سایر منابع:
سایر خبرها
دختری که کمک کار توپ 106 بود و در مقاومت خرمشهر جنگید
توجه به صحبت های شب گذشته فکر می کردم برادرم درباره برادر م صحبت می کند. اما در آخر صحبتش گفت: کسی که در مورد تو با من صحبت کرده، یکی از بچه های سپاهه. جز ده نفریه که جهان آرا اونو به عنوان بهترین بچه های سپاه معرفی کرده و بهش هدیه داده. اسمش حسن آذرنیاست. یکه خوردم. با تعجب گفتم: مطمئنی که آقای آذرنیاست؟ _ آره چه طور؟ _ من فکر کردم درباره کس دیگه ای صحبت می کنی. ...
از "شریف قنوتی" تا "چمران و آوینی"؛ ماجرای روحانی آزاده ای که دوست نداشت آزاد شود
.... در همین نخلستان پل نو که بودیم یک نوجوانی آمد، خوشحال بود. وقتی به ما رسید گفت: من هم می خواهم جزو گروه شما باشم. فرمانده ی ما که در آن لحظه شهید اسماعیل دقایقی بود، گفت: خیر است (یعنی مثلا سن تو کم است) برگردید و به مسجد جامع خرمشهر بروید و آنجا کارهای تدارکاتی و خدمات به مردم ارائه دهید؛ هنوز برای جنگیدن تو زود است. اصلا به خانه ات برو و وقتی بزرگ شدی بعد بیا. ...
پدر شهید هاشمی: شهادت پسرم را به حساب اهل سنت نمی گذارم
می بوسیده و بعد راهی دبستان می شده است. وقتی مراسم ختم دخترک تمام می شود، باز هم حمیدرضا از پدرش می خواهد در خانه آنها بماند. به من گفت: بابا چند روزی اینجا باش. من حالم خیلی خراب است. گفتم: حکمت خدا بوده، گفت: حکمت خدا را قبول دارم اما علاقه این بچه را چه کار کنم. سرپرستی دو تا بچه را هم قبول کرد، اما به شرط اینکه اصلا این بچه ها را نبیند. گفتم چرا نبینی؟ گفت: اگر ...
زندگی با 6 بچه در خانه 40 متری / جواب سونوگرافی شگفت زده مان کرد
کنم تشخیص درست است! هرچه هم می گفتند تو که از سونوگرافی سر درنمی آوری، قبول نمی کردم! بعد از کلی اصرار بالاخره داخل اتاق رفتم و دکتر در نمایشگر دستگاه، 4تا بچه را نشانم داد. اصلا باورم نمی شد. هاج و واج از اتاق بیرون آمدم. تا 2روز در خانه مان سکوت بود و در ناباوری به سر می بردیم. دلبسته مهر پدری برای مرادنیا، قرار گرفتن در موقعیت تازه ای که کم کم آن را باور کرده بود، با چالش ...
این روش ابراز عشق جلوی فرزندان ممنوع است!
همسران در جلوی فرزندان چند راهکاری را ارائه داده است که می تواند برای این خانواده پنج نفره راهگشا باشد. حجت الاسلام صادق مجیدی؛ می افزاید: زن و شوهر در خانه به روش های مختلفی می توانند به یکدیگر محبت کنند. این محبت کردن زوجین تأثیر بسیار مثبتی بر روحیه فرزندان دارد، خصوصاً که در فضای خانه آرامش و امنیت ایجاد می کند. مرد هنگامی وارد خانه می شود، همسرش را صدا بزند و سلام گرم بدهد. زن نیز ...
تهران یک سال است که یک الهه و نیلوفر را کم دارد
اولین خبر، تلفن پشت تلفن، زنگ پشت زنگ و حرف پشت حرف. به هر سختی بود آن پنج شنبه کذایی گذشت. جمعه اول وقت لشکر شکست خورده یکی یکی به پناهگاه، تو بخوان روزنامه رسیدند. اخبار بازداشت ات را پیگیری کردند. شنیده ام که زندان خیال آدم را قوی می کند. از اینجا به بعد همه حرکات را روی مود اسلومشون خیال کن. بچه ها یکی یکی از پشت میز بلند می شوند و آماده می شوند که قضای مراسم روز قبل را به جا آورند. گیج و منگ ...
روایتی از مدافع حرم میلیاردر؛من خواب بودم و بیدار شدم
...: إِمّی، ما پیروز شدیم؟ سلام خندید و پیشانی درخشان احمد را بوسید: مردان حزب الله را دیدی؟ دیدی چطور با اسرائیلی ها جنگیدند پسرم؟ من عهد بسته ام و دوست دارم تو هم یک روز مثل آن ها سرباز امام زمان (عج) باشی. خانواده مشلب جزو قشر متمول شهر نبطیه اند احمد ایستاد و از میانه درِ باغ بزرگ خانه ویلایی شان، به پرچم های زرد حزب الله که پشت سر آخرین تابوت راه افتاده بودند خیره شد ...
سجاد افشاریان: چوب جادویی ندارم / دوره قدرنشناسی هاست
...، درِ خانه اش می رفتم و به او می گفتم یادم نرفته چه کسی در نمایش من بازی می کند. زمانی از شیراز می آمدم و تئاترت را می دیدم و دم در می ایستادم که فقط تو را ببینم و بگویم سلام آقای صفری! و شب برگردم به شهرم! حرف من این است که چه می کنیم، نمی توانیم به جای این زمانی که در فضای مجازی سپری می کنیم، فیلم تئاتر ببینیم؟! چندی پیش فیلم نمایش فرانکشتاین را دیدم و غمگین شدم، تئاتر در دنیا به کجا می ...
اسارت دختر تهرانی در ویلای آقای مدیرعامل!
به تهران برگردیم، من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم تا فیلم ها را پاک نکنی من با تو هیچ جا بر نمی گردم . حمید آنقدر به آزار و اذیت من ادامه داد تا اینکه راضی شد بعد از امضا کردن یک برگ سفته یک میلیاردی، فیلم ها را پاک کند و مرا به تهران برگرداند، من سفته ها را امضا کردم او هم مرا جلوی در خانه دوستم، دقیقا همان جایی که سوار شده بودم پیاده کرد و رفت . بازپرس صادق زاده از شعبه ...
الله بنده سی ؛ قهرمان این داستان خیلی آدم حسابی است!
به من بگویند که مهدی تو حق نداشتی از پادگان تا خانه ات از بیت المال استفاده کنی و الآن باید حساب و کتاب پس بدهی، آن موقع چطور می توانم پول این را حساب کنم؟ . ماجرای خودکار بیت المال و لیست خرید خانه خانم مدرس، همسر شهید باکری نقل می کرد که یک روز به مهدی گفتم هیچی در خانه نداریم و باید به خرید برود؛ مهدی هم گفت که آنها را در یک کاغذ بنویسم و بیاورم؛ توی جیب آقا مهدی یک خودکار ...
نخستین حرکتم برای ثبت خاطرات جنگ منجر به بازداشت شد!
کتاب به دست داشت و چند کتاب هم به من داد. درباره روح و روان و این نوع موضوعات که من خوشم نمی آمد. بعد دست من را گرفت و به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برد. آنجا خانمی مسئول بود و به او گفت می شود بفهمی او به چه کتابی علاقه دارد؟ خانم کتابدار چند نوبت کتاب به من داد و گفت به من بگو از کدام کتاب خوشت آمد؟ من به او گفتم فلان کتاب، به من گفت تو به کتاب داستانی علاقه مندی یا تاریخی داستانی؟ از آن به ...
مدافع حرمی که با پای خودش به اسارت رفت
دیگر همان موقع چاقویی در آورد و فریاد زد: جیش السوری! جیش السوری! یک لحظه فکر کردم آن ها از بچه های جیش السوری هستند که اشتباهی من را دستگیر کردند. با صدای بلند گفتم: لبیک یا زینب! انا فاطمیون! یعنی من از لشکر فاطمیون هستم. یکی شان پرسید: فاطمی؟! آن جا بود که کاملاً مطمئن شدند من فاطمیون هستم. یکی چاقو در آورد که سرم را ببرد، فرمانده شان فریاد زد: نه! نه! این اسیر ...
اینجا خانه ما| کبریت بازی بچه ها و آتش عذاب وجدان مامان!
سر بزنگاه نمی رسیدم، الان زندگی مون دود شده بود. خونه و وسایل به جهنم، جون خودتون چی؟ می دونین بیمارستان سوختگی پر از بچه هاییه که آتیش بازی می کردن؟ - من بهش گفتم نکنه. حرصم بیشتر در آمد. - من به تو میگم نکن، تو گوش میدی که اون به حرف تو گوش کنه؟! هر کار تو بکنی، اونم می خواد تقلید کنه. بلد هم که نیست، می زنه خودش و ما رو نابود می کنه. رو کردم به سمت ...
خاطره گویی مهدی سلحشور از یک شهید بی سر+فیلم
قرآن داشتم. در آستانه در به او گفتم، بعد از 11 سال خداوند به ما بچه داده است. او را در یک ماهگی می گذاری و به سوریه می روی؟ مدتی بیشتر می ماندی تا پا می گرفت و بعد می رفتی. عاشق طه هستم اما حضرت رقیه(س) را بیشتر دوست دارم وی افزود: همسر می گفت وقتی این حرف را زدم، بچه را بغل گرفت و دیدم این عواطف ناب پدری شکل گرفته است و اشک از گوشه چشمانش جاری شده است. رو به من کرد و گفت: تو می ...
وقتی “محمدرضا شریفی نیا” دستگیر و زندانی شد/ ماجرا چه بود؟؟
بود که از هر یک از زندانی ها که می پرسیدند چه کتابی خوانده ای، می گفت کلیله و دمنه ، بوستان و گلستان . نوبت به من که رسید، 8 صفحه را از کتاب هایی که خوانده بودم، پر کردم که دو صفحه اول آن مربوط به نویسندگان روسی بود. چند ساعت بعد، رئیس زندان مرا خواست و گفت تو چه کاره ای؟ گفتم من یک دانشجو هستم. گفت چگونه جسارت کردی نام تمام کتاب هایی را که خوانده ای، بنویسی؟ گفتم چون من معلم ...
حیرت یک شخصیت مشهور از حضور افغانستانی ها در ایران
کجا باید شروع کنم. با کمی مِن مِن، زیر لب گفتم: اینا میرن سر کار، وقت مدرسه ندارن. بعدم اینکه ایرانی نیستن. +ایرانی نیستن؟ توضیح مهاجر غیرقانونی برای بچه ای که هیچ از سیاست های کره زمین نمی داند، واقعا دشوار است. -بعضیا تو کشور خودشون نمی تونن زندگی کنن و مجبور می شن برن یه کشور دیگه. این بچه ها هم نمی تونستن افغانستان زندگی کنن و اومدن اینجا. +برای همین ...
روایت خواهر شهید از آخرین دیدار با برادرش
دور هم جمع می شویم که سجاد اغلب دیر به خانه می آمد. یکبار برادرم خواست به موقع بیاید اما نشد، وقتی به فامیل گفتم هیات است من را دعوا کردند که چرا اجازه می دهی سجاد تا نیمه شب بیرون بماند. با سجاد هماهنگ کردم که وقتی به مهمانی آمد حواسش به حرف هایی که درباره اش می زنند باشد. وقتی سجاد آمد بی توجه به حرف های دیگران هیچ پاسخ تندی نداد و فقط سکوت کرد. زبرجدی تصریح کرد: بچه هایی که زیر نظر او ...
درد دل به سبک امروزی ها در مهمانی مستجاب الدعوه ها
، خیلی نترس بود و زمانی که همه جوره انقلابی شد از نظام فاصله گرفت و گفت برای شاه خدمت نمی کنم. بعد هم که جنگ شد سر از پا نشناخت و مسیر آبادان شد راه خانه اش، پنج تا بچه داشتیم، قد و نیم قد اما مقدم دل داده بود به جبهه و حفظ خاک ایران؛ بچه ها هم را می سپرد به خدا و بعد هم به من. با دقت خیره خیره دل به دلش داده بودم و همه تن گوش شده بودم تا بگوید از خاطرات 39 ساله اش؛ در بحبوحه ...
برای جشن ترخیص ماند ولی اسیر شد
به کشتن می دهد؟! تو را اینجا می کشند. . گفتم که هیچی نمی شود. کریم بعد از صحبت با فرمانده به پیش من آمد و پرسید که چه می خواهی؟ گفتم ماء(آب) می خواهم. کلمه عربی آب را از او یاد گرفته بودم. کریم رفت و از تانکر برایم آب آورد. علاوه بر من، آب را بین بقیه بچه ها هم پخش کرد. بعد از اسارت چه شد؟ بعد از اسارت، ما را به بعقوبه بردند. حدود 10 الی 15 روز در سوله ای در این شهر ماندیم ...
اولین شهید گروه سرود
گویی نداشتم. قدری که حالم بهتر شد، گفتم: محسن امشب پست می داد... یه گلوله از اسلحه اش شلیک شد و خورد توی دیوار... بعد کمونه کرد و سینه اش رو شکافت...! نمی دانستم که آیا دستش روی ماشه رفته بود یا اسلحه به خاطر سنگینی اش سُر خورده بود یا دلیل دیگری داشت. از هیچ کدام این ها باخبر نبودم، فقط می دانستم باید شعری را که او آورده، آماده کنیم. دوباره به مسجد برگشتم. قرار شد فرداشب به خانه محسن برویم و شعرش ...
الهی پیر شوی فرزندم!
. فارغ از درج سن برای گزارشی که می خوانید، عمدتاً به دنبال افراد در سنین بالا بودم، اما ترجیح می دهم این بار جنسیت سالمند و مکانی را که گفتگو انجام شد، در این گزارش بنویسم. ما را دور نیندازید به پارک نزدیک خانه رفتم و وارد میدان شدم. روی صندلی هفت هشت سالمند نشسته بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، خودم را معرفی و جمله را مطرح کردم. یکی گفت: مارو دور نندازن و به دنبال این ...
زینب وار دل به دلش سپردم
از چند روز نادر آمد..، بعد از رسیدنش به خانه؛ ابتدا دیدم که سر و رویش بسیار پریشان است و بی وقفه سر و گوشش را می خاراند به او گفتم که پاشو و یک دوش بگیر او گفت نگران نباش دوش هم خواهم گرفت؛ بعد از کمی صحبت کردن متوجه شدم که نادر حرف های مرا نمی شنود با صدای بلند به او گفتم که چرا هرچه من می گویم جواب نمی دهی لبخندی زد و گفت بگذار در سمت دیگرت بنشینم وقتی که در سمت دیگرم نشست دیدم که هر چیزی که من ...
پاک کردن سریع لکه خون از روی لباس با 5 روش ساده
به گزارش سلام نو به نقل از تبیان،یادتون باشه قبل از خشک شدن لکه خون به راحتی می تونید پاکش کنید، اما بعد از چند ساعت اصلا پاک نمیشه. پس قبل از خشک شدن مقداری سرکه سفید روی لکه بریزید و 5 تا 10 دقیقه صبر کنید. بعد لکه رو با یک پارچه یا حوله مرطوب پاک کنید، بعد به روش همیشگی تون بشورید. آب اکسیژنه یا نوشابه آب اکسیژنه 3 درصد و نوشابه هم می تونن لکه خون رو پاک کنن؛ برای این کار آب اکسیژنه ...
سرباز بعثی که در آشپزخانه ایرانی ها خدمت می کرد
ارتش صدام شریک باشم و از ترس اینکه همرزمانم متوجه نیتم نشوند در یکی از خانه های تخریب شده قایم شده بودم. به او گفتم پس در این مدت چه می خوردی ؟ گفت : مقداری نان خشک در آن منزل بود همان را خوردم اما حالا گرسنه هستم. آقای بشکار می گوید : بچه ها مقداری برنج و قیمه را در نانی ریختند و به شکل لقمه درآوردند و به او دادند وقتی با ولع شروع به خوردن کرد نگاهش کردم، او واقعا گرسنه بود دلم به ...
طی صفا و مروه و چشم انتظاری خاله صغری برای پسر شهیدش
چهار ماه از او بی خبر بودند؛ به روستای دیگری برای گرفتن بار کوپنی رفتم و وقتی برگشتم خانه به شوهرم گفتم که مردم یواشکی به هم چیزی می گفتند، حتماً احمد شهید شده و او گفت اگر احمد شهید شد باعثش تو هستی. تو می آیی و می روی و میگویی که احمد چیزی اش شده و من گفتم آخر احمد الان 4 ماه است که رفته و هنوز نیامده و گم شده است. سرانجام بعد از چهار ماه، احمد لنگان به خانه بازگشت. پایش ترکش خورده بود و ...
باغ های معلق جاغرق
توانست آن قدر خطرناک باشد. احمد زارعی برای جمعی از ما بچه های تخس بی سر پناه حکم بزرگ تر را داشت. برایمان کلاس زبان گذاشت، کلاس فلسفه هنر گذاشت. رسما می خواست آدممان کند این اواخر به من می گفت: تا فحش دادن را ترک نکنی باهات حرف نمی زنم. وقتی سر و کارش به بیمارستان افتاد و آن پیکر تنومند جلو چشم همه آب شد شب و روز دعا می کردم و می گفتم: احمد تورو خدا برگرد من قول میدم تا آخر عمر فحش ندم! اما ...
عجایب نماز اول وقت
... . رضاشاه پرسید: مهندس! همیشه نماز اول وقت می خوانی؟ گفتم: قربان! از وقتی پسرم شفا گرفت، نماز می خوانم؛ چون در حرم امام رضا (ع) شرط کردم . رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت: مرتیکه پدرسوخته! کسی که بچه مریضش رو امام رضا شفا بده و نماز اول وقت بخونه، دزد و عوضی نمی شه. اونی که دزده، تو پدرسوخته هستی نه این مرد . بعد ها متوجه شدم آن شخص زیر آب من را زده بود و ...