سایر منابع:
سایر خبرها
کرونا در برابر عزم کادر درمان این بیمارستان برای نجات بخشی مبتلایان، یارای مقاومت ندارد
ای خنک، درد در تمام جانم و در خانه پخش شد و عرقی که بی وقفه از من می بارید و تمام تشک را به لگن آب تبدیل کرد، همه خانواده سراسیمه و گیج از حال من بودن، بین رفت و آمدها و رسیدگی های شان، یکسره آب می خواستم و هر چقدر آب میخوردم، نمی دانم کجا می رفت و باز می خواستم و درحالی که آب توی گلویم پرید با جیغ گفتم نه کرونا ندارم آ.... من ندارم.... من بیمارستان نمیرم ها...اونجا بستری نمی شم، این همه آدم ...
زندگی یعنی تلاش روح یک جوان را دارم
؟ بله. چند سال تدریس و حضور در کنار دانش آموزان بر اشتیاقم به معلمی و کودکان افزود تا جایی که روزی به همسرم گفتم دوست دارم مدرسه ای با مدیریت خودم داشته باشم که کودکان محروم و یتیم در آن تحصیل کنند. او هم مرا برای تاسیس مدرسه تشویق کرد. ماه رمضان بود. فردای همان روز با دهان روزه به تهران رفتم تا از وزارت آموزش و پرورش پیگیر شوم. وزیر وقت همسرم را می شناخت. پیش از آنکه وزیر شود به منزل ما رفت و ...
خودکشی زن راز مرگ شوهر را فاش کرد
بودم و روز حادثه تصمیم گرفتم محلول اسیدی بخورم و به زندگی ام پایان بدهم اما پس از آن پشیمان شدم و از همسایه ها کمک خواستم. با اظهارات این زن، این فرضیه که وی شوهرش را به قتل رسانده قوت یافته است. از این رو برای او قرار بازداشت صادر و جسد شوهرش نیز به پزشکی قانونی منتقل شده است تا علت مرگ او مشخص شود. ...
روایتی از واکسن زدن دهه شصتی ها
به گزارش برنا، روزنامه ایران در ادامه نوشت: با تند شدن ضرب آهنگ واکسیناسیون در کشور بالاخره نوبت به دهه شصتی ها هم رسید که در سامانه ثبت نام کنند، البته قبل از اعلام رسمی ثبت نام این گروه سنی، مراکزی در تهران بدون در نظر گرفتن محدودیت سنی به همه افراد واکسن می زدند. دهه شصت را شاید بتوان پرجمعیت ترین نسل تاریخ این کشور محسوب کرد. آن طور که آمارها می گویند دهه شصت با بیش از 16 میلیون نفر جمعیت بالاترین سهم را در کل جمعیت کشور دارد؛ نسلی که در زمان جنگ به دنیا آمد، در کلاس های پرجمعیت درس ...
گفت وگو در میدان مین
.... خون زیادی از دست داده بودم ولی خودم را کشان کشان به کناره ای کشیدم. دیگر خونی در بدنم باقی نمانده بود و از هوش رفته بودم. نزدیک های صبح بود که به هوش آمدم به اطراف نگاه کردم دیدم چند نفر از بچه ها هم آنجا هستند گفتم: چرا به عقب بر نمی گردید، الان هوا روشن می شه؟ بچه ها گفتند: وسط میدان مین گیر افتادیم. به آن ها گفتم که پشت سر من بیایند با همان خونریزی شدید شروع به پاکسازی قسمتی از ...
داستان کوتاه/ قهرمان
زحمتی شده بپرم. نهایتش این بود که پاهایم کمی درد می گرفت یا پیچ می خورد، ولی به هر حال از آن مخمصه رها می شدم. پاهایم را به عقب و جلو تکان دادم و....... پریدم، اما چه پریدنی! پاهایم که به کف سیمانی حیاط رسید به سمت جلو لیز خورد و به پشت فرود آمدم. صدای گرومپ وحشتناکی که از برخورد تنم با کف حیاط بلند شد. چند نفر را به سمتم برگرداند. در یک لحظه راه نفسم بند آمد. هوا را فرو می دادم ولی ...
از رونالدو خوشم نمی آمد، او را نفرین کرده بودم
به سوئیس آمد و از رفتارش خوشم نیامده بود و اصلا نمی دانستم چه بازیکن مشهوری است. حتی یادم است که نفرینش کردم چون رفتاری گستاخانه با من داشت. بازی تمام شده بود و رونالدو در زمین مشغول ابراز احساسات به تماشاگران بود. مردم نیز ورزشگاه را ترک نمی کردند و من هم بسیار خسته بودم. از او خواستم به رختکن برود چون تا زمانی که درون زمین باشد، مردم نمی روند. رونالدو به من گفت که بروم با مربی صحبت کنم. به او گفتم اینجا سوئیس است و در ادامه هم چند جواب سربالا و گستاخانه داد که باعث شد عصبانی شوم. تا قبل از بازی منچستر و یانگ بویز از رونالدو خوشم نمی آمد ولی پس از رفتار اخیر او نظرم عوض شد. ...
چلسی می خواست نابودم کند؛ مورینیو را زدم!
هواداران شان حساب می کنند و حرف شان را به کرسی می نشانند. چلسی قهرمان اروپا بود و من یک داور بی پناه. شما باشید حرف کدام را باور می کنید؟. من در خانه ام زندانی شده بودم. بله، زندانی در خانه خودم و اجازه نداشتم حرف بزنم. نمی توانستم به دنیا بگویم که بی گناهم. نمی توانستم بخوابم و به خواندن روزنامه ها و مشاهده اخبار و شبکه های اجتماعی مشغول بودم. شاید درست نبود ولی می خواستم بدانم در مورد من ...
آخرین وداع مان نور شهادت را در صورت پسرم دیدم
در زندگی تان می بینید؟ بعد از شهادتش خوابش را ندیدم، اما اوایل دهه هشتاد که بعد از سرنگونی صدام راه کربلا باز شده بود به زیارت امام حسین (ع) رفتیم پسرم را در بین الحرمین با چشم خودم دیدم به من گفت مامان ناراحت نشو تو جلو برو من پشت سر تو هستم وقتی برگشتم پسرم نبود. وقتی خبر شهادت پسرتان را شنیدید عکس العمل تان چه بود؟ حاج آقا معلم بود وقتی خبر شهادت پسرم را شنید دو ...
زندگی زن جوان با جسد شوهر
از خرید به خانه بازگشتم دیدم شوهرم فوت کرده است. ترسیدم و خواستم به پلیس خبر دهم که گفتم نکند مرگ او بر گردن من بیفتد. چند روزی با جسد او در آن خانه بودم و فقط گریه می کردم. کم کم جسد داشت بو می گرفت و هر لحظه احتمال می رفت همسایه ها متوجه مرگ او شوند. مقداری سیمان خریدم و روی جسد شوهرم ریختم. از ترسم چند هفته از خانه بیرون نرفتم. سرانجام روز جمعه مایع لوله بازکن را نوشیدم تا به زندگی ...
قتل شوگرمامی در لاهیجان توسط مرد 42 ساله
روز بعد با یکی از بستگانم که غلام نام دارد تماس گرفتم و از او خواستم به منزل ما برود و با اورژانس تماس بگیرد یا این که موضوع را به خانواده همسرم اطلاع بدهد اما غلام با من تماس گرفت و مرگ همسرم را خبر داد و گفت: همسرت مرده! بیا و جنازه اش را ببر. من هم که چاره ای نداشتم به خانه ام رفتم. غلام جسد را داخل چادر و پتو و پارچه پیچید، سپس آن را درون چند کیسه بزرگ گذاشتیم. آن روز یک دستگاه ...
بغضی که فریاد پیروزی شد
! ازدواج برایم محدودیت هایی به وجود می آورد که از ورزش و اهدافی که برای خودم تعیین کرده ام عقب می مانم. وقت برای تشکیل زندگی مشترک زیاد است. الان همه تمرکزم روی ورزش قهرمانی است. من با والیبال معلولان ورزش را شروع کردم اما از سطحی که بودم راضی نبودم، شرایطی که در والیبال نشسته قهرمان شوم، مهیا نبود. مربی ام گفت روی ورزش های انفرادی متمرکز شوم و من روی دوومیدانی، پرتاب دیسک و نیزه متمرکز شدم و مدال ...
ما را به کاروانت کی می رسانی آقا؟
پرواز مشهد به سمت نجف را گیر آوردم. کوله ام را پر از وسایل و دارو کردم و راهی مشهد شدم. در حرم مطهر سجده شکر جانانه ای به جا آوردم، به خاطر برات کربلا و تماس همسرم که خبر خوش فرزنددار شدنمان را داد. از آقا خواستم توفیق خدمت به زائران امام حسین(ع) را نصیبم کند و کوله سنگینم را خالی برگردانم. آغاز سفر، از مشهد و شروع پیاده روی از موکب امام رضا(ع ) رقم خورد. پس از نماز شام خوردیم. قرار شد ...
انکارهای یک قاتل بعد از 12 ماه زندگی مخفیانه
به روز هفدهم مرداد سال گذشته بر می گردد. روزی که خبر رسید تیراندازی در یک پروژه ساختمانی در حال احداث در فاز چهارم شهرستان پرند، رخ داده است. بلافاصله پلیس موضوع را در دستور کار خود قرار داد و به محل حادثه رفت. آنها در آنجا با پیکر زخمی دو مرد مواجه شدند. دو نفری که با شلیک گلوله زخمی شده بودند. بلافاصله این دو نفر برای درمان به بیمارستان منتقل شدند. بررسی ها نشان داد که چند نفر وارد این ساختمان در ...
قصدم میانجیگری بود، نه قتل
. خواهش می کنم در این باره تحقیقات کنید. در منطقه شیخ بهایی، همه فکر می کردند حمید صفت پسر حاج آقاست. متهم در ادامه گفت: همه جا می گویند من بوکسور بوده ام و احتمالا با مشت به حاج آقا ضربه زده ام؛ اما اینطور نیست. من بعد از حادثه به زندان رفتم و در آنجا دچار اضافه وزن شدم. در مدتی که با وثیقه آزاد بودم، بوکس کار می کردم که هیچ ارتباطی با حادثه ندارد. در ادامه این جلسه، وکلای مدافع متهم به دفاع از او ...
دستگیری عامل جنایت در پرند یکسال پس از جنایت / مقتول قاتل را لو داده بود
اختیار پلیس قرار داد و یک روز بعد به دلیل شدت جراحات جانش را از دست داد؛ این در حالی بود که مجروح دیگر که از خطر مرگ گریخته بود، همچنان در بیمارستان بستری بود. با دستور قاضی مصطفی واحدی، کشیک جنایی تهران تحقیقات برای دستگیری قاتل فراری آغاز شد. یک سال از این ماجرا گذشته بود تا اینکه چند روز قبل سرنخی به دست آمد که نشان می داد متهم تحت تعقیب در یکی از روستاهای همدان پنهان شده و زندگی مخفیانه ای در ...
دختر جوان: 17 سالگی اولین بار مواد مخدر کشیدم
...: کودکان روسپی، تلخ، اما واقعی *چقدر مواد می کشیدی؟ -خیلی، آنقدر که قیافه ام داد می زد معتاد هستم. *چند وقت بیرون خواب بودی؟ -شش ماهی در پارک و خیابان بودم. تا اینکه از این وضعیت خسته شدم و دست به خودکشی زدم. می خواستم خودم را خلاص کنم که موفق نشدم. *چه کسی تو را نجات داد؟ -وقتی قرص خوردم و مواد را کشیدم که بمیرم چند نفری در ...
"حاج گرینوف ها" هنوز هم در کمین نان و نشانند!
...! چند نفر از بجه محل ها که مرا می شناختند نزد فرمانده رفتند و گفتند سوابق فلانی را می دانی که چنان است و بهمان است ...؟ اما فرمانده گفت اشکال ندارد و این حرف و اعتماد بدجوری مرا نمک گیر جبهه ها کرد. گذشت و گذشت، و عملیات پشت عملیات... چند نفر از همان بجه محل ها را شب اول عملیات، در مواضع خودمان دیدم، اما دیگر آنها را ندیدم. بعداز عملیات که اوضاع آرام شد، دیدم برگشته اند ...
گفتگو با قاتل تیرانداز در پرند / بابک به قتل اعتراف نکرد + عکس
... چرا فراری کردی؟ زمانی که متوجه شدم در این تیراندازی یک نفر فوت کرده و من مظنون پرونده هستم، مجبور به فرار شدم. سابقه داری؟ خیلی. حدود 11 سال از عمرم را در زندان سپری کرده ام. یک مدت به خاطر مهریه و اختلافاتی که با همسر اولم داشتم به زندان افتادم. چند سالی هم به خاطر ورشکستگی و بدهی که بالا آورده بودم. یک مدت هم به خاطر تیراندازی بر سر ملک و زمین کشاورزی در یک درگیری طایفه ای بود به حبس افتادم. پایت چرا شکسته؟ در یک حادثه شکست. اخبار وبگردی را در اینجا بخوانید: ...
بیسیم چی حواس پرت و فرکانسی که شنود می شد/ ردپای سرباز جادوگر صدام در جنگ
) آیه ای که تکلیف همه را مشخص کرد سال 64 نزدیک عملیات والفجر 8، محسن جبهه بود. چند روز بعد محسن از جبهه برای مرخصی آمد، می خواست دوباره برگردد. بهش گفتم: منم میام. گفت: نه، یا من یا تو. مامان نمی تونه تحمل کنه که هر دوتامون جبهه باشیم. حالا که من مرخصی ام، باید برگردم، نمی تونم بمونم. من می رم. تو نیا. من هم دلم می خواست بروم. نتوانستیم همدیگر را قانع کنیم. آخر سر قرار ...
شهیدی که در حال تلاوت قرآن عروج کرد
. چند روز بعد که حالش بهتر می شود تعریف می کند: من آقا موسی رو در هاله ای از نور دیدم که به سمت بالا می رفت، تمام سعیمو کردم که به آقا موسی برسم؛ اما نشد. آقای محمدجواد قربانی نیز مدتی پس از این حادثه، در اثر جراحات به شهادت رسید. خبر شهادت وقتی خبر شهادت آقا موسی را آوردند من خانه نبودم. ساعت هفت صبح مانند همیشه برای کار از خانه بیرون رفتم، در ایستگاه اتوبوس متوجه زمزمه اطرافیان شدم؛ در ...
حمید صفت برای آخرین بار از خودش در دادگاه دفاع کرد / در آخرین محاکمه رپر معروف چه گذشت؟
این موضوع ناراحتم .من حتی از موکلانم خواستم تا او را ببخشند اما آنها عصبانی شدند و گمان کردند من قصد دارم از حمید صفت دفاع کنم .من تلاشم را برای جلب رضایت کرده ام. وقتی حمید صفت برای آخرین دفاع روبروی قضات ایستاد گفت :دیشب در زندان خلوت کردم و دو صفحه دفاعیاتم را نوشتم که به دادگاه ارائه می دهم. من در این چند سال زندگی ام نه عصبانی شدم و نه خشم گرفتم. اما آن روز فقط به حاج آقا گفتم چرا ...
واکنش جذاب نویدکیا به پیشنهاد سرخابی ها؛ گفتم اگر بپذیری کار شاقی نکرده ای/ فکر نمی کردم دارای چنین ...
ارتباط و برخورد محترمانه و بهتری با هم داشته باشند. من از دیدن این وضعیت خیلی ناراحتم. وقتی بچه بودم تنش بین ذوب آهن و سپاهان وجود داشت؛ اما چند بازی دوستانه تنش ها را کمتر کرد. چه ایرادی دارد ما با پرسپولیس بازی دوستانه کنیم تا این فضا را بهتر کنیم؟ روزهای اولی که سرمربی شدم خیلی تلاش کردم به همه احترام بگذارم و آراتمشم را حفظ کنم. روزهای اول سخت بود اما خوشحالم که حالا ثابت شده با این روحیات هم می ...
گوشه ای خواندنی از سیره تربیتی شهدا
صحبت را باز کردم چرا من را انتخاب کردی؟ من زن کسی می شم که مهریه م رو شهادت قرار بده. گفتم تیر خلاص را زده ام. الان راهش را می گیرد و می رود دنبال کارش. اما محکم جلویم ایستاد و دوباره گفت به جدم من شهید می شم. داشت از تعجب خشکم می زد. بعد عقد تازه فهمیدم فعالیت سیاسی دارد؛ آن هم چه فعالیتی. از فکرهایی که درباره اش کرده بودم، خنده ام گرفت. می خواستم بسازمش. * مادر ...
گوهر خیراندیش: ارتفاع پست برای من سکوی پرتاب بود
ترکی تعریف کنم و به آقای مهرجویی گفتم من می توانم با لحجه شیرازی صحبت کنم و او پذیرفت. درباره نقش و لجه شیرازی از آدم های مختلف و حتی مادرم هم پرسیده بودم. شعرهایی شیرازی محلی می خواندم و داریوش مهرجویی قبول کرد. یادم می آید زمان فیلمبرداری همینکه شروع به خواندن کردم ، داریوش مهرجویی و تورج منصوری خنده شان گرفت و بیرون رفتند و یک لحظه متوجه شدم هیچ کسی پشت دوربین نیست. وی درباره فیلم ...
واقعه ای که محرک حضور برخی رزمندگان به جبهه شد
روزمندانه شرکت کردم و بعد از پاکسازی و تثبیت چند روزه، دوباره به سوسنگرد و در ادامه به تبریز برگشتم. استخدام در سپاه باتوجه به علاقه ام می خواستم در سپاه پذیرش شوم و منتظر بودم که باردیگر آموزش نظامی را پشت سر بگذارم تا به طور رسمی پاسدار شوم. بار دیگر عازم جبهه شده در عملیات فتح المبین شرکت کردم. این عملیات یکم فروردین سال 1361 شروع شد و بعد از چند روز دوباره به تبریز برگشتم ک ...
عاشقانه های حمیده و منصور / ماجرای خواستگاری شهید ستاری از همسرش همسر شهید ستاری پس از گذشت سالها از ...
یک چلو گوشتی دور هم بخوریم. وقتی داشت می رفت پرسید کی خونه است؟ گفتم: همه رفتند فقط سورنا خونه است. منصوررفت سورنا را که خواب بود بوسید و قتی از پله ها آمد پایین دیدم چشمانش قرمز شده و با دست به هم می مالد، متوجه شدم گریه کرده و بعد آمد سمت من؛ یک ساک کوچکی داشت، که وسایل شخصی اش را داخل آن می گذاشت، آن ساک و اسلحه اش را به من داد و گفت در جایی مطمئن بگذار... مراقب خودت و بچه ها باش ...
ازدواج با زن روستایی پس از فرار از صحنه قتل
ورشکست شدم و به زندان افتادم. وقتی آزاد شدم پرویز پیشنهاد داد با او کار کنم که قبول کردم و با هم کار می کردیم تا اینکه با هم اختلاف پیدا کردیم. چرا اختلاف؟ چند ماه قبل از حادثه پرویز کم کم مرا کنار گذاشت و کار به من نمی سپرد. من همه کار های او و خرید های پروژه را انجام می دادم و وقتی دیگر به من کار نسپرد از او خواستم طلبم را بدهد که امروز و فردا می کرد و با هم اختلاف پیدا کردیم ...
تجلیل از عزیزان از دست رفته: چگونه یاد پسرم را به آینده منتقل می کنم؟
...، بسته بندی کرده بودم. او فقط پانزده سال داشت – یک باخت غیرقابل تحمل. من روز ها را صرف شستن و خشک کردن و تا کردن پیراهن های او به شکل مربع های کوچک کوچک می کردم. دخترم لیزی مرا تماشا کرد که آن ها را داخل صندوق امید چوبی مادربزرگم گذاشتم. گفتم: “وقتی به دانشگاه می روی، من از پیراهن های برندان برایت لحاف می سازم. ” “و یکی برای زک نیز. “ من بلد نبودم لحاف درست کنم. من قبلاً ...
ماجرای سرودن اشک مریم
...: سلام شهریار جان! دیدم سرشو پایین انداخته و هیچی نمی گه. اگه خانوم مادرش درو باز نکرده بود، من می گفتم لابد مادرش مرده که شهریار این طوری ماتم گرفته. منم با تعجب نگاش کردم. خب منم واقعاً خیلی کلّه شق بودم. شهریار که سهله اگه خواجه حافظ هم بود، من سر خم نمی کردم پیشش... به هر حال گفتم سلام شهریارجان! دیدم بق کرده و سرشو پایین انداخته و نشسته. منم بق کردم و شروع کردم به تماشای در و دیوار بعد از سه-چهار دقیقه زیر چشمی نگاش کردم دیدم گوشه لباش تکان می خوره... این رمز شهریار بود؛ یعنی وقتی گوشه لبش می لرزید معلوم بود ک ...