تاریخ شفاهی دانشگاه علوم پزشکی تهران: مصاحبه با دکتر حسین قناعتی
سایر منابع:
سایر خبرها
ضرورت پشتیبانی نهادهای حمایتی از جوانان با استعداد در مناطق محروم
آن نقشی مهم داشته است. این جوان موفق که متولد سال 81 است با تشریح وضعیت خانوادگی خود می گوید: در دوران کودکی مانند همه بچه ها به بازی و ورزش به ویژه فوتبال علاقه داشتم. از همان ابتدا درس هم علاقمند بودم و وقتی به کلاس ششم رسیدم خانواده ام که همگی در زمینه درس و تحصیل موفق بودند مرا تشویق کردند که در آزمون مدرسه نمونه دولتی شرکت کنم. قبولی در مدرسه نمونه دولتی من را بیشتر با فضای درس ...
کمال عزیز ما...
سکونت دارم. تحصیلات دانشگاهی ندارم. خاطرم هست، ابتدا در محله سرشور به مکتب آ شیخ موسی نامی رفتم و به رسم آن روزها گلستان و بوستان و حافظ را خواندم. بعد هم به مدرسه نظمیه مشهد رفتم. امتحان دادم و در کلاس سوم قبول شدم و تا ششم خواندم. پدرم همان سال ها فوت کرد و سرپرستی من به دایی ام سپرده شد. دایی ام شعر می گفت و گویا نزد آقای ادیب بزرگ هم درس می خواند. حالا چه می خواند، نمی دانم. نقاشی هم خوب می کشید ...
پدرم پزشک بود اما به من گفت موسیقی را ادامه بده
موسیقی آشنا شدم، سازها و دستگاه های موسیقی را می شناختم، از 7 سالگی پیانو می زدم. داستان عشق و علاقه من به موسیقی با شنیدن یک قطعه از آثار بتهون که از رادیو پخش می شد، شروع شد که با شنیدن این قطعه در سن 7 یا 8 سالگی کاملا میخکوب شدم و سریعا به دنبال تهیه صفحات آن موسیقی رفتم. بعد از آن به دنبال موسیقی رفتم و البته خانواده نیز در این راه بسیار با من همراهی و مرا تشویق کردند و کلاس سوم دبستان پدرم ...
مقاله ای که جهانی شد
مادرم خیلی سخت و غم انگیز شده بود و با وجود آنکه جوان بود ازدواج نکرد و همیشه می گفت نمی خواهم ناپدری بچه هایم را اذیت کند. من همیشه سعی می کردم با درس خواندن و ادامه تحصیلم بخش کوچکی از تلاش و زحمت های او را جبران کنم و باعث افتخارش شوم و نام پدرم را زنده نگه دارم. فیروزه نژادکی در پایان گفتگو تصریح کرد: از سال دوم دانشگاه مشغول نوشتن پایان نامه ام شدم و تا به پایان رسیدنش 3 سال زمان صرف ...
پسر موبایل قاپ آرزو داشت رونالدو شود
؟ تا کلاس هفتم درس خواندم و پس از آن ترک تحصیل کردم. چرا؟ به خاطر بی پولی پدرم! او توانایی پرداخت هزینه های تحصیل من را نداشت. من از شش سالگی سر کار می رفتم تا هزینه های تحصیلم را تامین کنم به طوری که یک شیفت درس می خواندم و یک شیفت کار می کردم اما به 13 سالگی که رسیدم دیگر خسته شدم، گفتم یا کار می کنم یا درس می خوانم و دیگر به مدرسه نرفتم. شغل پدرت چه بود؟ او به خیاطی اشتغال ...
روایتی از مظلوم ترین شهدای دفاع مقدس
شلوغ می شد. هر یک از این بچه ها نکته ای می گفت و خاطره ای در ذهنم زنده می شد. چندی در بیمارستان ماندم و بعد به منزل رفتم. من که فرصت سر خاراندن نداشتم، باید روزهای طولانی خانه نشین می شدم و استراحت می کردم و این بود آن فراغتی که حاصل آمد. در این فراغت، به صرافت افتادم خاطراتم را از سال های جنگ بنویسم. فرزند ارشدم، سیدمهدی، کاغذ و قلم آورد و از هفتم مهر 1394 شروع کردم به نوشتن و حاصلش شد میهمانان ام ...
همراهی با حبیب مرزها سرداری از جنس مقاومت
اعضای بدنشان را دادند تا مردم در آرامش باشند که ای کاش ما می توانستیم لایه های پنهان دفاع مقدس را به مردم بگوییم. خاطره گویی سردار مرز ها در حضور رهبر معظم انقلاب سال 97 توفیقی حاصل شد تا دیداری با مقام معظم رهبری داشته باشم و قرار شد من در مقابل فرماندهان دفاع مقدس خاطرات زمان جنگ را باز گو کنم. 16 دقیقه خاطره گفتم و بعد از آن رهبری فرمودند اگر به جبهه می روید و ...
ابوالفضل جلیلی: به احمد محمود گفتم محکم بزنید توی گوش من
بخش هایی از گفتگو با ابوالفضل جلیلی را بخوانید. قبل از هر بحث دیگری ابتدا اجازه بدهید برای اولین بار این مساله را بپرسیم که شما چرا دانشگاه را رها کردید و از شما بخواهیم که قضیه را برای همه روشن کنید. به خاطر اینکه من اوایل انقلاب به دانشگاه رفتم، سال 63 بود، هر روز که به سر کلاس می رفتم، قبل از شروع درس 15 دقیقه قرآن می خواندند و بعد بحث با استاد شروع می شد. به این اساتید ...
چهره دختر تبریزی را به او برگردانید ! / رویای زیبایی معصومه عزتی! + فیلم
در بیمارستان بستری شدم و با تلاش پزشکان بینایی ام را به دست آوردم. مدرسه رفتی؟ بله، از 7 سالگی همه چیز را به یاد دارم، در مدرسه بچه ها نگاه های عجیبی می کردند و مرا اذیت می کردند به همین خاطرزنگ تفریح در کلاس می ماندم و معلمان مرا دوست داشتند و درسم خوب بود و سپس در دانشگاه در رسته مربی کودک درس خواندم و فوق دیپلم گرفتم که در دانشگاه استادهایم کمکم کردند و مو کاشتم. ...
درباره احمد کمال، شاعری که رهبر معظم انقلاب او را کمال ما نامیدند
. تحصیلات دانشگاهی ندارم. خاطرم هست، ابتدا در محله سرشور به مکتب آشیخ موسی نامی رفتم و به رسم آن روز ها گلستان و بوستان و حافظ را خواندم. بعد هم به مدرسه نظمیه مشهد رفتم. امتحان دادم و در کلاس سوم قبول شدم و تا ششم خواندم. پدرم همان سال ها فوت کرد و سرپرستی من به دایی ام سپرده شد. دایی ام شعر می گفت و گویا نزد آقای ادیب بزرگ هم درس می خواند. حالا چه می خواند، نمی دانم. نقاشی هم خوب می ...
محمد عاشق خدمت به مردم در لباس پزشکی بود
لحظه هم خنده از دهانش نمی افتاد. من هیچ وقت ندیدم که این بچه اخم هایش درهم باشد. همه چیز را هم به خودم می گفت. تا نیمه های شب همراه دوستش درس می خواند و گاهی اوقات هم رایگان به دیگر بچه ها درس می داد. در کار خیر همیشه پیشقدم بود و هر کاری که از دستش برمی آمد را برای دیگران انجام می داد. در دانشگاه چگونه قبول شدند؟ محمد دبیرستان را دو سال جهشی خوانده بود و دو سال زودتر دیپلم گرفت. خیلی زود ...
پای حرف های دو بابای مدرسه
مدرسه برای حضور بچه هاست. از خاطرات و تجربه هایی که با دانش آموزان مدرسه دارد و اینکه دلش برای بازی فوتبال در زنگ ورزش با بچه ها تنگ شده صحبت می کند: سه سال نیروی خدماتی مدرسه بودم و بعد از آن شدم سرایدار یا همان بابای مدرسه. دبیرستان ما دولتی است و 18 کلاس در پایه های نهم تا دوازدهم دارد. هر کلاس هم معمولاً 35 نفره است و دانش آموزان در سه رشته ریاضی، تجربی و انسانی تحصیل می کنند. با همه این بچه ...
پدر سمفونی ایران : اگر پزشک می شدم یک پزشک معمولی بودم
پیانو میزدم. وی گفت:داستان عشق و علاقه من به موسیقی با شنیدن یک قطعه از آثار بتهون که از رادیو پخش می شد شروع شد که من با شنیدن این قطعه در سن 7 یا 8 سالگی کاملا میخکوب شدم و سریعا به دنبال تهیه صفحات آن موسیقی رفتم. بعد از آن به دنبال موسیقی رفتم والبته خانواده نیز در این را بسیار با من همراهی کردند و مرا تشویق کردن. و کلاس سوم دبستان پدرم به عنوان جایزه شاگرد اولی یک پیانو برام خرید ...
نوجوان 17ساله: وقتی مست بودیم مزاحم دختران می شدیم
مخدر اعتیاد داشت و همین موضوع ریشه همه ناسازگاری ها بود. خلاصه مدتی بعد مادرم ازدواج کرد و به دنبال سرنوشت خودش رفت. در این میان پدرم نیز که نمی توانست اجاره خانه را پرداخت کند حدود دو هفته قبل منزل کوچکی را در حاشیه شهر اجاره کرد و ما برای ادامه زندگی در حالی به این محله آمدیم که من هم به دلیل طلاق پدر و مادرم نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و به ناچار درس و مدرسه را رها کردم اما در همان چند روز اول زندگی ...
بخشنامه جنجالی آموزش و پرورش/ دادن کارنامه به مادران ممنوع شد؟
این کشور باید پشت سر بگذارم و برای اینکه فضای امنی برای دخترم که پدرش را از دست داده ایجاد کنم همه عمرم را بجنگم، چرا باید این سختی ها را بکشم؟ یک دختر مدرسه ای و یک پسر دانشجو دارم. حقوق ماهانه شوهرم برایمان مانده و از هیچ نهادی هم حمایت نمی شوم. بعد جای اینکه ما را حمایت کنند مدام سنگ جلوی پایمان می اندازند. چرا پدربزرگ دختر من باید بر من که از لحظه نخست زندگی این بچه همراهش بودم ارجحیت داشته ...
ابعاد جدید از قتل های پسر 15 ساله
دستگاه نیسان که خانواده اش نیز همراهش بودند، به گلبهار رفتم و روز بعد هم به ساری گریختم که در آن جا دستگیر شدم. به گزارش خراسان در ادامه بازسازی صحنه جنایت، قاضی زرقانی از فرمانده شیفت ایستگاه 45 آتش نشانی مشهد خواست تا مشاهدات کارشناسی خود را بیان کند. محمدی گفت: ساعت 1:24 دقیقه بامداد خبر آتش سوزی اعلام شد. وقتی به محل رسیدیم همه درها باز بود و آتش از انتهای منزل زبانه می کشید! پنج شعله اجاق گاز ...
مشق زیر پیک نیک/ صبحانه به صرف شیشه خرده
بیرون آمدیم و سر کلاس های درس نشستیم، اما چه کلاسی، کلاسی که به ظاهر در آن درس می دهند و در باطن هم به فکر بمباران و حوادثی که شاید اتفاق افتاده باشد، بودند و یا صدای آژیر قرمز بعدی تا اینکه بالاخره زنگ آخر به صدا درآمد. وی بیان کرد: همه از مدرسه بیرون زدیم، تند تند به سمت خانه آمدم آرزو می کردم که بتوانم یک بار دیگر مادرم را ببینم، به خانه رسیدم و مادرم را دیدم اما در حال گریه، گفتم چه ...
بازیگری که زود رفت
نداشتم و برایم غیرقابل باور بود که چه اتفاقی افتاده. یادم هست مادر و پدرم زود تر باخبر شده بودند؛ اما از ترس عکس العمل من چیزی به من نگفته بودند تا تصمیم بگیرند چطور این خبر را به من بگویند. در قسمت سوم کار بودیم که من 4-3 ماهی تعطیل بودم و سر کار نمی رفتم. خانه بودم و سرم به درس و مدرسه گرم بود. تا اینکه همان موقع که بیتا فوت کرد یک روز مجید حیدری نیا، یکی دیگر از همبازی هایم، به من زنگ زد و گفت فهمیدی بیتا مرد؟ با ناباوری گفتم چی؟! کدام بیتا؟! باورم نمی شد دارد درباره بیتا توکلی حرف می زند. ...
داییِ بچه فوتبالیست ها
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: به خانه که رسیدم وای فای توی گوشی خزید؛ ابوماجد فایل فرستاده بود اما صدا غریبی میکرد، شاید همان آقای بیت سیاح بود، نمیدانم. هندزفری را گذاشتم و توی اتاقم مچاله شدم، لهجه اش آبادانی بود: یونس بیت سیاحم، متولد سال 1335، بازیکن تاج آبودان و بعد از انقلاب، مربی تیم افسر، آنموقع دو تا دختر داشتم که همان ها بدبختم کردند! وگرنه من و عبدالعلی فضلی و عبدالرضا برزگری با هم توی ...
یادی از هاشم بندار، فرمانده شهید گردان لیلةالقدر لشکر 5 نصر
...، با وجود اینکه 13 سال بیشتر نداشت، در راهپیمایی ها شرکت می کرد و حتی همراه با دوستانش روی دیوار ها شعار های ضدحکومتی می نوشت. این روحیه باعث شده بود حتی در درگیری های 9 و 10 دی 57 نیز در دل ماجرا باشد. بعد از پیروزی انقلاب در بسیج فعال شد؛ گاهی شب ها در خیابان نگهبانی می داد و مسئول آموزش بسیج مسجد محله شده بود. با شروع جنگ تحمیلی تحصیلات دبیرستان را رها کرد تا بتواند عازم جبهه شود ...
غوغاگر دایره طلایی
سؤال هایی از معلم ها می پرسیدم که در رده دانشگاه بود. با وجود این که در این رشته بسیار باهوش بودم اما عاشق ادبیات و شعر بودم و همیشه بالاترین نمره کلاس در درس انشاء را من می گرفتم. در مسیر زندگی ام اتفاقات زیادی رخ داد. در کنار درس، تمرینات کشتی را از همان نوجوانی به شدت دنبال می کردم و به مقام قهرمانی آموزشگاه های کشور رسیدم و در رده جوانان هم نایب قهرمان کشور شدم. یک سال در مسابقات انتخابی تیم ...
خداوند فرزندم را برای روزهای سخت آفرید/ سعید در کودکی دو بار طعم مرگ را چشید
جنگ که تمام شد بعد به دانشگاه می روم. یادم است وقتی آمد برایش تشک پهن کردم و گفتم بعد از چند وقت که آمدی خانه بهتر است در جای راحت استراحت کنی. به او گفتم حتی برایت رخت خواب دامادی هم دوختم. همان موقع از روی تشک غلط خورد و آمد رو قالی دست باف نخ نما. گفت مامان اگه بدونی بچه ها در چه شرایطی می خوابن. خودش می گفت شنیدن کی بود مانند دیدن. نوید شاهد سمنان: همرزمان شهید از لحظه شهادتش ...
رمان سی و نه پله، نوشته جان باکن – معرفی و پیشنهاد
نویس زبردست، بیوگرافی نویس، تاریخ نویس، ناشر، روزنامه نگار، وکیل دعاوی، و سیاستمدار بسیار قابلی بود. مخصوصا داستان های جاسوسی و مهیج و عالی او در نوع خود بی نظیر است. وی در سال 1875 متولد شد و در سال 1940 در حین جنگ جهانی درگذشت. بوکان قبل از جنگ جهانی اول از طرف دولت انگلستان به افریقای جنوبی رفت و در دوران جنگ نماینده انگلستان در فرانسه بود. بعد از جنگ تاریخچه آن را در بیست و چهار جلد نوشت که کامل ...
روایتی جدید از جنایت وحشیانه منافقین/ فاطمه سه ساله ای که در میان آتش سوخت و خاکستر شد
دانشگاه فعالیت سیاسی می کند و می خواست من مطلع نباشم که اگر گرفتار ساواک شدم اطلاعاتی نداشته باشم. وی در میان کلامش اضافه می کند: زندگی خیلی ساده ای شروع کردیم، آقای طالقانی حدود سال 55 توسط ساواک دستگیر شد که با 4 یا 5 نفر آمدند به خانه، من جا خوردم و متوجه شدم که افراد همراه همسرم ماموران ساواک هستند، آمدن خانه را گشتند و رفتند. عطارزاده یادآور می شود: اول زندگی خانه ما ...
گنجینه اسرار یک تخریبچی
جبهه برگشت من هم هوایی شدم. تا سال 61 که وارد سوم راهنمایی شدم، دوام آوردم. به یاد دارم که در ایام خرداد ماه درس را رها کردم و پادگان رفتم. وقتی به پادگان رفتم بچه های سپاه من را می شناختند؛ چون خیلی در بسیج فعالیت داشتم. دوره آموزشی در پادگان به پایان رسید و قرار بود برای عملیات محرم اعزام بشوم که پدرم مخالفت کرد؛ با اینکه با جبهه رفتن اخوی مخالفت نمی کرد. می گفت: برو درس بخوان. من هم لج کرده بودم و ...
باورشان نمی شد نمی توانم بنویسم
دانشگاه تهران است: علاوه بر این، من همیشه در همین حوالی کار کرده بودم. ضمن اینکه مغازه این حوالی ارزان تر هم بود. زمانی که به این پاساژ آمده هنوز کتابفروشی در آن نبوده و او جزو نخستین مشاغل جدید و فرهنگی پاساژ محسوب می شده است: وقتی آمدم الکتریکی و آرایشگاه و کفاشی و فدوشگاه لباس ورزشی و خشکشویی در این پاساژ بودند. کتابفروشی ها بعد از انقلاب به این پاساژ آمدند. سیدین کارش را با کارهای ...
جانی که به لب رسید/ بازخوانی چند پرونده که از همسرآزاری آغاز و به جنایت ختم شد
تسلیم شد. مرد چهل ساله وقتی مقابل افسر پرونده نشست در بیان جزئیات ماجرا گفت: حدود 10سال پیش به واسطه خواهرم با همسرم آشنا شدم. ازدواج ما به شکل سنتی انجام شد و رابطه خوبی را با هم شروع کردیم. دوره های نامزدی و عروسی هم طی شد و بعد از حدود 3سال صاحب فرزند شدیم. زندگی خوبی داشتیم اما به مرور زمان دیگر آن حس و علاقه قبل را به همدیگر نداشتیم. من خودم را با کار و همسرم نیز با بچه و کارهای خانه سرگرم ...
متقیان: قبل از پارالمپیک 6 بار تست دوپینگ دادم/ مرا با فرغون به مدرسه می بردند
تمام توانم برای پرتاب سومی رفتم و کل توانم را گذاشتم. متقیان تصریح کرد: بعد از پیروزی در پارالمپیک اولین نفر به خواهرم زنگ زدم، چون پدرم گوشی هوشمند نداشت و برای خواهرم گریه کردم. خواهرم می گفت روی مدال نقره حساب کرده بودیم گل کاشتی . خودم هم باورم نمی شود این همه حرکت را انجام دادم و وقتی پیروز شدم در حال خودم نبودم. وی درباره خطاهای پرتاب نیزه بیان کرد: نباید لگنمان از نشیمن ...