پیشرفت صنایع هوایی ما قابل مقایسه با قبل از انقلاب نیست/ شب و روز صهیونیست ...
سایر خبرها
آزادی خرمشهر را مدیون محمود اسکندری هستیم/غریب هستیم وخواهیم ماند
.... قره باغی زنگ زد؛ گفتم بابا، رضاجان من الان اونجا بودم. خبری نبود! گفت اکبر، محمود فوت کرده! به داد خانم و بچه هاش برس! دوباره سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان. آخر در سردخانه او را دیدم. فکر کنید این انسان بزرگوار را در آن وضعیت دیدم! جاده را بسته بودند و تابلوی هشدار هم نداشته. باران می آمده و تاریک هم بوده! این پراید به آن بلوک خورده و چپ کرده بود. [خطاب به ضرابی] پرایدِ محرم نژاد هم بود ...
مهدی توکلی: اگر غلامعلی رجبی شهید نشده بود، الآن هم ردیف حاج منصور ارضی بود +فیلم
و شهود خودش را می گفت. مثلاً یک بار در مشهد داشت سخنرانی می کرد، من هم نشسته بودم، دو سه بار گفت والله العلی العظیم، الان حضرت رضا(ع) در جلسه نشسته و دارد به همه شما توجه و نگاه می کند! این حرف ها حال عجیبی در مجلس ایجاد می کرد و یک دفعه همه به هم می ریختند. جلسه که تمام شد، یکی از پسرهایش به من گفت شما سخنرانی می کنید؟ گفتم بله! گفت شما حاضر هستید بالای منبر بروید و بگویید به خدا امام رضا(ع) در ...
از تیرباران تا زیارت کربلا
استخبارات شکنجه شدیم و بعد من را به اردوگاه موصل بردند و حدود 8 سال در این اردوگاه زندگی کردم. یکی از آرزو های ما در دوران اسارت این بود که به زیارت عتبات عالیات برویم. پس از آتش بس حاج آقا ابوترابی با مقامات عراقی و صلیب سرخی صحبت می کرد که شما بچه ها را به کربلا، نجف، کاظمین و سامرا ببرید. چند وقتی از این درخواست گذشت. یک روز گفتند: می خواهیم شما را به کربلا ببریم. دو دستگاه اتوبوس به ...
ماجرای شهیدی که خواب شهادتش را دیده بود / در حسرت 8 ثانیه از آن 8 سال
...، که غواص بود، صورتش مجروح شد و موج انفجار او را گرفت. * انگار شما خودتان هم از جانبازان آن دوران هستید. بله، سال 1361 در عملیات گیلان غرب و داربلوط روی مین رفتم و هر دو پایم مشکل اساسی پیدا کرد و راه رفتن برایم بسیار مشکل است، اما با وجود همین شرایط در عملیات های دیگر هم شرکت کردم. * از حال و هوای قرآنی در مناطق جنگی بگویید. در دوران دفاع مقدس تمامی ...
روایت شروع عاشقانه زوج اصفهانی زیر پرچم امام حسین(ع)/ از موکب داری در عراق و سوریه تا اهدای نیمی از ...
همین حد، اربعین که رفتم سال اول سختی هایی که بود تازه متوجه شدم کربلا کجاست! امام حسین(ع) برای ما ویزای خادمی صادر کرده نه فقط زیارت از این داربست هایی که خادمان سر هم می کردند در گرمای شدید، دست ها تاول می زد و می گفتم بزنید، از صبح که کارها شروع می شد تا ساعت 3 و 4 سحر طول می کشید و به من می گفتند شما خیلی سخت گیری می کنید و در جواب می گفتم وقتی امام حسین(ع) به ما مجوز داده ...
روایت اسارت یاسین سجن ؛ از فرار تا فوتبال با نگهبانان عراقی
.... پرسید میدانی زیارت کیست؟ گفتم آری، زیارت صدام است! بلافاصله پاسخ داد دیدار صدام نیست بلکه زیارت آقا امام حسین (ع) است. رفتم به بچه ها گفتم و همه لباس نو گرفتیم و استحمام کردیم و به شوق زیارت شب تا صبح را به سختی سر کردیم. هرچند تصور می کردیم که آنها از این کار اهداف تبلیغاتی دارند. صبح داشتیم خودمان را مهیا رفتن می کردیم که اعلام کردند که به جز شیعه ها کسی نمی تواند سوار اتوبوس ...
پیشگویی 16 سال پیش رهبر معظم انقلاب: این آقای حاج قاسم هم از آن هایی است که شفاعت می کند!
، ماه رمضان، در مراسم افطاری هر ساله حاج قاسم به بچه های جبهه و جنگ همان جلوی در از ایشان قول شفاعت خواستم حاجی می خواست دست به سرم کند، که گفتم: حاجی! والله اگر قول ندهی، داد می زنم و به همه مهمان ها می گویم: آقا درباره تو آن روز چه گفتند؟ حاج قاسم که دید اوضاع ناجور می شود؛ گفت: باشد، قول می دهم؛ فقط صدایش را در نیاور! منبع کتاب کریمانه روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدای استان کرمان، انتشارات صهبا، نشر 1395 م ...
پدر شهید با پای شکسته رد مرز شد!
...، اینها هم باید از سفارت بگیرند. **: منظورتان این است که پاسپورتشان باطل شده؟ مادر شهید کریمی: بله. خواهر شهید کریمی: نرفتند دنبال تمدید پاسپورت افغانستان. **: چند تا فرزند دارید حاج خانوم؟ مادر شهید: سه بچه، سه دختر. **: الان همه شان ایران هستند یا افغانستان ؟ مادر شهید: نه؛ ایران نیستند، یک دخترم ایران است که مریض است و یک پسرم... *میثم رشیدی مهرآبادی ادامه دارد... ...
مادر شهید: صدور شناسنامه خیلی از مشکلاتمان را حل می کند
...> **: یک دخترتان ایران است بقیه شان افغانستان هستند؟ خواهر شهید کریمی: یک پسرش ایران است و یک دخترش. بقیه همه افغانستان هستند. مادر شهید: پدر شهید با یک دختر از بچه ها به ایران آمدند. یعنی من خیلی تقاضا کردم؛ بالا پایین رفتم؛ گفتم کمک می دهم اینها بیایند. یک دخترم را قاچاقی آوردند لب مرز ایران و افغانستان؛ اصلا نمی گذاشتند بیایند، به زور آوردند. **: توانست رد شود ...
روایت صفرتاصد حمله به H3/وقتی نشانگرها تل آویو را نشان دادند! – خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان
نیروی زمینی ما هم، چه در ارتش و چه سپاه، یا آن عزیزان گردان دژ همه تا آخرین قطره خون و آخرین نفر ایستادند و شهید شدند. روح همه شان شاد! همه برای وطن شان و ملت شان جنگیدند ولی نیروی هوایی با تمام قدرت و وجودش ایستاد؛ همه از جان گذشته و همه داوطلب! برخی می آمدند می گفتند می خواهند شب هم پرواز کنند و دشمن را بزنند. به آن ها می گفتم بابا شما شب که نمی توانی نیروی خودی را از دشمن تشخیص بدهی! خدا شاهد است ...
با دستکاری شناسنامه خواهرم به جبهه رفتم/ رزمنده ها با توسل به اهل بیت(ع) جان می گرفتند
آنها خیلی بیشتر به نوحه خوانی تشویق شدم. بعد از سال 67 که این عزیزان به شهادت رسیده بودند و جنگ هم تمام شده بود، بلافاصله به قم رفتم و طلبگی را شروع کردم و در کنار آن به صورت جدی به مداحی پرداختم. تصویری از مهدی سلحشور در کنار شهید جعفر لاله در کنار سد دز ایام کربلای 5 شناسنامه خواهرم را تغییر دادم و به جبهه رفتم در سنین خیلی نوجوانی به جبهه رفتید، برای اینکه پذیرش ...
دادستانی، دادستان
تهران بودم که جلالی زنگ زد و گفت شما امروز به تهران نروید، یک کار فوری داریم. با اینکه مادرم مریض بود و می خواستم ایشان را به دکتر ببرم، در قم ماندم و بعد از ظهر به ملاقات وی رفتم، گفت: "فرماندار اکنون مشغول مذاکره با آقای خمینی است، اگر تسلیم نشود! پرونده او را فردا صبح می فرستیم به دادگستری و نظر دولت این است که ایشان بازداشت شود...البته این دستور وزیر دادگستری است که من به شما ابلاغ می کنم!" گفتم ...
چون شیشه عطری که درش گم شده باشد
، تجهیزات و موانع بررسی و بعد طراحی عملیات می کنند، اما حاج قاسم به عنوان فرمانده خودش در این قسمت می رفت و شرایط را می نوشت و بررسی می کرد. رئیس ستاد نماز جمعه کرمان از داستان آشنایی اش با سردار دل ها می گوید: اواخر سال 60 بود آن زمان من هنوز بسیجی بودم و می خواستم پاسدار بشوم، در جبهه اهواز بودم که ایشان را دیدم، ماه محرم بود بعد از عملیات رمضان، من بین دو نماز مداحی کردم، ایشان در صف نماز ...
چمران به روایت چمران: دانشمند و اعجوبه ای که آرزویش شهادت در راه قدس بود/ چرا شهید چمران وقتی خبر تحریم ...
گفته بود "این ها می آیند اینجا اخلاق بچه ها را خراب می کنند" و راهشان نداده بود، گفتم "ما این ها را دعوت کردیم، دکتر خودش گفته است". آن ها را پیش شهید چمران آوردند من داخل اتاق نرفتم. اینها با دستان باز و گردن افراشته به اتاق دکتر رفتند، فکر نمی کنم بیشتر از 20 دقیقه با آن ها صحبت کرده باشد، بعد که آمدند دیدم همه سرها پایین افتاده گفتند: این لباس هایی را که تن شماست باید از کجا بگیریم؟ ، این ها ...
نیمه پنهان جنگ| وصیت نامه ای که دوازده سال مکتوم ماند/ گفته بودم 6 فرزندم را فدای امام کنم
شوهرم گفتم یک چیزی بگویم من را دعوا نکن، کت را به نیت سلامتی بچه ها به یک مرد فقیر دادم، پدر بچه ها با خنده گفت شما دیوانه ای؛ وقتی غلامرضا به جبهه می رفت به علیرضا گفت برادر من رفتم، شما لباس هایت را یک جایی پنهان کن چون مادر همه لباس هایت را به نیت سلامت من به فقرا خواهد داد. انتهای پیام/63025/آ/ ...
پرلایک ترین توئیت های روز شنبه 3 مهر: پدر بزرگا خیلی عشقن
تو راهرو بخوابیم چون حاج آقا می خواست بیاد نماز بخونه. سرماخوردگیم تا 3 هفته طول کشید. نمی دونستم سلف کجاست. بلد نبودم غذا رزرو کنم. می ترسیدم پولام تموم شن، فقط یه وعده غذا می خوردم، شیر و خرما با چند تا قند. 11 کیلو لاغر شده بودم. 4. یه روز صبح تا کلاس دوییدم، از ظهر قبلش غذا نخورده بودم. رفتم دستشویی یه آبی به صورتم بزنم دیدم لبام آبیه. فکرکردم جوهر ریخته. از دوستم پرسیدم و انقدر سرم داد زد که ...
مردی از جنس یاقوت
محاسنش رو تو عکس هاش دیده بودم باعث شد بشناسمش، حضرت علامه یک دستی گذاشت رو صورتم و با لحن خاص خودش گفت بیشتر مراقب خودت باش و شاید یک چیزایی دیده بود و ای کاش من بیشتر مراقب خودم می بودیم. من سر کوچه مات و مبهوت مونده بودم که همون لحظه یکی از طلبه های پایه چهارمی مدرسمون رو دیدم و بهش گفتم اوشون آیت الله حسن زاده است و اون طلبه هم رفت پیشش و شروع به پرسیدن سوال کرد و منم که تازه وارد ...
داشته هایم مدیون دعای پدر و مادر است/برایم سخن بود محضر رهبر انقلاب مداحی کنم
...> سال 1388 مصادف با ولادت حضرت زهرا(س) همراه مرحوم اکبرزاده برای دیدار رهبر معظم انقلاب با مداحان رفتیم، برایم سخت بود در محضر ایشان اجرا داشته باشم. به امام رضا(ع) گفتم: آقا من یک تار مویی از آبروی شما هستم، کمک کنید تا با سرافرازی برگردم که الحمدالله مداحی ام مورد رضایت همگان بود و به مرحوم اکبرزاده گفته بودند، آقای الهی اجرای خوبی داشت و آبروی مشهدی ها را خرید. مداح مشهد در آن مراسم من بودم ...
ماجرای نوجوان معلولی که با گریه و اصرار به جبهه رفت و تخریبچی شد
ماه در می زند در تازه ترین قسمت خود میزبان چند رزمنده سابق بود که به روایت قصه حضور خود در جبهه های دفاع مقدس پرداختند. برنامه تلویزیونی ماه در می زند که به طراحی و کارگردانی مریم نوابی نژاد روی آنتن می رود، شنبه شب میزبان علی اکبر رحیمی بود که از سه سال بر اثر فلج اطفال دچار معلولیت شده و با وجود این معلولیت در جبهه های جنگ و در گردان تخریب حضور داشته است. ...
جذاب ترین خاطرات کمتر شنیده شده از دفاع مقدس | ماجرای دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی | کار عجیب خلبان ...
عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقب نشینی انجام داده بود، به هم زد! حاجی خرازی بسیار آرام بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: نماز خوانده اید؟ گفتیم: بله! پرسید: چیزی خورده اید؟ گفتیم: بله! گفت: من خسته ام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین! ...
ما چرا درس را تعطیل کنیم؟!
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا ، مرحوم علامه حسن زاده درباره اینکه درس های حوزه اهمیت دارند و نباید این درس ها تعطیل شوند به نقل خاطره ای از مرحوم شعرانی پرداخته بودند. علامه حسن زاده نقل می کنند که یکی از خاطرات خوشی که از محضر شریف آیت الله شعرانی دارم: خدمت ایشان که بودم، در سال دو روز تعطیلی داشتیم، یکی روز عاشورا و دیگر روز شهادت حضرت امام مجتبی علیه ...
پیش گیری و درمان آسان کرونا و خطرات برخی واکسن ها
. گفتم ببخشید آقا مشکلی هست؟ گفت: روی این پاسپورت نوشته است مقیم آمریکا گفتم: خب بله من سال ها آمریکا بودم. (در ضمن یادتان نرود، آن زمان که من آمدم، هنوز روی پاسپورت های ایران نوشته بود پاسپورت شاهنشاهی ایران و فقط یک مهر جمهوری اسلامی داشت) آن پاسدار به من گفت: آقای محترم، شما 28سالتان است، به محض اینکه پاسپورت تان را مهر بزنم شما ممنوع الخروج می شوید و باید بروید سربازی! خُب زمان جنگ هم بود. قبل ...
یک روایت متفاوت از هما روستا
. آهسته گفتند: پس چرا با من نیامدی؟ تو هم که آمدی اینجا. من حرف تو حرف آوردم، گفتم: استاد، من هم ترپلف ام. که آنها با نگاه شان حقارت ناچیزی ام را اندازه می گیرند. سال های دانشکده و دیدارها تمام شد و من یک باره تئاتر و تلویزیون را رها کردم، رفتم به سمت سینما، شب و روز فیلم بازی می کردم. خانم روستا از بازیگران فیلم تیغ آفتاب مجید جوانمرد بودند، محل فیلمبرداری در اصفهان بود و در آنجا گروه بازیگران ...
قهرمانی از دیار حاج قاسم که هرگز روستا را رها نمی کند/ شکستن رکورد دنیا با کت و شلوار!
حالا قهرمانی دارد که باید به آن افتخار کند؛ قهرمانی که می گوید هرگز روستا را رها نمی کند و تا آخر همانجا می ماند. آروزیی دارد که شخصی نیست. سعید آرزویش این است که شرایطی به وجود بیاید و امکاناتی باشد که تمام مردم روستایشان ورزش کنند. افتخارش همشهری بودن با حاج قاسم سلیمانی است و می گوید بعد از شهادتش 10 روز نتوانسته تمرین کند و از سال 84 دوست داشت که رهبری را از نزدیک ببیند و خوشحال است که به این ...
گفتگو با میرشکاری، نخستین زنی که در جنگ به اسارت در آمد
.... صلیب سرخ جهانی وقتی مرا دید، گفت: باید این زندانی مبادله شود. قبل از شما هم زندانی ها مبادله شده بودند؟ بله. تقریبا 2 گروه قبل از من مبادله شده بودند که اکثرا نابینا، قطع نخاع یا دست و پاهایشان قطع شده بود. من گروه سوم بودم که همراه 37 نفر دیگر با زندانیان عراقی مبادله شدم؛ یعنی بعد از 2 سال ما از طریق کشور قبرس آزاد شدیم و به تهران آمدیم. چه سالی بود؟ ...
جوانی حاج هاشم امانی به جهاد و پیریش با تقوا می گذشت
، جالب توجه بود، از زندان که آزاد شدم یکبار در چهارسوق بزرگ دیدمش، سال 1343 بود و هنوز جریان حسنعلی منصور پیش نیامده بود. گفت چه کار می کنی، گفتم می خواهم چای فروشی کنم، گفت کمکی از من ساخته است، گفتم نمی دانم. گفتم شما چه می کنید، گفت ما یک بنگاه داریم حبوبات فروشی می کنیم. او هنوز روحیه اش را حفظ کرده بود و احساس شادابی می کرد به خاطر آمدن امام. یکبار هم با او صحبت کردم، می گفت حقیقتش ما بعد از ...
رزمنده ای که با پارچ آب به شهادت رسید!
پرستا ها و امدادگر ها زیاد بودند. من هم کمک شان کردم تا چهاردهم فروردین که رفتم شیراز. 4 آذر سال 65، توی مدرسه بهار سر کلاس علوم بودم. درس تمام شده بود. داشتم درباره جنایت های آمریکا برای بچه ها حرف می زدم. یک هو صدای هواپیما ها بلند شد. دختر ها جیغ زدند و گفتند: خانم آمریکا حمله کرد. همه فرار کردند و از مدرسه زدند بیرون. شاگردی داشتم اسمش نازیلا بود. خانه شان در زین خانه راه آهن بود، نزدیک ...
دوشادوش 4 برادرم در میدان های جنگ حضور داشتم
هم اطرافیان و دوست و فامیل به مادر طعنه می زدند که با این شرایط سخت و نبود همسرت، چرا اجازه دادی بچه ها بروند؟! مادر یک تنه می ایستاد و در پاسخشان می گفت ما الان وظیفه زینبی داریم و باید بچه ها را راهی کنیم تا راه امام حسین (ع) را ادامه دهند. با داشتن چنین خانواده ای قطعاً دست شما برای فعالیت های انقلابی و فرهنگی باز بود؟ بله، من زمان انقلاب 14 سال داشتم و فرزند آخر خانواده بودم. اما ...
روایت پیشکسوت دفاع مقدس از تلخ و شیرین روزهای دفاع مقدس تا دلخوری از باند بازی های امروزی
هم شهید سلیمانی را توی شهر بستان ملاقات کردم بعد از استراحت رفتم بیرون شهر، نشسته بودم که یک دفعه دستشو گذاشت روی شانه من و گفت: برادر اینجا چیکار میکنی؟ شاید موشکی اومد و شما شهید شدین اینجاکسی از شما اطلاع نداره، که مشخصات رو به خانواده بده ؟! منم به شوخی بهشون گفتم مگه قراره کسی هم از اینجا برگرده دیگه؟ گفتن نه حداقل دونفری بیاین برگشتم گفتم شما ؟ گفتن من سلیمانی ام قاسم! در تنگه ...
قصه های جذاب یک خواننده
کشاورزان و ظلم اربابان بود. پنجم ابتدایی بودم که صدایم با خواندن یکی از شعرهای فردوسی در مدرسه پیچید. البته معلم من خیلی کمک کرد؛ ولی چه می دانستم آواز چیست؟ بعدا فهمیدم آن قطعه را در چهارگاه خوانده ام. سال ها بعد برای فراگیری ردیف های ایرانی به تهران رفتم و سپس به رشت برگشتم. پوررضا درباره دلایل محبوبیتش می گوید: با اینکه کشاورزی نکرده ام؛ ولی 40 سال با کشاورزان بودم، درد آنها را فهمیدم. من ...