سایر منابع:
سایر خبرها
قصه پرغصه ای بود. بعد از ایستگاه دانشگاه تهران، که فاصله زیادی هم با دانشگاه داشت، چشم به نرده های سبز دانشگاه بدوزی و لابه لای شاخ و برگ درخت ها سردر پنجاه تومنی رو دید بزنی و حسرت بخوری که تو چرا جای آن همه دانشجویی که انگار با یک غرور خاصی واردش میشن، نمی تونی بری داخل و این بهشتی که برای خودت پشت اون نرده ها ساختی رو ببینی و توش نفس بکشی. همه این حس و حال ها به اضافه مرور فشار ...
شده بود، رسید به مغازه پدر، وقتی اومدم بدن بابام رو فقط دیدم، سرش نبود، از انگشترش تشخیص دادم بابامه، ازم پرسیدن بابات کو؟ گفتم همینه که اینجا خوابیده... تو پله های مغازه. گیج بودم، تمام لباس های مغازه پر از خون بود، می گفتن اگه بابام تو مغازه مونده بود هیچ اتفاقی براش نمی افتاد... صحنه بدتر این نمی تونست باشه که مواجه بشی با پدری که سر نداره... وقتی بابامو دیدم هیچ سوالی نمی تونست تو ذهنم باشه، هر ...