سایر خبرها
پیشگویی 16 سال پیش رهبر انقلاب از قدرت شفاعت حاج قاسم
، ماه رمضان، در مراسم افطاری هر ساله حاج قاسم به بچه های جبهه و جنگ همان جلوی در از ایشان قول شفاعت خواستم حاجی می خواست دست به سرم کند، که گفتم: حاجی! والله اگر قول ندهی، داد می زنم و به همه مهمان ها می گویم: آقا درباره تو آن روز چه گفتند؟ حاج قاسم که دید اوضاع ناجور می شود؛ گفت: باشد، قول می دهم؛ فقط صدایش را در نیاور! منبع کتاب کریمانه روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدای استان کرمان، انتشارات صهبا، نشر 1395 منبع:فارس انتهای پیام/ ...
پدر شهید با پایی شکسته
...> مادر شهید: عزیز شهید که شد 27 روز دیگر در بهشت زهرا خاکسپاری اش کردند. سه ماه بعدش هم ما از افغانستان آمدیم. **: شما سه ماه بعدش توانستید بیایید؟ مادر شهید: بله. **: شما و حاج آقا فقط؟ مادر شهید: فقط من و پدرش آمدیم. در پرونده، بچه های من هستند، همین پسرهایی که همسر ندارند؛ من می گویم همین ها را حداقل شناسنامه بدهند. ما خط موبایل مان هم سوخت از بس که زنگ ...
مادر شهید: صدور شناسنامه خیلی از مشکلاتمان را حل می کند
...> **: یک دخترتان ایران است بقیه شان افغانستان هستند؟ خواهر شهید کریمی: یک پسرش ایران است و یک دخترش. بقیه همه افغانستان هستند. مادر شهید: پدر شهید با یک دختر از بچه ها به ایران آمدند. یعنی من خیلی تقاضا کردم؛ بالا پایین رفتم؛ گفتم کمک می دهم اینها بیایند. یک دخترم را قاچاقی آوردند لب مرز ایران و افغانستان؛ اصلا نمی گذاشتند بیایند، به زور آوردند. **: توانست رد شود ...
روایت صفرتاصد حمله به H3/وقتی نشانگرها تل آویو را نشان دادند! – خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان
نیروی زمینی ما هم، چه در ارتش و چه سپاه، یا آن عزیزان گردان دژ همه تا آخرین قطره خون و آخرین نفر ایستادند و شهید شدند. روح همه شان شاد! همه برای وطن شان و ملت شان جنگیدند ولی نیروی هوایی با تمام قدرت و وجودش ایستاد؛ همه از جان گذشته و همه داوطلب! برخی می آمدند می گفتند می خواهند شب هم پرواز کنند و دشمن را بزنند. به آن ها می گفتم بابا شما شب که نمی توانی نیروی خودی را از دشمن تشخیص بدهی! خدا شاهد است ...
سلحشور: با دستکاری شناسنامه خواهرم به جبهه رفتم/ رزمنده ها با توسل به اهل بیت(ع) جان می گرفتند
خودم را نوشتم و دوباره کپی تهیه کردم. خواهرم متولد 47 بود و من متولد 50 بودم. سال 65 با شناسنامه خواهرم به جبهه رفتم ما تقریباً هر شب توسل داشتیم، شبی نبود که بدون توسل باشد. قبل و بعد از عملیات ها، شهادت بچه ها، ختم و مراسم آنها، مراسم و روضه های هفتگی و یا به مناسبت های مختلف، در جبهه ها مجالس برپا بود و ذکر اهل بیت(ع) را می گفتیم. آخرین سال یعنی سال 67، یادم است که روز ...
دادستانی، دادستان
تهران بودم که جلالی زنگ زد و گفت شما امروز به تهران نروید، یک کار فوری داریم. با اینکه مادرم مریض بود و می خواستم ایشان را به دکتر ببرم، در قم ماندم و بعد از ظهر به ملاقات وی رفتم، گفت: "فرماندار اکنون مشغول مذاکره با آقای خمینی است، اگر تسلیم نشود! پرونده او را فردا صبح می فرستیم به دادگستری و نظر دولت این است که ایشان بازداشت شود...البته این دستور وزیر دادگستری است که من به شما ابلاغ می کنم!" گفتم ...
چون شیشه عطری که درش گم شده باشد
، تجهیزات و موانع بررسی و بعد طراحی عملیات می کنند، اما حاج قاسم به عنوان فرمانده خودش در این قسمت می رفت و شرایط را می نوشت و بررسی می کرد. رئیس ستاد نماز جمعه کرمان از داستان آشنایی اش با سردار دل ها می گوید: اواخر سال 60 بود آن زمان من هنوز بسیجی بودم و می خواستم پاسدار بشوم، در جبهه اهواز بودم که ایشان را دیدم، ماه محرم بود بعد از عملیات رمضان، من بین دو نماز مداحی کردم، ایشان در صف نماز ...
چمران به روایت چمران: دانشمند و اعجوبه ای که آرزویش شهادت در راه قدس بود/ چرا شهید چمران وقتی خبر تحریم ...
گفته بود "این ها می آیند اینجا اخلاق بچه ها را خراب می کنند" و راهشان نداده بود، گفتم "ما این ها را دعوت کردیم، دکتر خودش گفته است". آن ها را پیش شهید چمران آوردند من داخل اتاق نرفتم. اینها با دستان باز و گردن افراشته به اتاق دکتر رفتند، فکر نمی کنم بیشتر از 20 دقیقه با آن ها صحبت کرده باشد، بعد که آمدند دیدم همه سرها پایین افتاده گفتند: این لباس هایی را که تن شماست باید از کجا بگیریم؟ ، این ها ...
نیمه پنهان جنگ| وصیت نامه ای که دوازده سال مکتوم ماند/ گفته بودم 6 فرزندم را فدای امام کنم
شوهرم گفتم یک چیزی بگویم من را دعوا نکن، کت را به نیت سلامتی بچه ها به یک مرد فقیر دادم، پدر بچه ها با خنده گفت شما دیوانه ای؛ وقتی غلامرضا به جبهه می رفت به علیرضا گفت برادر من رفتم، شما لباس هایت را یک جایی پنهان کن چون مادر همه لباس هایت را به نیت سلامت من به فقرا خواهد داد. انتهای پیام/63025/آ/ ...
پرلایک ترین توئیت های روز شنبه 3 مهر: پدر بزرگا خیلی عشقن
تو راهرو بخوابیم چون حاج آقا می خواست بیاد نماز بخونه. سرماخوردگیم تا 3 هفته طول کشید. نمی دونستم سلف کجاست. بلد نبودم غذا رزرو کنم. می ترسیدم پولام تموم شن، فقط یه وعده غذا می خوردم، شیر و خرما با چند تا قند. 11 کیلو لاغر شده بودم. 4. یه روز صبح تا کلاس دوییدم، از ظهر قبلش غذا نخورده بودم. رفتم دستشویی یه آبی به صورتم بزنم دیدم لبام آبیه. فکرکردم جوهر ریخته. از دوستم پرسیدم و انقدر سرم داد زد که ...
مردی از جنس یاقوت
محاسنش رو تو عکس هاش دیده بودم باعث شد بشناسمش، حضرت علامه یک دستی گذاشت رو صورتم و با لحن خاص خودش گفت بیشتر مراقب خودت باش و شاید یک چیزایی دیده بود و ای کاش من بیشتر مراقب خودم می بودیم. من سر کوچه مات و مبهوت مونده بودم که همون لحظه یکی از طلبه های پایه چهارمی مدرسمون رو دیدم و بهش گفتم اوشون آیت الله حسن زاده است و اون طلبه هم رفت پیشش و شروع به پرسیدن سوال کرد و منم که تازه وارد ...
روایت پیشکسوت دفاع مقدس از تلخ و شیرین روزهای دفاع مقدس تا دلخوری از باند بازی های امروزی
هم شهید سلیمانی را توی شهر بستان ملاقات کردم بعد از استراحت رفتم بیرون شهر، نشسته بودم که یک دفعه دستشو گذاشت روی شانه من و گفت: برادر اینجا چیکار میکنی؟ شاید موشکی اومد و شما شهید شدین اینجاکسی از شما اطلاع نداره، که مشخصات رو به خانواده بده ؟! منم به شوخی بهشون گفتم مگه قراره کسی هم از اینجا برگرده دیگه؟ گفتن نه حداقل دونفری بیاین برگشتم گفتم شما ؟ گفتن من سلیمانی ام قاسم! در تنگه ...
داشته هایم مدیون دعای پدر و مادر است/برایم سخن بود محضر رهبر انقلاب مداحی کنم
...> سال 1388 مصادف با ولادت حضرت زهرا(س) همراه مرحوم اکبرزاده برای دیدار رهبر معظم انقلاب با مداحان رفتیم، برایم سخت بود در محضر ایشان اجرا داشته باشم. به امام رضا(ع) گفتم: آقا من یک تار مویی از آبروی شما هستم، کمک کنید تا با سرافرازی برگردم که الحمدالله مداحی ام مورد رضایت همگان بود و به مرحوم اکبرزاده گفته بودند، آقای الهی اجرای خوبی داشت و آبروی مشهدی ها را خرید. مداح مشهد در آن مراسم من بودم ...
ماجرای نوجوان معلولی که با گریه و اصرار به جبهه رفت و تخریبچی شد
ماه در می زند در تازه ترین قسمت خود میزبان چند رزمنده سابق بود که به روایت قصه حضور خود در جبهه های دفاع مقدس پرداختند. برنامه تلویزیونی ماه در می زند که به طراحی و کارگردانی مریم نوابی نژاد روی آنتن می رود، شنبه شب میزبان علی اکبر رحیمی بود که از سه سال بر اثر فلج اطفال دچار معلولیت شده و با وجود این معلولیت در جبهه های جنگ و در گردان تخریب حضور داشته است. ...
جذاب ترین خاطرات کمتر شنیده شده از دفاع مقدس | ماجرای دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی | کار عجیب خلبان ...
عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقب نشینی انجام داده بود، به هم زد! حاجی خرازی بسیار آرام بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: نماز خوانده اید؟ گفتیم: بله! پرسید: چیزی خورده اید؟ گفتیم: بله! گفت: من خسته ام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین! ...
جوانی حاج هاشم امانی به جهاد و پیریش با تقوا می گذشت
، جالب توجه بود، از زندان که آزاد شدم یکبار در چهارسوق بزرگ دیدمش، سال 1343 بود و هنوز جریان حسنعلی منصور پیش نیامده بود. گفت چه کار می کنی، گفتم می خواهم چای فروشی کنم، گفت کمکی از من ساخته است، گفتم نمی دانم. گفتم شما چه می کنید، گفت ما یک بنگاه داریم حبوبات فروشی می کنیم. او هنوز روحیه اش را حفظ کرده بود و احساس شادابی می کرد به خاطر آمدن امام. یکبار هم با او صحبت کردم، می گفت حقیقتش ما بعد از ...
رزمنده ای که با پارچ آب به شهادت رسید!
کرده بود. پر از نیروی نظامی بود و مردم همه در تکاپو بودند برای جبهه کاری بکنند. ماشین بلندگو توی خیابان ها می چرخید و کمک های مردمی جمع می کرد. عملیات که شروع شد، سریع خودم را رساندم بیمارستان. پزشک و پرستاها و امدادگرها زیاد بودند. من هم کمک شان کردم تا چهاردهم فروردین که رفتم شیراز. 4 آذر سال 65، توی مدرسه بهار سر کلاس علوم بودم. درس تمام شده بود. داشتم درباره جنایت های آمریکا برای بچه ...
قهرمانی از دیار حاج قاسم که هرگز روستا را رها نمی کند/ شکستن رکورد دنیا با کت و شلوار!
حالا قهرمانی دارد که باید به آن افتخار کند؛ قهرمانی که می گوید هرگز روستا را رها نمی کند و تا آخر همانجا می ماند. آروزیی دارد که شخصی نیست. سعید آرزویش این است که شرایطی به وجود بیاید و امکاناتی باشد که تمام مردم روستایشان ورزش کنند. افتخارش همشهری بودن با حاج قاسم سلیمانی است و می گوید بعد از شهادتش 10 روز نتوانسته تمرین کند و از سال 84 دوست داشت که رهبری را از نزدیک ببیند و خوشحال است که به این ...
نخستین زنی که در جنگ به اسارت عراقی ها در آمد
حتی خواهرزاده 7 ساله ام قبل از من، این آموزش ها را فراگرفت. وقتی همسرم در خانه نبود، بچه خواهرم آموزش های نظامی را به من یاد می داد. باز و بسته کردن سلاح هایی چون کلاشنیکف، ژ3 و کلت های کمری ازجمله دوره هایی بود که من آموزش دیدم؛ طرز کار با آنها و تیراندازی را هم یاد گرفتم. من همه اینها را یاد گرفته بودم؛ چراکه امام خمینی (ره) هم گفته بودند یک ارتش 20 میلیونی باید تشکیل شود؛ بنابراین ما ...
دوشادوش 4 برادرم در میدان های جنگ حضور داشتم
هم اطرافیان و دوست و فامیل به مادر طعنه می زدند که با این شرایط سخت و نبود همسرت، چرا اجازه دادی بچه ها بروند؟! مادر یک تنه می ایستاد و در پاسخشان می گفت ما الان وظیفه زینبی داریم و باید بچه ها را راهی کنیم تا راه امام حسین (ع) را ادامه دهند. با داشتن چنین خانواده ای قطعاً دست شما برای فعالیت های انقلابی و فرهنگی باز بود؟ بله، من زمان انقلاب 14 سال داشتم و فرزند آخر خانواده بودم. اما ...
انتظاری که بدون تعارف 31 سال طول کشید
...> مجری: بعد شما 31 سال دنبالش می گشتی مهمان: می رفتم سومار خاک سومار را قدم می زدم آرام می شدم می آمدم هلاک بودم اسپند رو آتش بودم الان هشت سال است که من راحتم خداکند همه مادر ها مثل من آخر عمری راحت باشند انتظار خیلی سخت است نه تنها من همه مادران گمنام 31 سال دلهره اضطراب خلاصه خدا خودش می داند که ما ها چی کشیدیم مجری: با خودت نگفتی کاش اجازه نمی دادم بره مهمان: نه اونو نگفتم ...
پرویز زحمتکش هنرمندی که هنوز مردم او را به نام پدرش می شناسند
تیشه می کرد. من هم بچه همان بابا هستم. تازه آن زمان که این ابزارها نبود. الان این چوب را به ده دقیقه، دسته دوتار می کنم. آن زمان می خواست با اسکنه، چوب را برداری و با رنده، رنده کنی و با چوب ساب، آن را صیقل بدهی... همه این سال ها همین جا بودید؟ بله همین جا بودم. الان چهل سال است که من در همین محله ساختمان هستم. از خرد و بزرگ این جا همه من را می شناسند. و فقط دوتار ...
شهیدی که 2 سال پس از خاکسپاری دوباره به خانه برگشت! + فیلم
ها جسارت کرد و با دندان دستانم را باز کرد تا سرانجام به خط مقدم عراق رسیدیم و اسیر شدیم. شعبان بهمئی می گوید: به خاطری که جزو اسرای تبعیدی بودم 15 کمپ مرا جابجا کردند. وقتی از تکریت به بعقوبه انتقال یافتم، یک روز به بهداری رفتم دیدم عده ای از بچه ها با تعجب به من نگاه می کنند، یکی از آنها در حین ناباوری از من پرسید که تو شعبان نیستی؟چون لاغر شده بودم، شک داشتند تا اینکه گفتم: بله ؛بچه ها ...
از 600 نفری که روزانه فوت کردند، می شد به سادگی جلوی مرگ 540 نفر را گرفت!/ ده ها مریض دیدم که هیچ کدام ...
قرآن و عقل تان می سنجید، اگر درست باشد اجرا می کنید. همین آقای دکتر، ده روز پیش که ایران بودم، به من گفتند که شما یک مرجع کوچک هستید، اما مرجع بزرگ ما WHO و FDA آمریکاست! گفتم کورکورانه؟ گفت بله کورکورانه! ببینید مشکل این است، تا این مشکل رفع نشود، مسئله درست نخواهد شد. آقای خامنه ای حرف خوبی زدند؛ گفتند ما باید نگاهمان به درون باشد من هم به همۀ این پزشکانی که ترِین کردم (به آنها آموزش ...