخاطبانی که فکر می کنند روح است یا شیطان؛ اتفاقاً هرچه جلوتر برویم خواهید دید که قصه "احضار" شبیه به سریالی هایی که گفته اند نیست. اجازه نداشته و ندارم چیزی بگویم و اتفاقاً هم درست است مخاطبین باید ببینند و درباره سریال و شخصیت هایش قضاوت کنند؛ اما این را می توانم بگویم که منتظر اتفاق جذاب تری باشند. ...
ناگفته های بازیگر نقش کامرانی در سریال احضار/حدس های مخاطبان اشتباه است و باید منتظر اتفاق جذاب تری باشند
" متفاوت ترین نقش در کارنامه کاری ام به شمار می رود و از طرفی دوست داشتم بعد از سریال "شرم" نقشی را بپذیرم که مرا به چالش های بیشتری روبرو کند و باعث شد بیشتر تلاش کنم و خودم را به رخ بکشم. اتفاقاً نقشی است که هر بازیگری در کارنامه اش داشته باشد یکی از مهم ترینِ کارهایش به حساب می آید. پذیرفتم وارد این کار بشوم و البته این نکته ناگفته نماند مدیر فیلمبرداری سریال آقای علیرضا رنجبران بنده ...
داستان بمب گذاری در پاریس
...! گفتم آقا امروز نیومده! گفت هر وقت اومد راهش نمیدی تو کلاس، بیارش دفتر! گفتم چشم. این قضیه تو مدرسه پیچید و شده بود سوژه خنده. گذشت تا چند روز بعد که آقای شریفی منو احضار کرد دفتر. با یه لحن شماتت آمیزی گفت آقا رضا من از شما انتظار نداشتم به من دروغ بگی! من گفتم چه دروغی گفتیم آقا؟ گفت سر قضیه شهرام شب پره. آه از نهادم بلند شد و تو دلم گفتم یکی منو لو داده. تته پته کنان پرسیدم چی شده مگه آقا؟ گفت ...
جاهدی: هنوز مردم مرا با برنامه عموپورنگ می شناسند
که آنجا داشتم خاطره دارند. درست می گویید کار های زیادی انجام دادم، اما ماندگار نشدند و در همان زمان خودش دیده شدند، اما این دو کار از کار های ماندگار کارنامه کاریم است. در این مدت سه سال مشغول بازی در سریال سرزمین کهن بودم و به خاطر گریمی که داشتم نمی توانستم در کار دیگری بازی کنم. در فصل دو این سریال نقش پسر کوچک خانواده را بازی می کردم که اتفاق های جذابی برایش می افتاد و در فصل سه نقش دیگری را ...
خاطرات رضا ایرانمنش از حاج قاسم/ چرا آقای بازیگر از سردار سلیمانی ناراحت شد؟
و آن ها پدافند کردند. حاج قاسم گفتند بچه ها من خیلی خسته ام؛ کسی هست مرا ببرد اهواز، ساعت 6 صبح جلسه دارم؛ می خواهم در ماشین استراحت کنم. گفتم حاجی خودم هستم؛ کنار من نشست با شهید دلیجانی، هر 2 آنقدر خسته بودند تا اهواز تکان نخوردند. وی افزود: جالب است بدانید زمانی که در تاریکی شب رانندگی می کردم، دست انداز هایی که خمپاره خورده بود، ماشین به زمین می خورد، اما آن ها اصلا تکان نمی خوردند ...
زن فروشنده: صاحبکارم گفت با همسرت زندگی کن ولی با هم ارتباط داشته باشیم!
ازدواج کردم که 20 سال از خودم بزرگ تر بود. آن روزها هیچ آگاهی درباره ازدواج و زندگی مشترک نداشتم فقط از این موضوع خوشحال بودم که نامزدم مردی خوش قد و قامت است. خلاصه زمان گذشت و من در حالی صاحب یک پسر شدم که به حیله گری و دغل بازی های آرمان پی بردم. با دیدن پیامک های عاشقانه در گوشی تلفنش به ارتباط او با زنان غریبه مشکوک شدم و بعد از مدتی بررسی های مخفیانه دریافتم که آرمان به من خیانت می کند. با وجود ...
خاطرات رضا ایرانمنش از سالیان همراهی با "شهید سلیمانی"+ فیلم
بیدار کردم نزدیک بود نماز قضا شود. گفت چرا بیدارم نکردی! گفتید می خواهید 6 صبح جلسه باشید. سن و سالِ کمی داشتم و از این واکنش ناراحت شدم. بعد از جلسه سراغم را گرفته بودند که چرا آن قدر زود ناراحت می شوید. شهدا از شما نمی گذرند ایرانمنش خاطرنشان کرد: مردم بدانند اقتداری که الان داریم به برکت وجود حاج قاسم ها و شهدایی است که کم و بیش نام هایشان را در تابلوها به اسم شهدا می ...
اصغر همت: مادرم گفت مروان نشو + عکس
هم دوست یا دشمن اند همگی از طایفه قریش و پسرعمو و پسرعموزاده هستند و خلاصه این که تمام مطالعات و تحقیقاتی که داشتم، شد مروان بن حکم که شما در سریال امام علی (ع) دیدید. از قبول این نقش منفی هراس نداشتید؟ فکر نکردید شاید همیشه مردم شما را به نام مروان بشناسند؟ به هیچ وجه. من اصلا به نقش منفی اعتقاد ندارم. چون فکر می کنم آدم منفی اصلا وجود ندارد. قطعا منفی ترین انسان در زندگی ...
روایت مامان حشمت از شکستن شاخ غول ام اس / خانم معلم حالا با معجزه دوستت دارم درس امید می دهد
گروه جامعه خبرگزاری فارس- مریم شریفی؛ آنقدر از روحیه بشاش و نگاه زیبایش به زندگی و تاثیرگذاری مثبتش بر اهالی انجمن ام اس شنیده ام که تا در ورق زدن تقویم به روز 18 اردیبهشت، روز بیماری های خاص و صعب العلاج می رسم، ناخودآگاه اسمش در ذهنم جرقه می زند. فکر می کنم در چنین روزی فقط او باید بیاید و از معجزه امید در بهبود بیماران خاص بگوید... تا می شنوم معلم بازنشسته اس ...
از خداوند شهادت خواست و به او هدیه شد
مادری را دیدم که از من پرسید من مادر شهید هستم وقتی به او گفتم بله گفت چند وقت پیش نزد پسرتان آمدم و به او گفتم مگر نمی گویند شهدا زنده اند باید حاجت مرا بدهی و پسرم را که از راه حق دور شده دوباره به من برگردانی، امروز که اینجا آمدم پسرم دوباره به راه درست برگشته و پسر شما حاجت مرا داده است. انتهای پیام/ چاپ نام خود را وارد کنید آدرس پست الکترونیکی را وارد نمایید آدرس پست الکترونیکی وارده صحیح نمی باشد لطفا نظر خود را وارد نمایید نظر شما نظرات کاربران ...
به یاد اولین بانوی مدیر در جنوب کرمان/ آخرِ سعه صدر
های آموزشی باز کرد و بدون اجازه من که دبیر بودم با دانش آموزان شروع کرد به صحبت کردن که به این رفتار معترض شدم و گفتم "معلم و کلاس حرمت دارد" اما زنده یاد کلثوم خالصی که مدیر آموزش و پرورش جیرفت بود آمد و پادرمیانی کرد با وجود اینکه می دانست من منتقد عملکردش هستم و به سرگروه آن درس تذکر داد و گفت "واقعا شما حق نداشتید بدون اجازه معلم وارد کلاس بشوید" . وی اظهار کرد: خلاصه با عذرخواهی ...
پزشکی که از لذت جراحی رایگان در مناطق محروم می گوید
علاقه ام به شهر زادگاهم دوست داشتم که دوره طرح پزشکی را نیز در همین استان بگذارنم ولی با تصمیم دانشگاه قرار شد که برای گذراندن این دوره به شهرستان گناباد در استان خراسان بروم. آن زمان هیچ شناختی از این منطقه و فرهنگ مردم آنجا نداشتم و به خاطر دارم که در اولین روز حضورم شاهد پدیده طوفان شن و خاک بودم. وی افزود: از فردای آن روز تصمیم گرفتم که تمام انرژی ام را برای بهبودی وضعیت درمان و ...
حاجی حس مارادونا و مسی را داشت
: من از دهه هفتاد با فرهاد و فراز ارتباط گرمی داشتم یادم هست در آن تایم فراز نویسنده یکی از روزنامه های خوب کشور بود بعد از آن هم روزهای بسیار خوبی را با فرهاد در استقلال داشتیم. در ادامه حدود 6 ماه با فراز در تیم برق تهران کار کردم و شناخت کافی از هر دو دوست قدیمی هم دارم. روزی که اعلام شد فرهاد و فراز در کادر فنی استقلال همکار یکدیگر شده اند می دانستم این همکاری خیلی طولانی نخواهد بود چون هر دو نفر ...
سریالی که ترس کاذب از ایدز را از بین برد
نقش خود نیز گفت: راستش تفاوت این نقش با نقش هایی که قبل از پریا بازی کرده بودم دلیل اصلی حضورم در سریال بود. پیش از پریا ، نقشی شبیه علیرضا را تجربه نکرده بودم و ایفای آن واقعاً برای خودم جذاب و چالش برانگیز بود. این درست که علیرضا یک کاراکتر مثبت است اما برای خود من تجربه جدیدی بود و دوست داشتم چنین نقشی را بازی کنم. البته ناگفته ماند که حضور حسین سهیلی زاده به عنوان کارگردان هم در حضورم در ...
نگار قربانی موش دیوانه نشد
. او می خواست به سرنوشت ثابت کند که زندگی جریان دارد و با استقامت ردپای حادثه را از زندگی اش برای همیشه پاک کرد. برای یک لیوان آب، محتاج اطرافیان شده بودم. این تغییر شرایط برای هر آدمی سخت است. ولی همه اینها باعث نشد خودم را سرزنش کنم که چرا آن شب سوار آن وسیله شدم یا اگر سوار نمی شدم این اتفاق نمی افتاد؛ به هر حال اتفاقی بود که پیش آمده بود و جز پذیرفتنش کار دیگری نمی توانستم انجام دهم ...
کلاهبرداری در نقاب خواستگاری!
معلول جسمی و کم بینا هستم که بعد از مرگ پدر و مادرم، زیر چتر حمایتی خواهرم قرار گرفتم و او مرا زیر بال و پر خودش گرفت. با آن که خودم همواره شرمنده محبت های خواهرم بودم، اما در این دنیای فانی کسی را نداشتم که پشتیبانم باشد. این دختر معلول ادامه داد: روزگار به همین ترتیب سپری می شد تا این که یک روز با خواهرم تصمیم گرفتیم به شهرستان برویم و سری به اقوام و بستگان بزنیم. زمانی که به منطقه نخریسی ...
نقشه یک تبهکار برای زنان مسافر
باز کنم اما درها از داخل باز نمی شد. بشدت ترسیده بودم که ناگهان فکری به ذهنم رسید، دستم را از شیشه نیمه پایین پنجره بیرون برده و در را باز کرده و خودم را از ماشین بیرون انداختم. بعد با تمام قوا در خلاف جهت فرار کردم و درنهایت موفق شدم با کمک مرد جوانی که در یک کیوسک روزنامه فروشی کنار جاده ایستاده بود، نجات پیدا کنم. حین فرار عینک قرمزرنگم که روی دسته آن اسم خودم و همسرم را حک کرده بودم داخل ماشین ...
بازداشت راننده زانتیا به اتهام تعرض به زنان
مرد میانسال مسافرکشی می کند، مسیر را گفتم و در صندلی جلو نشستم و راننده به راه افتاد. پس از طی مسافتی دو زنی که در صندلی عقب نشسته بودند پیاده شدند. من و راننده تنها بودیم که به طرف مقصد من شروع به رانندگی کرد، اما دقایقی بعد ناگهان تغییر مسیر داد که به او اعتراض کردم. او مدعی شد که خیابان ها شلوغ است و قصد دارد از مسیر خلوتی مرا به مقصد برساند، اما من به او مشکوک شدم و خواستم خودرواش را نگه دارد ...
ماجرای خداحافظی زودهنگام خانم بازیگر با معلمی | مدرسه مادربزرگ ها مرا یاد دوران معلمی ام می انداخت
؛ کارهایی همچون “به من بگویید چه کنم” و یا “یک سؤال و هزار جواب” که من نقش مدیر و ناظم را بازی می کردم. حتی یادم هست در فیلم “زیر پوست شهر” رخشان بنی اعتماد ناظم مدرسه بودم؛ همچنین در “دبیرستان خضراء” و “مدرسه مادربزرگ ها” که در آن سریال هم نقش ناظم را بازی کردم. این مجموعه تلویزیونی خاطرات بسیاری را برایم زنده کرد. به نوعی از حیثیت بازیگرها، خودم و سینما دفاع کردم او درباره ...
دو اتفاق جالب در دو برنامه رمضانی/ آزادی زندانی و درخواست مادر شهید از رهبر انقلاب + فیلم
...> وی افزود: کودکی شلوغی داشتم و بچه فعالی بودم. با اینکه پای سمت چپم مشکل داشت همیشه زنگ ورزش در مدرسه دوست داشتم والیبال بازی کنم و معلم ها به خاطر اینکه من ناراحت نشوم، با من بازی می کردند. وی افزود: زمانی که همسرم با خانواده اش مطرح کرد با ازدواج ما مخالفت کردند و بیش از چهار سال طول کشید تا ازدواج کنیم. روز خواستگاری مادر همسرم نیامد و فقط خاله همسرم با شوهرش آمدند. تا 6 ماه با من ...
با شاهدان قرآنی (20)
دهد که درساعت های خاصی از شبانه روز، با خداوند مناجات کنیم و نام این عبادت ، نماز است . ژنرال نگاه عمیقی به من کرد و گفت : پس این گزارش هایی که در پرونده ات نوشته اند برای همین کارهایت بوده است ؟ گفتم : شاید. نمی دانم خداوند با این نماز چه اثری در دل او گذاشت که خود نویسش را برداشت و گواهی نامه خلبانی مرا امضاء کرد. آن روز به اولین جای خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من ...
خدا می داند؛ پدر چطور بدون درختان زیتون جان داد
. می خواستم آن درخشش را در چشمانش ببینم، اما آرام صورتش را لمس کردم و گفتم دوستت دارم . دوست داشتم بدانم او چه فکری می کند. می دانستم که اگر زنده بود می گفت: خدا کسانی را که دوست دارد امتحان می کند. خدا خانوادۀ مرا امتحان کرد. خدا می دانست که من در پانزده سالگی می توانم پدرم را غرق در خون ببینم و این صحنه را تحمل کنم. خدا می دانست چه چیز ما را می شکند و چه چیز ما را قوی می کند. خدا می ...
این زن تهرانی با جنازه ها حرف می زند / دخترک دست تپلی فرشته بود + فیلم و عکس
لاک دارد و بعد از پاک کردن لاکش از من خواستند یک بار دیگر چک کنم. وقتی بالای سرش رفتم دیدم یک دختر بچه حدودا شش ساله است و شوکه شدم.فرشته کوچکی دیدم که سفید و تپلی بود.دستش را که در دستم گرفتم ناخواآگاه یاد بچه خودم افتادم و حس مادرانه ام زنده شد. گاهی عده ای فکر می کنند که آدم ها در این شغل قصی القلب می شوند اما حس مادرانه یک زن همیشه زنده است.دستانش را نوازش می کردم و ...
زندگی به روایت شهید اسماعیلی / دعا می کردم حکومت حق روی کار بیاید
خواهان و خواستارم. مادر عزیز ما را به جبهه جنوب انتقال دادند. ما الآن در پادگان حمیدیه هستیم. اگر احوالی از اینجانب فرزند دور افتاده خود را خواسته باشید شب و روز مشغول به دعاگوی شما می باشم. مادر عزیز، از طرف من ناراحتی نداشته باشید، چون من صحیح و سالم هستم. مادر عزیز، امیدوارم مرا که چند روزی در خانه بودم و شما را حرف می آوردم و به شما حرفی زدم و ناراحتی برای شما فراهم کردم، امی ...