دو فرزندم در بمباران کرج فدای سید الشهدا (ع) شدند
سایر منابع:
سایر خبرها
بازیگر خنده بازار از سفر کربلا می گوید
(س) گفتم من باید مادرم را به کربلا ببرم و خیلی جالب است که دو، سه روز بعد با من تماس گرفتند و گفتند کارها درست شده است و به این ترتیب توانستیم به کربلا برویم. در ادامه بخشی از صحبت های سامان گوران را در برنامه نشان ارادت می خوانید. سامان گوران در ابتدای برنامه درباره اولین مواجهه خود با امام حسین (ع) گفت: اگر در منطقه ای زندگی کنید که همه امام حسین (ع) در روزمرگی شان وجود ...
بی خیالی زیر بمباران
از دست پدر شاکی بودم، اما نه به خاطر ترس، چون وضعیت ترسناک بمباران غرب کشور بیمناکمان نکرده بود. پدرم زن و سه بچه اش را با خود به سربازی آورده بود. به علت وضعیت جنگی، دو سال و چهار ماه هم خدمت کرد و به نوعی خدمت کردیم. بااین حال، غربت و دوری از مشهد بود که من هفت ساله را می آزرد نه زندگی در هراس بمباران. ما بچه ها درک درستی از این ترس نداشتیم و حالا که فکرش را می کنم می بینم پدر و ...
مامور شهرداری در قم با خط دهی برخی سلبریتی ها آماج حملات اغتشاشگران شد
40 نفر بود، من را گرفتند، زمین زدند و در حالی که لباس من کاملا مشخص بود که باغبان شهرداری هستم مجروح کردند. وی ادامه داد: آشوب گران با هر چه توانستند من را زدند. با دست، سنگ، پا چوب و غیره، جای جای بدن من رازدند و من تنها دستان خود را بر روی سر و صورتم قرار دادم تا از سر و صورت خودم محافظت کنم. این مامور شهرداری گفت: بعد از اندک فرصتی که پیدا کردم، بلند شدم که بروم، باز ...
دامادی که شکارچی زنان بود 5 روز بعد عروسی با عشقش دستگیر شد!
. از نظر پوشش و وضع مرتبی که داشتم، یک سر و گردن از همه دختران فامیل بالاتر بودم و به این موضوع افتخار می کردم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که در 15سالگی یک روز وقتی از مدرسه به خانه آمدم، زن ناشناسی را دیدم که کنار مادرم نشسته بود و سرگرم گفت وگو بودند. من هم سلامی به آن زن کردم و داخل اتاقم رفتم. ساعتی بعد وقتی آن زن از منزل ما بیرون رفت، مادرم دسته گلی را نشانم ...
خنثی کننده 5 هزار بمب کیست؟ | قرار بود خانه امام را بزنند | خنثی سازی باورنکردنی موشک شعله ور ظرف دو ...
کردیم که بمب گذاری نکنند. همه چیز آرام بود تا اینکه تابستان سال 1359 رسید و عراق به ایران حمله کرد. عراق همان روز اول (بعدازظهر 31 شهریور) آمد و مهرآباد و چند پایگاه نیروی هوایی ایران را بمباران کرد. آن زمان 21 سالم بود و تهران بودم. اولویت اول ما پایگاه یکم بود. ما روز اول جنگ آماده جنگ نبودیم، ولی تأسیسات مان نصب بود. من آن شب و چند ساعت بعد از بمباران باند فرودگاه مهرآباد، مستقیم با بمب ...
نخستین ایرانی برنده جایزه صلح جهانی آلفرد فرید در اتریش چه کسی است؟ عکاس مطبوعات و راوی تصویری روزهای ...
بیرون می آوردند یک گوشه خلوتی پیدا می کردم و اشک می ریختم. شاید چون خودم پدر 2 بچه بودم آنقدر اذیت می شدم. خیابان اقبال و محله سبلان را که زدند شبیه یک قتلگاه شده بود. باورتان نمی شود آن روز پیکر چند نفر را از زیر خاک بیرون کشیدند. موشکباران محله سبلان خیلی مهیب بود. خانه ها همه خراب شده و امدادگران در تلاش بودند پیکرها را از زیر خاک بیرون بیاورند. در میان آنها خیلی هایشان بچه ...
کومله کیست؟
کند و ادعاهای آزادی، در بوق های تبلیغاتی گوش مردم دنیا را کَر می کند، نوع شکنجه ها و فشارها و بی رحمی ها هم پیشرفت می کند. همان اول اسارت که به پایگاه منتقل شدم، گفتند: هیچ اطمینانی در حفظ این ها نیست. به همین خاطر پاشنه های هر دو پایم را با مته و دلر سوراخ کردند و همرزمان دیگر را هم نعل کوبیدند و با اراجیف و فحاشی بر این عملشان شادمانی می کردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبک دمکراتیک و ...
طنینِ بی صدای عاشقی
: بعد از تولد آراد سه ماه پیش پدر و مادرم بودم و مادرم کمکم کردن، بعد دیگه گفتم خودم می خوام تنها باشم که یاد بگیرم. بچه رو که آوردم ترسیدم که از این به بعد میخوام چی کار کنم. بالشت رو می چسبوندم به بچه و دستم رو می ذاشتم رو بالشتش که اگر خوابم برد، اگه تکونی بخوره من متوجه بشم و بیدار بشم. الان دیگه راحتم. "مریم" می گوید: توی بیمارستان وقتی که آراد به دنیا اومده بود، روز اول، مامانم ...
حماسه شهید کیارش در آسمان / خلبانی که در کابین پرواز جان باخت
شدم و شهید خلبان کیارش در سال بعد یعنی در سال 1353 وارد دانشکده خلبانی شد. او را می شناختم جوان شجاع و ورزشکار و شریفی بود که خلبان بالگرد جنگنده کبرا شد و در ادامه دوره تخصصی شلیک موشک های هوا به زمین را با موفقیت طی کرد. او اضافه کرد: شهید کیارش از خلبانان خوشنام بود اما تا زمان حمله دشمن بعثی به کشور عزیزمان با او هم پرواز نشده بودم، تا آنکه در آذرماه سال 1359 در دزفول بودم، تیم آتش ...
دردسر رابطه غیراخلاقی دختر 17 ساله مشهدی با یک جوان / هومن مرا دزدید و به خانه اش برد!
بدهیم ولی هومن در یک لحظه دستم را کشید و مرا به زور سوار خودرویش کرد خواهرم که غافلگیر شده بود سراسیمه به دنبال خودرو دوید اما هومن با سرعت زیاد از آن جا دور شد و مرا به خانه خودشان برد از سوی دیگر خواهرم که ترسیده بود با پدر و مادرم تماس گرفت و آن ها نیز ماجرای آدم ربایی را به پلیس گزارش دادند. هومن آن شب مرا در خانه نگه داشت تا این که عمه اش از راه رسید و من به او گفتم که هومن مرا به ...
آن مرد که در باران رفت با دست های بسته آمد...
کتابخانه رفتیم، شیخ محمد گوشه کتابخانه نشسته بود بعد از سلام و احوال پرسی رو به من گفت:حتما امروز در خانه به شما موضوع را گفته اند برای این شما را به اینجا کشاندم که ببینم اگر راضی هستید با خانواده خدمتتان برسیم و اگر نه، حرفمان بر سر زبان ها نیفتد بهتر است. آن روز آنجا نتوانستم جواب بدهم آنقدر شوکه شدم که تا سه روز سر درد بودم آنطور که در کلاس ها هم شرکت نکردم. خلاصه چند روز بعد از طریق ...
سردار شهید علی اکبر حسام از عشق به والدین تا برگشت بی سر از شلمچه/ دیدبانی که عظمت خدا را دید
جدیدش شد، گرچه اسمی عروسی کرد ولی قلب و جانش در جبهه ها بود. خانم حسام افزود: مادرم قبل تولد ایشان خواب اثر انگشتان حضرت ابوالفضل (ع) را دیده بودند که با راهنمایی اطرافیانش آن را برداشته و بوسیده و بعد از آن برادرم متولد شدند. برادر شهید: اخلاق و رفتار برادرم (شهید علی اکبر حسام) زبانزد خاص و عام بود وی اظهار داشت: بارها به مادرم می گفتند شما سیدی از جدت بخواه شهید ...
خاطره بازی با رزمنده ای که پایش را به تیربار بست
دوشکا بیایم ... یک بسم الله گفتم و شروع به تیراندازی کردم. تند تند نوارهای خالی را با نوارهای پر عوض می کردم و به سمت عراقی ها شلیک می کردم و همینطور چندساعتی را به تیراندازی ادامه دادم. با اینکه در گوشهایم پنبه گذاشته بودم، خون از گوشهایم راه گرفته بود. تیرهای این نوار که تمام شد دیگر خبری از بچه ها نشد که نوار پر بیاورند. به سمتشان برگشته و با داد زدم برایم تیر بیاورید اما آنها گفتند ...
همه زنده زنده سوختند
آموزش در کدام یگان تقسیم شدید؟ به یگان قبلی تان اعزام تان نکردند؟ روزی که در پادگان 06 بچه ها را اعزام می کردند من به توپخانه اصفهان اعزام شدم. دیدم یکی از بچه های بابل که از دوستانم هم بود، خیلی ناراحت است. گفتم چی شده؟ گفت : من یگان پیاده شیراز افتادم.گفتم: اشکال ندارد بیا برویم جایمان را با هم عوض کنیم. همین شد که من یگان پیاده شیراز افتادم. یگان به نیروها سه روز مرخصی دادند و گفتند در ...
عروس پرتوقع داماد 22 ساله تهرانی را به دادگاه کشاند !
.... من دوست دارم آزاد باشم و مستقل زندگی کنم، با دوستانم به سفر بروم، خرید کنم، طبق مد روز زندگی کنم اما امیر مخالف این است و می خواهد من کنیزش باشم تا همسر و همراهش و من این را قبول نمی کنم. امیر رو به لیلی کرد و گفت کسی مانع پیشرفت تو نشده، من میگم چرا همش دوست داری از بقیه تقلید کنی چرا همش دوست داری همه بگن تو بهتری، روز اول بهت گفتم من دنبال یک زندگی ساده و آرام ...
حرکت در مسیر شهادت، قرار عاشقانه زندگی مشترکمان بود/زینب وار به وصیتش عمل می کنم
به خانه بازگشت ولی خیلی ناراحت بود و دائم می گفت فاطمه دعا کن تا عازم شوم و خودش دعا می کرد که شهید شود. در دهه اول محرم خیلی برای شهادت دعا می کرد و افرادی که او را در مراسم عزاداری دیده بودند می گفتند که ابالفضل امسال حال عجیبی داشت و بلند بلند گریه می کرد. شام غریبان تماس گرفتند که آماده رفتن باشد و همان رفتنی که به شهادتش منجر شد. به من گفت به بچه ها نگو به سوریه رفته ام ولی با اصرار ...
هراسی از حادثه نداریم / به خودمان افتخار می کنیم
کنند و از نظر روحی و جسمی آسیب های کمتری ببینند. واکنش خانواده تان به شغل آتش نشان چه بود؟ زمانی که دانش آموز بودم و شغل پدرم را می پرسیدند با افتخار می گفتم آتش نشان و همه بچه های کلاس برای من دست می زدند. این بهترین لحظات زندگی من بود و الان هم زمانی که فرزندانم سر کلاس درس یا هر جای دیگری با افتخار می گویند پدرم آتش نشان است باعث خوشحالی قلبی من است و مثل همه همکارانم به ...
آزادسازی خرمشهر بهترین اتفاق برای من بود
.... همیشه می گویم بهترین روز برای من، آزادسازی خرمشهر و دردناک ترین روز، روز شهادت مهدی باکری در عملیات بدر بود. دفاع پرس: شما خبر شهادت شهید باکری را چگونه شنیدید؟ در عملیات ها، اولین دسته از مجروحین را 3-4 ساعت بعد از آغاز عملیات و حوالی اذان صبح می آوردند. اطلاعات گرفتن از مجروحین ممنوع بود ولی من از سر کنجکاوی به زبان ترکی از بچه ها خبر می گرفتم. آن جا به من خبر دادند ...
از پیش حاج حسن کسی دست خالی برنمی گشت
همسری من درآورید تا برایتان پسر دیگری باشم. واقعاً هم این اتفاق افتاد. در طول چهل سال بعد از شهادت برادرم، همسرم کاملاً جای برادر شهیدم را برای پدر و مادرم گرفت. پدر و مادرم به شدت به او وابسته بودند. خانه هایمان کنار هم بود و به هم راه داشت. حتی در سال هایی که همسرم بی اندازه مریض بود و توان راه رفتن نداشت، دست از خدمت به پدر و مادرم نکشید. بعد از شهادت همسرم، پدرم مدت زیادی عمر نکردند و می گفتند ...
خاطرات دفاع مقدس به روایت کادر بهداشت و درمان یزد (بخش چهارم)
گرفتیم جعبه که ناگهان منفجر شد و مجروح شدم. پا ،دست ،صورت ،کل بدنم مجروح شد که دیگه هیچی نفهمیدم . پسر خاله ام شهید شد و من به بیمارستان اعزام شدم . "محمد ابوطالبی کوشکنو" کارشناس ازمایشگاه تله اولین باری که به جبهه اعزام شدم کلاس سوم دبیرستان بودم. تقریبا 20 روز برای عملیات والفجر 8 تو شوشتر آموزش می دیدم. عضو لشکر سیدالشهدا بودم. بعد از آن جا رفتم جزیره مجنون و ...
شفا را می خواهی یا شفاعت را؟
...> مادرم بهم گفت: این 2 نفر مرا شفاعتم کردند. به بچه ها بگویید برایم گریه نکنند. چیزی هم برایم نفرستند، من این قدر وضعم خوب است که نمی دانم آن خیرات را چه کارشان کنم. دیگر راحت شدم. راحت راحت درباره این شهید بیش تر بدانید شهید عباس کردانی در 20 اسفندماه سال 1358 در اهواز به دنیا آمد. او در روز 19 بهمن ماه سال1394 در عملیات شکست محاصره شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا به ...
شهدای حضرت زهرایی
دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأموربعثی فرار کرد.وقتی مأمور عراقی رفت،او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت:بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی.الان دیگر پای من گیر است.به هر حال،ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل(موصل شماره 1و2)زیرزمین بود.آنقدر گرم بود که گویا آتش می بارید.آن مأمور بعثی، گاهی وقت ...
دادمرز: بدنم مشکل نداشت، خودم اشتباه کردم/ قول می دهم در اسپانیا طلا بگیرم
– اخبار ورزشی – پویا دادمرز در گفت وگو با خبرنگار ورزشی خبرگزاری تسنیم در خصوص شکستش در مسابقات جهانی بلگراد اظهار داشت: همه اش از اشتباه خودم بود، شاید بعضی بچه ها از نظر بدنی اذیت شدند چون وزن کم می کردند اما دو سه نفری از جمله من و مهدی محسن نژاد سر اشتباه خودمان باختیم. مهدی 9 امتیاز گرفت و بعد ضربه شد. این اشتباه کشتی گیر است. بدنم هیچ مشکلی نداشت. وی ادامه داد: کشتی ...
می خواست مزارش گمنام باشد
مجروح زیادی داده بودیم و وضعیت پیچیده و سختی بود. حضور ما در آنجا به دو ساعت هم نکشید. یک دیداری کردیم و به عقب برگشتیم. چند روز هم اهواز بودیم و بعد به تهران برگشتیم. زمان عملیات کربلای 5 همکاران پالایشگاه گفتند چه کسی می خواهد سوخت به جبهه برساند که من به همراه یک نفر دیگر داوطلب شدیم. وقتی به جبهه رسیدیم، قسمت نشد سید را ببینیم و آنجا فهمیدم سیدمجتبی شهید شده است. شما چطور از شهادت شان ...
دخترم سعی کن در هر شهر، یک خانه داشته باشی!
با پدرمان مطرح کنیم. از دور دیدم تا بچه ها شروع به حرف زدن کردند، پدرشان به گریه افتاد! ... آن آقا نزدیک آمد و گفت: همین الان داشتم با امامزاده درد دل می کردم. گفتم: آقا جان! ما از دیشب خیلی خسته شدیم. زن و بچه هایمان خیلی دارند اذیت می شوند... هنوز جمله ام تمام نشده بود که بچه ها آمدند گفتند شما دعوتمان کرده اید به خانه تان... با حرف های آن آقا، حال و هوای من هم عوض شد. انگار من مأمور ...
به عشق بچه های تو دِه منتشر شد
با چادری گلگلی پشت در ایستاده. عصایش را به زمین کوبید و وارد اتاق شد. همه گفتند: چه عجب حاج خانم اومده اینجا! پیرزن خوش زبانی بود. می گفتند از زن های متمول روستاست. پسرش دکتر است و آمریکا می نشیند. سراغ من را گرفت. جلوی پایش بلند شدم و خودم را معرفی کردم. جلو آمد. صورت من را بوسید و گفت: مادر، گوش هام نمی شنوه، شاید به من بخندی، من اومدم اگه بشه درس یادم بدی. گفتم: نه مادر، خنده نداره. شما کار خوبی ...
شاهکار فرار از زندان صدام؛ ماجرای اولین اسیری که از زندان بعثی ها گریخت
منتظر بودند. وقتی به آنها رسیدیم متوجه علیجان فدایی شدم که او هم اسیر شده بود. می دانستم تحمل اسارت را ندارم. چندبار به بهانه دستشویی و بدحالی قصد فرار داشتم که لو رفتم و حسابی کتک خوردم. روز بعد ما را به پاسگاه سرتک بردند. از فرط گرسنگی و تشنگی، نای راه رفتن نداشتیم. اینجا ما را به عراقیها تحویل دادند و ماموریت مهاجمان تمام شد. من، سید رضا، در عراق بودم؛ اسیر آنها . به دستور ...