سایر منابع:
سایر خبرها
رفتم نان بگیرم از جبهه سردرآوردم
روزنامه همشهری نوشت : سیدعباس موسوی، سخنگوی سابق وزارت خارجه ایران و سفیر جدید ایران در جمهوری آذربایجان گفت: زمانی که برای نخستین بار به جبهه رفتم، حدود 14سال داشتم. بعد از یک دوره آموزشی 45روزه و سخت، ابتدا راهی جبهه کردستان در منطقه مرزی مریوان شدم. او در پاسخ به این سوال که چگونه خانواده خود را برای رفتن به جبهه قانع کردید، گفت: گاهی با مثال زدن و با صحبت کردن اقوام. البته برای من چون کوچک تر بودم، سخت تر بود؛ چون می گفتند تو از پسش برنمی آیی. به نوعی دلشان می سوخت. یادم هست برای بار دوم که می خواستم به جبهه بروم چون می دانستم پدر و مادرم ناراحت می شوند، صبح زود بلند شدم و برای نخستین بار گفتم: می خواهم بروم نان بخرم. تعجب کردند چون من معمولا نان نمی خریدم. با تعجب گفتند: برو. من رفتم نان بخرم و چندماه بعد برگشتم! (با خنده) به شوخی می گفتند: هنوز نان نخریده ای؟! در کل سعی کردم آنها را در مقابل عمل انجام شده قرار دهم. او همچنین گفت: یکی از موانع اصلی سن کم من بود. خود من در 12، 13سالگی مشتاق بودم به جبهه بروم، اما نشد. یکی، دوبار هم اقدام کردم و تا جاهایی رفتم، اما برگردانده شدم. سال های 63 و 64 نوجوان های آن دوران یک تقلب مثبتی را ابداع کردند و آن دستکاری شناسنامه بود. در آن زمان حداقل سن برای رفتن به جبهه 17 سال بود و برای اعزام یک کپی شناسنامه ضرورت داشت، برای رفع مانع عدد سال تولدم را تغییر دادم و رفتم ثبت نام کردم. موسوی همچنین گفت: من درمجموع، 4 یا 5 بار به جبهه رفتم و مدتش هم حدود یک سال شد. ...
رفتم نان بخرم چند ماه بعد برگشتم!
در دهه60 و ایام دفاع مقدس بر کشور حاکم بود. هم سن و سال های ما یادشان هست که فضا اصلا با شرایط عجیب و غریب فعلی که عافیت طلبی همه جا را گرفته قابل مقایسه نبود. در دوران دفاع مقدس حظ معنوی و اولویت دادن دیگری بر خود و ترجیح منافع ملی بر منافع شخصی در جبهه ها جو غالب بود که ای کاش دوباره آن روحیه برگردد و مردم با هم مهربان تر شوند و نزدیکی میان مردم و نظام روزبه روز بیشتر شود. امیدوارم برای مدت ...
روایت های مقدس
...: سهراب چیزی می خوای؟ سهراب مثل همیشه گفت: آب انجیر، فانتا. گفتم: حالا آب انجیر می خوری. بعد نی را گذاشتم توی دهانش. آنقدر آب انجیر دوست داشت که همه را لاجرعه نوشید . خاطرات هشت ساله یک رزمنده آبادانی کتاب یکشنبه آخر یکی از کتاب های ماندگار حوزه زنان و دفاع مقدس است که در نهمین دوره انتخاب کتاب سال دفاع مقدس، رتبه دوم را برای نویسنده اش معصومه رامهرمزی به ارمغان آورده است. اما ...
از آبادان تا تبریز در روایت مهاجران جنگی خوزستان به آذربایجان شرقی
عازم مناطق عملیاتی شدم و چون عربی بلد بودم معاون مخابرات شدم. در حین جنگ شیمیایی و دچار موج گرفتگی شدم و اول به بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا و بعدا به بیمارستان امام تبریز فرستاده شدم. بعد از مدتی دوباره به جبهه برگشتم و بی سیم چی هور الهویزه شدم. هوای آنجا به حدی گرم بود که برخی از رزمندگان تبریزی آب بدن شان تمام شد و آنها را به عقب برگرداندند اما بعد شنیدیم که به شهادت رسیدند. تلفیق ...
دفاع مقدس از زبان شهیدی که زنده شد
بردند تا تحت عمل جراحی از ناحیه قلب و ریه قرار بگیرم . بعد از جراحی مرا به بخش منتقل کردند . پس از چند روز با هواپیمای ارتش منتقل شدم . در آنجا گفتند احتمالا مقصد شیراز یا اصفهان است . اما هواپیما در فرودگاه نشست و اعلام شد که در مشهد هستیم . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و از اینکه یک بار دیگر می توانم به زیارت امام رضا (ع) نایل شوم بسیار خوشحال بودم. این جانباز هشت سال دفاع مقدس ادامه ...
افتخار پرستاری از سردار علی فضلی را داشتم
خنده به خود بگیرند. این پرستار دوران دفاع مقدس تعریف میکند: فریاد "یاحسین" و "یازهرا" مجروحان در اورژانس هنوز هم در گوشم می پیچد. یاد دارم شهید محمدرضا کیانی مدتها در بسیج بیمارستان خدمت میکرد، بعد از مدتی خسته شد و گفت به جبهه می روم. آن موقع من مدیریت بخش پرستاری بیمارستان طالقانی را برعهده داشتم. یکروز در اورژانس بیمارستان متوجه شدم که یک نفر درحال داد زدن و یا زهرا گفتن است برگشتم و دیدم ...
همت والای کادر درمان ستودنی است/ شرایط کرونا سخت از دوران دفاع مقدس است
شد به عنوان دانشجوی پزشکی وارد دانشگاه علوم پزشکی ایران شدم و در سال 67 که قطعنامه ایرن وعراق امضاء شد و هنوز دانشجو بودم به منطقه طلائیه رفتم و در بیمارستان صحرایی آن جا بعنوان پزشک یار مشغول شدم. وی ادامه می دهد: در سال 67 که دوباره وارد فضای جنگ و جبهه شدم عراق پیشروی کرده بود و به ما نیز اسلحه داده بودند که در صورت حمله عراقی ها بتوانیم از خود دفاع کنیم و زمانی که اطلاع دادند دشمن پیشروی ...
شهیدی که با شناسنامه دوستش شهید شد/ ثبت رسمی شهادت رضا بعد از 36 سال
یک سال بارها برای دیدن من به مرخصی می آمد و می گفت وقتی در جبهه هستم دلم برایت تنگ می شود ولی همین که می آیم دلم برای جبهه تنگ می شود باید دفعه بعد تو را به پشت جبهه ببرم و خودم به خط مقدم بروم تا هروقت دلم تنگ شد همان جا به دیدنت بیایم. دلی که بین دو عشق اسیر بود عشق یار و عشق وطن. سفر آخر صورتش نورانی بود؛ همسایه ها می گفتند رضا شهید می شود. از زمانی که به بوشهر آمده بود گاه گاهی به ...
عاشقانه های اسماعیل
عیسی محمدی شاید اگر جنگ تحمیلی علیه ایران اتفاق نیفتاده بود، او یک نویسنده معمولی می شد؛ با چند کتاب ادبی و بدون هیچ تجربه خاصی. اما جنگ عراق علیه ایران، خیلی ها را یکباره بزرگ کرد؛ معصومه رامهرمزی هم یکی از آنها بود؛دختر 14ساله ای که در فضای فرهنگی و ادبی خاص آبادان، مطالعه می کرد و رؤیای نویسندگی در سر می پروراند. اما جنگ، او و خانواده اش را وارد دنیایی دیگر کرد؛ دنیایی که در آن بزرگ ...
خبر شهادت شهید شالباف را مخابره کردم/ ذره ای از روحیه شهادت طلبی مردم ما کم نشده است
؛ با توجه به اینکه نوجوانی 17 ساله و محصل بودم خانواده واکنش های متفاوتی نسبت به رفتنم به جبهه داشتند اما حس تعصب نسبت به مرز و بوم و کشورم در من ایجاد شده بود و خانواده را هر طوری که بود راضی کردم تا راهی جبهه شوم. وی ادامه داد: سال 1360 بود که اولین قدم را برداشتم و برای آموزش به جبهه رفتم و تا سال 1367 در جبهه حضور داشتم؛ بعد از آموزش های لازم به غرب کشور رفتم که در ابتدا در مهاباد ...
در عملیات از ترس دندان هایم به هم می خورد / چرا شهید نشدم؟
خبرگزاری مهر؛ مجله مهر _ مرضیه کیان: سال 64 بود که رفت جبهه. 17 سالش تازه تمام شده بود. همان اوایل برایش جشن گرفتند و اسمش را گذاشتند محمد! به مناسبت مراسم نامگذاری یک جعبه شیرینی از میاندوآب گرفت و بین بچه های گردان پخش کرد. قبل از او مراسم نامگذاری دوستش تورج بود، که شده بود میثم! انگار رسم بود بین شان... رسم بود که ارزش ها را در چیزهایی فراتر از مادیات و ظواهر دنیا ببینند. از اسم ...
جانبازی که 500 بار قله کرکس را فتح کرده است/ موج انفجاری که خواب را حرام کرد
نکردم و به پیشنهاد چند نفر از دوستان آشتی با طبیعت را انتخاب کردم، از 18 سال پیش کوهنوردی و طبیعت گردی را انتخاب کرده که هفته ای دو تا سه روز به کوهنوردی می روم و افتخار این را دارم که جانباز 25 درصد با پای مجروح همه کوه های ایران را فتح کرده و در آنجا رفتم. وی با بیان این که 500 بار به کوه کرکس نطنز رفتم و قله کرکس را فتح کردم، اذعان کرد: قله های دماوند، سبلان، توچال، آزادکوه و تمامی کوه ...
روایت زنان از کارتن خوابی؛ تن فروشی برای تهیه مواد
داشتم با یک خانواده موادفروش آشنا شدم، من کار های خانه شان را می کردم و آن ها هم مواد در اختیارم می گذاشتند، از نظافت خانه بگیر تا خرید مایحتاج خانه همه را انجام می دادم. حدود 10 سال این طوری زندگی کردم تا همین اواخر که برای خرید سمت میدان شوش رفته بودم و ماموران پلیس من را گرفتند و بردند، بعد از آن به یک مرکز ترک اعتیاد رفتم و 6 ماه آنجا بودم و بعد از ترخیص دوباره به همان خانه برگشتم، اما ...
زنان در خط مقدم ایثار
موافقت حضورم در جبهه راهی مشهد شده و از آنجا به کرمانشاه که آن زمان به باختران شناخته می شد، رفتم. بعد هم راهی اهواز شدیم و در نهایت هم خط مقدم. در عملیات های والفجر 5 و 6 و همین طور عملیات خیبر در جزیره مجنون حضوری فعال داشتم. صدام شیمیایی زد و یک روز بستری شدم اما بیشتر از 24 ساعت طاقت نیاوردم و دوباره خودم را به خط مقدم رساندم. یک روز در درمانگاه صحرایی پسربچه ای را آوردند که هر دوپا تا ران قطع شده ...
جبهه دستم را گرفت اما شجاعت به من داد
همین رزمنده هایی است که زندگی اش به شکل عجیبی با جنگ تحمیلی و دوران دفاع مقدس عجین شده و کمتر رزمنده ای را می توان سراغ داشت که مثل او این چنین در جبهه دفاع از میهن، رنج کشیده باشد. او از همان نخستین روزهای جنگ تحمیلی و بر اثر بمباران خرم آباد دست راستش را از دست داد، اما باشکوه تر از هر پرنده ای پرواز کرد و به گفته خودش در جبهه به اوج عزت رسید. تجربه زیست چند ساعته اش در سردخانه و وارد شدن نامش ...
پیشکسوت دفاع مقدس: عشق به امام ما را به جبهه ها می کشاند
اینکه پس از 20 روز بستری شدن در تهران و از دست دادن بینایی چشم چپ دوباره به جبهه برگشت، اضافه کرد: در حالی که می توانستم به تبریز برگشته و در شهر خودم ادامه خدمت دهم و یا اصلا’ در منزل باشم، به جبهه برگشتم و در همان یگان تا اواخر جنگ خدمت کردم. این پیشکسوت دوران دفاع مقدس در سال 1379 با عنوان جانشین تیپ لشکر 21 حمزه سیدالشهدای آذربایجان در شهرستان میانه بازنشسته شد و هم اکنون به عنوان ...
خراسان در جبهه | مروری بر خاطرات صدای ماندگار دفاع مقدس
...، برنامه رادیویی ارتش و برنامه رادیو ایلام گزارش می گرفتم. بعد از جنگ یک دوره روزنامه نگاری در مرکز آموزش وزارت ارشاد دیدم و یک دوره فیلم برداری و رفتم توی خط روابط عمومی و خبرنگاری. در دهه 80 مسئول روابط عمومی لشکر 77 و رابط رسانه ای یگان های ارتش در منطقه یعنی نیرو هوایی، هوانیروز و ... بودم تا سال 90 که بازنشسته شدم. چه شد که سر از بخش خبر و گزارش درآوردید؟ به خاطر نیازی بود ...
قتل پدر به خاطر 87 هزار تومان
کردم تهیه مواد مخدر بود. به سراغ مادرم رفتم او 20 هزار تومان داد که با آن می توانستم فقط سیگار بخرم. با ناراحتی و کینه از خانه خارج شدم و به پمپ بنزین نزدیک خانه مان رفتم. با همان 20 هزار تومان بنزین خریدم و به خانه برگشتم. چه کسانی داخل خانه بودند؟ مادرم، برادر کوچکم و پدرم داخل خانه بودند. از انباری شروع کردم و بعد به اتاق ها رفتم بنزین را ریختم و فندک زدم. فکر نمی کردم پدرم ...
قتل پدر به خاطر 87هزارتومان پول
.... به خانه که برگشتم بنزین را در خانه ریختم. از انباری شروع کردم و به اتاق ها رسیدم. بعد فندک کشیدم و ناگهان خانه به آتش کشیده شد. فقط پدرت در خانه بود؟ نه. مادر و برادرکوچک ترم هم بودند. آنها هم دچار سوختگی شدند با این حال بخت با من یار بود که بلایی سرشان نیامد. درواقع معجزه شد که آنها زنده ماندند. البته خودم هم هنگام فرار مصدوم شدم و پایم سوخت. چطور دستگیر شدی؟ از خانه ...
جانبازی که از تیرماه 1365 تا حالا یک ثانیه نخوابیده!
راهی بیمارستان سمیرم کردم. زهرا بستری شد و من به خانه برگشتم. صبح دیدم مادرم دست خالی به خانه آمد. از او پرسیدم که زهرا کجاست؟ گفت: زهرا بعد از نماز تمام کرد، یک خانم سمیرمی کمکم کرد همان جا دفنش کردم و آمدم. من هم به جبهه برگشتم و همچنان از قبر بی نشان دخترم زهرا بی خبر هستم. سیدرجبی این جانباز اهل سمیرم، مردی است که 35 سال رویای شیرین خوابیدن را به همراه سلامتی تقدیم هموطنانش کرده است ...
ملاقات با صدام در شلنگ آباد اهواز
بلبشو بود. خانه ها آب لوله کشی نبود و در خیابان اصلی که گویا لوله آب از آنجا رد شده بود با یک شلنگ؛ آب را به خانه هایشان برده بودند. به همین دلیل آنجا به شلنگ آباد معروف شده بود. به خانه شان رفتم. جبار استقبال گرمی از من کرد. از دیدنش خیلی خوشحال بودم. خانه شان فقیرانه بود، تقریبا بین صد تا صد و پنجاه متر بود که برای آنها که یازده تا بچه بودند خیلی کوچک بود. شب را در خانه ی صدام ماندم. ...
روایت شهدا از حضور در جنگ سخت تر است
پادگان نخریسی رفتم. زمانی که می خواستند ما را به پادگان کاشمر اعزام کنند جلوی در اتوبوس پاسداری ایستاده و قد و قواره بچه ها را ورانداز می کرد. تو صف اعزام دو نفر از بچه های جلوتر از من رد شدند. قطعه سنگی آنجا بود روی آن رفته بودم. خواست خدا بود که پاسدار متوجه قد من نشد و این طور توانستم قاچاقی سوار اتوبوس شوم. 25 روز آنجا بودم و بعد به مشهد برگشتم. 29 مردادماه همان سال اولین اعزامم به پادگان کامیاران ...
قتل پدر به خاطر 87 هزار تومان پول
کرده ام. به تازگی اما شیشه می کشم و هرچقدر هم سعی کردم نتوانستم ترک کنم. تا مدتی قبل جوشکار بودم و خودم پول موادم را تامین می کردم اما چند ماهی می شود که بیکارم و ناچار بودم پول موادم را از خانواده بگیرم. پدرم هم از این وضعیت خسته شده بود. به همین دلیل روز حادثه مخالفت کرد و پولی به من نداد. حالا هم به شدت پشیمانم و دلم می خواهد زمان به عقب بازمی گشت و من هرگز دست به چنین اشتباهی نمی زدم. چرا تلاش نکردی که ترک کنی؟ چندین بار تلاش کردم. هر بار در کمپ بستری شدم و ترک کردم اما به محض اینکه بیرون آمدم دوباره شروع کردم. خودم با دستان خودم زندگی ام را نابود کردم. ...
خاطرات شنیده نشده فرمانده دوران دفاع مقدس از زمان جنگ و شهید صیاد شیرازی/ فرمانده دوران دفاع مقدس: به ...
اتمام تحصیل با هدف حفظ و حراست از میهن اسلامی، مردم عزیز، مقدسات، ناموس و مرزهای شناخته شده بین المللی وارد ارتش شدم. از زمان شروع جنگ تا سال 61 فرمانده دانشجویی گروهان دانشجویی در دانشکده افسری بودم. با شروع جنگ حتی دانشجویان دانشگاه افسری ضمن اینکه تحصیل می کردند، از بعدازظهر چهارشنبه تا صبح یکشنبه در جبهه حضور پیدا می کردند، که در همین دوره تعدادی از دانشجویان عزیز در زمان دانشجویی به شهادت ...
برای شهید شدن دعا می کردم
مجروحان و پیکر شهدا و حتی اسرای عراقی دعا می کردم که جنگ زودتر تمام شود. جنگ که تمام شد، چه کردید؟ وقتی جنگ تمام شد، کلاس یازدهم بودم. به مدرسه برگشتم، بعد هم وارد دانشگاه صنعتی امیرکبیر شدم و... . اگر با همین تجربه به 14سالگی برگردید، باز هم به جبهه می روید و برایش آن همه تقلا می کنید؟ الان هم اگر به آن زمان برگردم، چون چاره ای به جز دفاع نداشتیم، باز هم به جبهه می روم. ...
سربازان امام بودیم
.... مدت حضورتان در جبهه چند سال بود؟ من از مهر ماه 61تا 16یا 19آبان ماه که عملیات محرم برگزار شد در جبهه بودم و در آن عملیات اسیر شدم. واقعا خودم هنوز دقیق نمی دانم شانزدهم ماه بود یا نوزدهم! از روز عملیات و چگونگی اسیر شدنتان بگویید؟ در عملیات محرم طی حمله ای که به عراقی ها داشتیم، محاصره شدیم و از ناحیه پا مجروح شدم، اما با کلاشی که داشتم باز مقاومت می کردم. نیروه ...
شکست اعتیاد افسانه نیست/تجربه آوارگی در چله زمستان
ناموفقی را تجربه کردم. از این ازدواج صاحب دو فرزند پسر و دختر شدم. در آن زندگی همه امیدم همین دو بچه بودند . خانواده ام رهایم کردند به گفته افسانه همسرش معتاد و 12 سال از او بزرگتر بود. بعدها وقتی فهمید با زن دیگری رابطه دارد که دیگر خیلی دیر شده بود و راه برگشتی نداشت. یک روز بود و چند روز پیدایش نمی شد. هیچ پولی در اختیارمان نمی گذاشت و در این مدت با خیاطی کردن ...