داستان کرونا و جهادی ها(27): روایت بیست و هفتم؛ بعد از طوفان
سایر منابع:
سایر خبرها
کتاب مدرسۀ زیبایی کابل – نوشته دبورا رودریگز
. گردنبندی که از بزرگی مرا به یاد گردنبندهای پهلوانی که در مسابقات، به کشتی گیران می دهند انداخت. هریک از خواهران و خاله های داماد انگشتر طلایی به یکی از انگشتان ظریف او کردند. تا آنکه تمام انگشتان او تا نزدیک سر پنجه هایش از انگشترهای زیبا پوشیده شد. صدای خنده و کف زدن از اتاق مردان به گوش می رسید. من رفتم تا سر و گوشی آب بدهم. به پاگرد پله ها رسیده بودم که یکی از خواهران داماد مرا عقب کشید ...
مهدی گل سرسبد 9 رزمنده خانواده مان بود
شهادتش نمی گفت. در کدام عملیات با هم همرزم بودید؟ کربلای 4 با مهدی همرزم بودیم. منتها من در گردان دیگری بودم. دو هفته بعد از کربلای 4 که عملیات کربلای 5 انجام گرفت، من در همین عملیات مجروح شدم. روز بعد مرا به بیمارستان صحرایی انتقال دادند. بعد از مداوا به لشکر برگشتم. چند روز بعد تمام گردان های خط شکن به عقب برگشتند. وقتی دوستان برادرم را دیدم، سراغ مهدی را گرفتم. نمی ...
به بهانه انتشار رمان رونی یک پیانو قورت داده
...، گروه کافه کتاب: من دختر 14 ساله ای به نام پارمیدا دارم که پیش تر هم گفته ام اگر خودِ رونی نباشد، شبیه ترین دختر به اوست. برای نوشتن این رمان شروع کردم به جست وجو و حتی جاسوسی از زندگی او. مدت ها بود سمت کتاب نوجوان نمی رفتم چون از چند کتاب قبلی خاطره خوبی نداشتم. آخرین کتاب خوبی که در عرصه نوجوان خواندم، رمان دلقک اثر هدی حدادی بود و حالا بعد از چندین سال مجددا کتاب خوبی در ...
ما خواهان یک انقلاب دیگر نیستیم | میزان مشارکت در انتخابات اخیر یک هشدار بود
؛ خاطره ای که خنده هر دو را در پی داشت و شاید شنیدنش برای شما هم خالی از لطف نباشد: یک مراسم ادبی در یاسوج یا شهرکرد بود که من در خدمت شما بودم، من شعر خواندم و بعد حضرتعالی رفتید پشت تریبون و گفتید در محضر شعرا و نویسندگان، سخن گفتن سخت است، منتهی در پس آینه طوطی صفتم داشته اند، آنچه استاد ازل گفته بود می گویم. ناگهان یک نفر از وسط جمعیت داد زد نازِ نفس طوطی صلوات بفرست. شما هم با لبخند گفتید: بله ...
شما هم نگرانید یک روز دستتان رو شود؟
شکسپیر یک بار نوشت: تمام دنیا صحنۀ نمایش است و هرکس در عمر خود نقش های بسیاری بازی می کند . بله، اغلبمان بازیگرهایی حرفه ای هستیم. دیگران هم خیال می کنند خیلی می دانیم و از پسِ کارها به خوبی برمی آییم. این توقعات گرچه تاحدی اسم ورسمی برایمان درست کرده، اما نوعی اضطراب هم در دلمان انداخته: این دلشوره که مبادا یک روز لو برویم و این عذاب وجدان که نکند واقعاً شیّاد باشیم. کلنسی مارتین می گوید اسم این احساس سندرم حقه باز است، و شاید یک جاهایی مفید باشد. ...
نقویان: شرکت نکردن در انتخابات هشدار مردم به حکومت است
شو و هرجایی که می خواهی برو. می گوید دخترم باید پاک زندگی کنی، همسر شرعی داشته باشی، ما آن آقا را بشناسیم و تاییدش کنیم. این درحالی است که من مدتی پیش، یک گفت وگویی را می خواندم که از یک مادر سوئیسی پرسیده بودند: اگر صبح از خواب بیدار شوی و یک پسر غریبه از اتاق دخترت بیاید بیرون چه می کنی؟ او هم گفته بود خب مشخص است، ما یک مهمان داریم و یک تخم مرغ بیشتر نیمرو می کنیم، ولی این موضوع، هیچ گاه در ...
رأی اولی
.... بچه ها گروه گروه توی نیم کت ها مشغول حرف زدن بودند. حرف زدنمون درباره ی انتخابات با احتیاط بود. چند باری به گوش خانم ناظم رسونده بودند و اومده بود بهمون تذکر داده بود بحث انتخاباتی نداشته باشیم. مهناز از نیم کت آخری بلند بلند دوستم فریده رو صدا زد. سرمو چرخوندم عقب و گفتم: ها چیه؟! مهناز که دولپی پفک می خورد. دهنش باز موند و گفت: آخه تو فریده ای؟! نه می خوام بدونم تو فریده ...
خاطرات دارآباد تا دارقوزآباد
هوشنگ صدفی روزنامه نگار زیپ کاور جنازه را باز کردند. نفسی تازه کردم، بوی تعفن و کافور فضای غسالخانه را پرکرده بود، دو غسال با لباس سرهمی شیری رنگ، عینک طلقی و با دستکش های زردرنگ، جنازه پیرمرد را بیرون کشیدند. پیرمرد لاغر و زردنبو، مثل چوب خشک شده بود و دندان های زردرنگش از لای لب های تیره دیده می شد. توی این مدت، مثل بقیه آه و ناله نمی کرد، بهش گفتند دوا و درمان کند اعتنا نمی کرد و می ...
داستان / حادثه
شده بود؛ پس زد. پاهایش را روی سطح سرامیکی سراند، جلو رفت، پرده کابین را عقب زد و داخل شد. به تختی که داخل کابین بود، تکیه داد. کیف را باز کرد و ملحفه سبز داخل آن را روی تخت گسترانید. شلوارش را به آرامی بیرون آورد و به جارختی آویزان کرد. چهارپایه را به سمت خودش کشید، پایش را روی آن گذاشت، به روی تخت رفته و دراز کشید. عرق روی پیشانیش را با کف دست پاک کرد و نفسش را با صدا بیرون داد. به ...
پلک راست بی بی
...> روسری های کلاه دار گل دار که دختر هاپوشیده بودند، خیلی خوب وقشنگ بود. اگر من هم یکی از آن ها را داشتم همه ی موهایم را تویش می چپاندم، دیگر تیزی سوزنی موها، در پوست کمر و گردنم فرو نمی رفت و اذیت نمی شدم. کم کم جمعیت پراکنده شدند. دوباره مادر، دستم را سفت گرفت و شدم قایق کاغذی که توی جوی آب افتاده و با سرعت پیش می رفت. هنوز بعد از گذشت سل های سال نمی دونم که دلیل عجله ی زیاد آن روز مادر؛ برای آن ...
بازنخچیر منتشر شد/حضور مصمم و بی ادعای یک خلبان رزمنده در دفاع از آسمان ایران
1390 برای شرکت در مراسم رونمایی کتاب نورالدین پسر ایران به حوزه هنری در تهران دعوت شده بودم. قبل از جلسه رونمایی، آقای مرتضی سرهنگی در اتاق کارش، خلبان احمد مهرنیا را به بچه هایی که از تبریز برای رونمایی رفته بودند، معرفی کرد. همان گفتگو باعث شد تا بعد از برگشت به تبریز با سرهنگ شیرازی تماس بگیرم و او را به بیان ادامه خاطراتش ترغیب کنم. این کار مدتی طول کشید، اما جلسات مصاحبه دوباره بر پا شد و این ...
مرگِ شرف!!!
پشت سبیل های پرپشت بیرون کشید و گفت: "دوایش نزد پسر مَعلی جن گیر است." زن ها مثل این که" کاسه ی کولی را آب برده باشد"؛ سر در سر یکدیگر فرو برده بودند و در کمیسیون پزشکی خود، مرتب دارو با برند گیاهی تجویز می کردند. صدای زن سلیطه ای که توی بینی حرف می زد و کلمات را بی جهت مد می داد، به گوش می رسید: "من به این عیشه ها گفتم؛ کسی به این بیچاره خبر ندهد، اما گوش نکردند، حالا بیایید ...
روایت عجیب جهادگر کرونایی از قاچاق مشروب تا نجات جان بیماران
سالی گذشت، تغییر شغل دادم و سال 77 به بازارماهی فروشان رفتم. از همان سال مسیر زندگی ام تغییر کرد و لغزش ها شروع شد. نمی دانم چرا کتاب زندگی ام به این فصل رسید،من شدم فروشنده مشروبات الکلی. از روزی یک شیشه شروع کردم و خیلی زود چم و خم فروش دستم آمد. چشم باز کردم دیدم کار از کار گذشته و من غرق شدم دراین شغل، شدم بزرگ ترین مشروب فروش شهرمان و یک قاچاقچی مشروب تمام عیار،اوضاعم هر روز بدتر از قبل می شد ...
خاطرات جالب خبرنگاران لرستان از معلمان خود در دوران تحصیل اینبار خاطره ابراهیم شریفی
همون لواشک بود. من هم حرف اونو گوش دادم و لواشک رو برداشتم و سریع به طرف مدرسه رفتم. بچه ها هنوز داخل حیاط بودند و مشغول بازی. داخل کلاس شدم آقای کاظمی نبودند. دفتر مدیر رفتم در زدم آقا اجازه صدای آقا معلم اومد گفت بیا شریفی. خریدی گفتم آره. جلوتر رفتم لواشک رو در آوردم و گفتم آقا بفرما با تعجب نگاهم کرد و گفت: این چیه چرا اینو خریدی؟ مگه من بهت گفتم برو لواشک بخر پسر خوب. با صدای لرزان ...
چهل سال قابله بودم و بیش از 300 نوزاد به دنیا آوردم/ فقط زایمان طبیعی را قبول دارم
. مرتضی نیکنام اولین فرزندی بود که به دنیا آوردم. از آن موقع به بعد من را به عنوان قابله شناختند و به دی مرضیه معروف شدم. به رضای خدا و قربتن الی الله بچه های زیادی به دنیا آوردم. بعد از اولین کارم قابلگی را بیشتر یاد گرفتم. حدودا تا چهل سال قابله بودم. بیش از 300 نوزاد تا سال 1373 به دنیا آوردم. حاج خانم بعد از اولین بچه ای که در خانه همسایه تان به طور تجربی به دنیا آوردید بعد ها این حرفه ...
حکایت چادر سفیدی که خواهرم برای عروسی علی خرید / وقتی کارت جعلی شهید مدافع حرم لو رفت
امضاهای این چند سال آخرش تغییر کرده بود و یک بار که امضاشو دیدم نوشته شهید گمنام. مدیر مدرسه شهادت علی را از من پنهان کرد وی افزود: علی آقا شب جمعه که مصادف با روز مبعث پیامبر بود به شهادت رسید. خبر شهادتش را من روز بعد شنیدم. به این نحو که من چون توی بسیج دانش آموزی فعالیت می کردم و شورای حوزه بودم. اون روز ساعت 8 و نیم اینا رفته بودم بسیج دانش آموزی. داخل اتاق نشسته بودم که ...
گزارشی از حال وهوای نقاهتگاه بیماران کووید19 در مشهد/ کاشانه ای برای نقاهت
نجات او از این شرایط ساعتی گفتگو با کسی است که از جان و دل به حرف هایش گوش بسپارد. کاری که روان شناس مرکز به خوبی از عهده اش برمی آید. این مرد زحمت مرا کشیده است زمان ورود ما، جواد پدر را برای شست وشو به حمام برده است. پسر انگار که لباس به تن کودکش می کند. آرام و باطمأنینه. صبورانه دست مرد مسن را می گیرد و با خود او را از سایه خنک ساختمان به گرمای آفتاب هدایت می کند. همین رفتار های ...
قصه های قرآنی (3)؛ پرسش ها و پاسخ های خواندنی از داستان حضرت آدم (ع)
دختر و دیگری پسر به دنیا آمد. نام پسر را قابیل و نام دختر را اقلیما گذاشتند. مدتی بعد که حوا دوباره آبستن شد باز دو فرزند به دنیا آورد که یکی پسر و دیگری دختر بود. پسر را هابیل و دختر را لوذا نامید. وقتی که هابیل و قابیل به سن ازدواج رسیدند، خداوند به آدم وحی کرد که قابیل با لوذا و هابیل با اقلیما ازدواج کند. آدم نیز فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ کرد ولی هوا پرستی موجب شد که قابیل از ...
روایت معلمی که طلای همسرش را برای تعمیر مدرسه فروخت
توجه به اینکه خودم از اهالی همین مناطق بودم پای کار آمدم. معلم شدم مانند پیامبر بعد از پایان تحصیلات دانشگاهی و حوزوی در سال 89 به استخدام آموزش وپرورش درآمدم اما قبل از آن تمام فعالیت های فرهنگی من در مساجد بود و چون میدیدم که از لحاظ آموزشی توجه خاصی به این منطقه نمی شود و استعداد خیلی از دانش آموزان مستعد به دلیل ضعف مالی نادیده گرفته می شود محرومیت بچه ها به دغدغه شب و روز ...
مهر مادر
.... سر میز نشستم. کمی غذا کشیدم و شروع کردم به خوردن.با خوردن من، زیبا و خاله هم شروع کردند. برای دل خوشی خاله، چند قاشق خوردم و دوباره برگشتم به اتاق تنهایی ام. دلم خیلی گرفته بود. حس عجیبی داشتم. دلم برای مادرم تنگ شده بود، من هنوز آن قدر بزرگ نشده بودم که بتوانم درد هایم را در خود بریزم. فقط چهارده سالم بود. دوری از مادر برای پسر چهارده ساله خیلی زجرآور بود؛ مخصوصا وقتی که از زور دل تنگی ...
کتاب سال های جوانی و سیاست: خاطرات نجف دریابندری از آبادان
رفت به سمت شهر و از یک طرف می خورد به جاده شرکت نفت؛ جاده ای که یک سرش می رود به باوارده و یک سرش می رود به بریم. خانه ی ما در آخر این خیابان پرویزی بود. حمام جرمنی هم همان روبرویش بود. من آخرین باری که رفتم آبادان، از حمام خبری نبود. آنجا یک دیواری به من نشان دادند و گفتند این دیوار حمام است. ولی درست پیدا نبود. چون حمام جلویش زمینی باز بود که آن موقع ما آنجا بازی می کردیم. بعد این زمین ...
میگوی سوخاری
. من کوچک بودم که باجناق ها به خاطر شراکتِ مغازه با هم قهر کردند.فقط دو تا خواهری؛ یعنی مامان و خاله دور از چشم شوهرشون با هم رفت و آمد و گپ و گفت داشتند. ولی پارسال پس از این که مادرم بعد از مدت ها مریضی اش فوت کرد، کم کم پاشون به این خونه باز شد. سفره ناهار را کشیدیم و غذاها را چیدیم. شروع به خوردن که کردیم، تازه حرف ها شروع شد.وقتی با حرفاشون متوجه شدم این ها با چه نیتی اومدن؛ اشتهام ...
خانه نشینیِ "خاص"
چشم باز کردند خودشان را روی دستگاه ها و سالن بازی درمانی و کلاس های گروهی دیدند، حالا در میان چهاردیواری خانه گرفتار شده اند. یکی مادر کیوان کودک اوتیستیک است که 70 روز است پایش را در کفش نکرده و حالا نمی داند پاسخ پسر 15 ساله اش را که سراغ خیابان پشت شهرداری را می گیرد چه دهد: پنجشنبه که کرونا تمام شد، می رویم پشت شهرداری؟ کیوان نوار های ویدیویی وی اچ اس جمع می کند. قرار هر ...
گفتگو با یک ماما/وضعیت بد تغذیه مادران در رستم
"خبر نورآباد" – سرویس اجتماعی : خیلی از ماها صدای تولد فرزندی را در گوش هایمان تجربه کرده ایم، شاید اگر مقام و منزلت مادر در تعالیم و تاریخ و فرهنگ ما بسیار بالاست یکی از دلایل آن درد زایمان و تولد فرزند است. در شرایط فعلی که ویروس همه گیر کرونا سایه منحوس خود را بر کره ی خاکی گسترانیده است، و سربازان سلامت در خط اول این جبهه در حال تلاش هستند، به مناسبت روز جهانی ماما به سراغ یکی از ...
نجف دریابندری؛ کسی که بیش از یک آدم بود
من باشد دو سه روز دیگر پس می دهم. چند روز بعد برای گرفتن آن به منزلش رفتم. گفتگو را که دستم داد یکه خوردم. چون او آن را از اول تا آخر به خط و انشای خود با یک خودکار آبی و بر روی کاغذ های کاهی بازنویسی کرده بود. انتظار من این بود که گفتگو کننده صرفا اصلاحات خود را در نوشتۀ ما وارد کند. نه آنکه گفتگو را زیر و رو کند و از نو بنویسد. از راست: منوچهر انور، نجف دریابندری، سیروس ...
شهیدی که تاریخ ولادت و شهادتش یک روز و یک ساعت بود
که بنده برای مرخصی آمده بودم برادرم محسن رفت، روز خداحافظی و نگاه آخرش را به یاد دارم، مشخص بود که خداحافظی آخرش است. رفت تا سر کوچه و برگشت نگاهی به خانواده کرد و رفت و حدود 17 روز بعد به شهادت رسید. روزی که خبر شهادتش را آوردند پنج شنبه بود و من می خواستم بروم کلاس تربیت معلم، یک حسی به من می گفت امروز نرو. حتی آماده شدم؛ اما نرفتم. ساعت 9 صبح بود که از واحد تعاون سپاه به در خانه ما ...
کتاب ما یک عمر قلعه نشین بوده ایم – نوشته شرلی جکسون
دست خیابان آغاز می کردم، به آن دست می رفتم، بعد دوباره به همان دست باز می گشتم و ادامه می دادم تا به تخته سنگ سیاه برسم و بازی را برنده شوم. شروع خوبی داشتم، پیچی را به سلامت در امتداد دست خلوت خیابان رد کردم. شاید امروز یکی از آن روزهای خوب از آب در می آمد؛ صبح های بهاری اغلب – البته نه همیشه به همین طور بود. اگر روز خوبی از آب درمی آمد، بعد از سر سخاوت، جواهری چیزی دفن می کردم. با ...