سایر منابع:
سایر خبرها
روایت های مقدس
می گفت: من فانتا می خوام. آب انگور می خوام. آب انجیر می خوام. من و چند تا از بچه ها ایستادیم بالای سرش و با گاز لب هایش را خیس کردیم. سهراب تا یک هفته NPO بود. روزی دکتر گفت می تواند نوشیدن مایعات را شروع کند. وقتی این حرف را شنیدم خیلی خوشحال شدم. به بازار آبادان رفتم و آنقدر لینِ یک را گشتم تا انجیر پیدا کردم. بعد آنها را خیساندم و آب انجیر را در لیوانی ریختم. آب انجیر را کنار تخت سهراب گذاشتم و ...
روایت زنان از کارتن خوابی؛ تن فروشی برای تهیه مواد
داشتم با یک خانواده موادفروش آشنا شدم، من کار های خانه شان را می کردم و آن ها هم مواد در اختیارم می گذاشتند، از نظافت خانه بگیر تا خرید مایحتاج خانه همه را انجام می دادم. حدود 10 سال این طوری زندگی کردم تا همین اواخر که برای خرید سمت میدان شوش رفته بودم و ماموران پلیس من را گرفتند و بردند، بعد از آن به یک مرکز ترک اعتیاد رفتم و 6 ماه آنجا بودم و بعد از ترخیص دوباره به همان خانه برگشتم، اما ...
روایت آب و خون؛ برگی از رشادت های غواصان در جنگ تحمیلی
بودم سرم را لحظه ای از آب بیرون بیاورم و بعد دوباره به زیر آب می رفتم. درهمین حین منورهای عراقی را می دیدم که در نیمه های شب فاصله خرمشهر تا بصره را مثل روز روشن می کردند. غفاریان ادامه داد: گروهان ما کم سن و سال بود که آموزش های خاصی دیدیم و به عنوان گروهان پشتیبان فعالیت داشتیم. در عملیات کربلای 5 در همان دو سه شب اول در هلالیه خرمشهر مجروح شدم اما فکر کردند که شهید شدم. من را به جمع ...
عاشقانه های اسماعیل
عیسی محمدی شاید اگر جنگ تحمیلی علیه ایران اتفاق نیفتاده بود، او یک نویسنده معمولی می شد؛ با چند کتاب ادبی و بدون هیچ تجربه خاصی. اما جنگ عراق علیه ایران، خیلی ها را یکباره بزرگ کرد؛ معصومه رامهرمزی هم یکی از آنها بود؛دختر 14ساله ای که در فضای فرهنگی و ادبی خاص آبادان، مطالعه می کرد و رؤیای نویسندگی در سر می پروراند. اما جنگ، او و خانواده اش را وارد دنیایی دیگر کرد؛ دنیایی که در آن بزرگ ...
شهیدی که با شناسنامه دوستش شهید شد/ ثبت رسمی شهادت رضا بعد از 36 سال
یک سال بارها برای دیدن من به مرخصی می آمد و می گفت وقتی در جبهه هستم دلم برایت تنگ می شود ولی همین که می آیم دلم برای جبهه تنگ می شود باید دفعه بعد تو را به پشت جبهه ببرم و خودم به خط مقدم بروم تا هروقت دلم تنگ شد همان جا به دیدنت بیایم. دلی که بین دو عشق اسیر بود عشق یار و عشق وطن. سفر آخر صورتش نورانی بود؛ همسایه ها می گفتند رضا شهید می شود. از زمانی که به بوشهر آمده بود گاه گاهی به ...
دفاع مقدس از زبان شهیدی که زنده شد
بردند تا تحت عمل جراحی از ناحیه قلب و ریه قرار بگیرم . بعد از جراحی مرا به بخش منتقل کردند . پس از چند روز با هواپیمای ارتش منتقل شدم . در آنجا گفتند احتمالا مقصد شیراز یا اصفهان است . اما هواپیما در فرودگاه نشست و اعلام شد که در مشهد هستیم . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و از اینکه یک بار دیگر می توانم به زیارت امام رضا (ع) نایل شوم بسیار خوشحال بودم. این جانباز هشت سال دفاع مقدس ادامه ...
ضربه شمشیر سامورایی برای قتل دوست
دارم و از او خواستم تا وارد دعوا نشود اما او گوش نکرد و فقط به من گفت که اگر دست خالی بیایم، ممکن است کشته شوم. به همین خاطر به داخل خانه رفتم و شمشیر سامورایی تزئینی را که روی دیوار اتاقم بود برداشتم و با آنها همراه شدم. وقتی وارد دعوا شدیم، ناصر شمشیر را از من گرفت و یک ضربه به کتف مقتول زد. بلافاصله سوار موتور شدیم و با هم فرار کردیم و صبح روز بعد فهمیدیم اکبر کشته شده است.بعد از گفته های متهمان ...
تشییع جنازه صوری منافقین برای کشمیری
کشمیری حین جلسه از دفتر نخست وزیری خارج شده است. - دو روز بعد از انفجار دفتر نخست وزیری مشخص شد جنازه کشمیری ساختگی بود. کشمیری فرد بسیار موجهی نشان داده می شد. خود را بسیار معتقد و مذهبی جلوه می داد؛ تا جایی که دو خودکار در جیب خود داشت که یکی شخصی و دیگری برای انجام کارهای بیت المال بود. کمی قبل از انفجار در دفتر نخست وزیری جلسه ای در بیت امام بود که همه مسئولان خدمت ایشان می رسیدند ...
رفتم نان بخرم چند ماه بعد برگشتم!
پادگانی به نام شهید عبادت بود که بچه ها از استان های مختلف حضور داشتند. بعد از 4ماه به شهرم برگشتم. دوباره حوالی عملیات والفجر 8برای آزادسازی فاو به منطقه جنوب رفتم. لشکر ما (لشکر 25کربلا) در هفت تپه مستقر بود. بعد از آن دوباره سال65 عازم جبهه شدم در منطقه مهران؛ در زمان عملیات آزادسازی مهران. اگر اشتباه نکنم عملیات کربلای یک بود، من در واحد بهداری و امدادگری بودم که در یک بیمارستان صحرایی ...
رفتم نان بگیرم از جبهه سردرآوردم
روزنامه همشهری نوشت : سیدعباس موسوی، سخنگوی سابق وزارت خارجه ایران و سفیر جدید ایران در جمهوری آذربایجان گفت: زمانی که برای نخستین بار به جبهه رفتم، حدود 14سال داشتم. بعد از یک دوره آموزشی 45روزه و سخت، ابتدا راهی جبهه کردستان در منطقه مرزی مریوان شدم. او در پاسخ به این سوال که چگونه خانواده خود را برای رفتن به جبهه قانع کردید، گفت: گاهی با مثال زدن و با صحبت کردن اقوام. البته برای من چون کوچک تر بودم، سخت تر بود؛ چون می گفتند تو از پسش برنمی آیی. به نوعی دلشان می سوخت. یادم هست برای بار دوم که می خواستم به جبهه بروم چون می دانستم پدر و مادرم ناراحت می شوند، صبح زود بلند شدم و برای نخستین بار گفتم: می خواهم بروم نان بخرم. تعجب کردند چون من معمولا نان نمی خریدم. با تعجب گفتند: برو. من رفتم نان بخرم و چندماه بعد برگشتم! (با خنده) به شوخی می گفتند: هنوز نان نخریده ای؟! در کل سعی کردم آنها را در مقابل عمل انجام شده قرار دهم. او همچنین گفت: یکی از موانع اصلی سن کم من بود. خود من در 12، 13سالگی مشتاق بودم به جبهه بروم، اما نشد. یکی، دوبار هم اقدام کردم و تا جاهایی رفتم، اما برگردانده شدم. سال های 63 و 64 نوجوان های آن دوران یک تقلب مثبتی را ابداع کردند و آن دستکاری شناسنامه بود. در آن زمان حداقل سن برای رفتن به جبهه 17 سال بود و برای اعزام یک کپی شناسنامه ضرورت داشت، برای رفع مانع عدد سال تولدم را تغییر دادم و رفتم ثبت نام کردم. موسوی همچنین گفت: من درمجموع، 4 یا 5 بار به جبهه رفتم و مدتش هم حدود یک سال شد. ...
خراسان در جبهه | مروری بر خاطرات صدای ماندگار دفاع مقدس
...، برنامه رادیویی ارتش و برنامه رادیو ایلام گزارش می گرفتم. بعد از جنگ یک دوره روزنامه نگاری در مرکز آموزش وزارت ارشاد دیدم و یک دوره فیلم برداری و رفتم توی خط روابط عمومی و خبرنگاری. در دهه 80 مسئول روابط عمومی لشکر 77 و رابط رسانه ای یگان های ارتش در منطقه یعنی نیرو هوایی، هوانیروز و ... بودم تا سال 90 که بازنشسته شدم. چه شد که سر از بخش خبر و گزارش درآوردید؟ به خاطر نیازی بود ...
حسن بیگی: نوشتن و گفتن از جنگ برای کودکان و نوجوانان مشکل است
کتاب ریشه در اعماق او در سال های 1375، 1377، 1379 و 1381 به عنوان کتاب برگزیده 20 سال داستان نویسی انقلاب و دفاع مقدس انتخاب شده و جوایز متعددی کسب کرده است. حسن بیگی درباره خاطرات و تجربیاتش در نوشتن آثار دفاع مقدسی به ایبنا می گوید: وقتی داستان نویسی را شروع کردم جوان های 20 ساله ای بودم که بعد از انقلاب تازه داشتم نوشتن را تجربه می کردم. در همان زمان جنگ شروع شد. آن زمان این گونه نبود ...
مرد خشمگین جان پدر و مادر همسرش را گرفت
او باعث شد تا به شدت خمشگین شوم. واقعا کنترلم را از دست داده بودم. نمی توانستم این وضع را تحمل کنم. چند دقیقه بعد از رفتن همسرم خانه را ترک کردم و به محل کار همسرم رفتم. در آنجا با او درگیر شدم. همکارانش به مأموران بیمارستان زنگ زدند و آنها مرا بیرون کردند. وقتی کمی آرام شدم به خانه برگشتم تا اینکه ساعتی بعد همسرم به همراه مادرش وارد خانه شدند. مادر و دختر هر دو به شدت عصبانی بودند. مادرزنم می گفت ...
دومین شماره نوپا ؛ جشن نامه ای برای محمدرضا باطنی
ترین سال زندگی من از نظر تلاشی که باید می کردم سالی بود که هم در آن دِه درس می دادم و هم به اصطلاح آن روز برای گرفتن دیپلم پنجم متوسطه به آموزشگاه می رفتم. حالا که فکر می کنم می بینم عجب موجود جان سختی بودم. صبح که از خواب بیدار می شدم صبحانه خورده و نخورده سوار دوچرخه می شدم و بیش از دو فرسخ راه در جاده های خاکی آن روز رکاب می زدم تا به مدرسه برسم. به محض رسیدن باید می رفتم سر کلاس دوباره ساعت چهار ...
با روحانی تا تخم مرغ 1400 تومانی!
... آنقدر در این دو روز رقصیدم که چند کیلو لاغر کردم و از فرط گرسنگی داشتم بیهوش می شدم. برای رفع گرسنگی حاصل از شادی شکست آمریکا رفتم مرغی بخرم تا جوجه کبابی زعفرانی مهیا کنم. اما با مرغ کیلویی 20 هزار تومان مواجه شدم. تصمیم گرفتم این حس پیروزی بر ایالات متحده را با خریدن مرغ 20 هزار تومانی خراب نکنم. با خودم گفتم: مهم این است که پیروز شده ایم، شام پیروزی با تن ماهی هم می شود برگزار کرد. یک تن ...
حکایت سربازی که در مراسم یادبود خودش شرکت کرد + تصاویر
. از اسم شروع می کردند تا دمِ دستی ترین دلبستگی ها از بین برود! هنوز بین رفقای هم رزمش اسمش محمد است؛ پس، برای ما هم اسمش همان محمد است! حدود 30 سال است که از آن روز ها می گذرد. یادگار محمد از آن موقع ها یک آلبوم عکس در کمدش است و یک مشت قرص روی میزِ کنار دستش! البته خاطراتش هم هست که در تمام این سال ها آن ها را برای خودش نگه داشته. باز هم وقتی که بعد از این همه سال قبول کرد ...
جانبازی که از تیرماه 1365 تا حالا یک ثانیه نخوابیده!
و آزادشهر بود که سرانجام خدمتم در آباده تمام شد و به خرمشهر برگشتم. در آن سال ها چندین تجربه کاری از جمله آشپزی، رانندگی، مکانیکی و ... کسب کردم. یادم هست که بعد از پایان خدمتم، زمانی که به خرمشهر برگشتم، مغازه اتوکشی را که فروخته بودم دوباره خریدم و شبانه روز کار می کردم. روزی صد لباس با دست می شستم و بالای پشت بام پهن می کردم. بعد هم کم کم به فکر ازدواج افتادم. به شهر خودم یعنی پادنا ...
قتل پدر به خاطر 87هزارتومان پول
.... به خانه که برگشتم بنزین را در خانه ریختم. از انباری شروع کردم و به اتاق ها رسیدم. بعد فندک کشیدم و ناگهان خانه به آتش کشیده شد. فقط پدرت در خانه بود؟ نه. مادر و برادرکوچک ترم هم بودند. آنها هم دچار سوختگی شدند با این حال بخت با من یار بود که بلایی سرشان نیامد. درواقع معجزه شد که آنها زنده ماندند. البته خودم هم هنگام فرار مصدوم شدم و پایم سوخت. چطور دستگیر شدی؟ از خانه ...
قتل پدر به خاطر 87 هزار تومان پول
کرده ام. به تازگی اما شیشه می کشم و هرچقدر هم سعی کردم نتوانستم ترک کنم. تا مدتی قبل جوشکار بودم و خودم پول موادم را تامین می کردم اما چند ماهی می شود که بیکارم و ناچار بودم پول موادم را از خانواده بگیرم. پدرم هم از این وضعیت خسته شده بود. به همین دلیل روز حادثه مخالفت کرد و پولی به من نداد. حالا هم به شدت پشیمانم و دلم می خواهد زمان به عقب بازمی گشت و من هرگز دست به چنین اشتباهی نمی زدم. چرا تلاش نکردی که ترک کنی؟ چندین بار تلاش کردم. هر بار در کمپ بستری شدم و ترک کردم اما به محض اینکه بیرون آمدم دوباره شروع کردم. خودم با دستان خودم زندگی ام را نابود کردم. ...
شکست اعتیاد افسانه نیست/تجربه آوارگی در چله زمستان
... 4 سال و 9 ماه پاکی پس از فوت دختر افسانه، همان زمان نیمی از بدنش بر اثر شوک عصبی فلج و تکلمش را تا حدودی از دست داد. تا مدت ها پسرش کارهایش را انجام می داد. بعد از مدتی بهتر شد اما به زحمت دیگر با کسی حرف می زد. غم از دست دادن دخترش او را از پا انداخته بود. همه در آن خانه می دانستند که نقطه ضعف من فرزندانم هستند. چون من عاشق بچه هایم بودم. علت فوت دخترم هنوز نامشخص و نیاز ...
ملاقات با صدام در شلنگ آباد اهواز
بلبشو بود. خانه ها آب لوله کشی نبود و در خیابان اصلی که گویا لوله آب از آنجا رد شده بود با یک شلنگ؛ آب را به خانه هایشان برده بودند. به همین دلیل آنجا به شلنگ آباد معروف شده بود. به خانه شان رفتم. جبار استقبال گرمی از من کرد. از دیدنش خیلی خوشحال بودم. خانه شان فقیرانه بود، تقریبا بین صد تا صد و پنجاه متر بود که برای آنها که یازده تا بچه بودند خیلی کوچک بود. شب را در خانه ی صدام ماندم. ...
نگاهی به خاطرات همسر جانباز شهید صفر آقابراری
خیلی بد بود ولی هیچ وقت نمی گفتم و به زبان نمی آوردم. بعد از این همه سال، شهید یک وامی گرفت تا برای من یک دست مبل و کولر و گاز فر دار بخرد. در واقع همان سالی که اینجا را برایم گرفت تابستان حالش بد شد و از پیش ما رفت. همیشه کت و شلوار می پوشید دوست نداشت کسی پاهایش را ببیند. فقط من می دیدم و بچه ها. دختر کوچکم زینب همیشه عادت داشت پاهای بابایش را ببوسد. خصوصیات شهید خیلی خوب بود ...
روایتی از منش بزرگ یک رزمنده دفاع مقدس/ دل دریایی در دیار غواصان دریادل
به گزارش موج رسا; به گزارش موج رسا؛ شنیده اید که می گویند فلانی، دل دریایی دارد؟ دریا نشان عظمت و بزرگی است و کسی که دل دریایی دارد یعنی کارهای بزرگتری انجام داده که هر کسی در شرایط مشابه، جرات و توان آن را نداشت. حتماً که نباید یک کار سخت مانند عبور از منطقه صعب العبور و یا پرواز تک نفره و امثال این ها را انجام بدهی که بگویند فلانی دلش دریاست. دریاد ...
ننه! جنگ کی تموم میشه؟
پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علی اکبر (همسرم) خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من 15 روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمی زدم. پیش خودم گفتم: این همه راه اومدی تا اینجا که امام حسین (ع) رو زیارت کنی، حالا اگه قرار باشه بچه رو هم از دست بدی، مردن یا موندن چه اهمیتی داره؟ به علی اکبر گفتم که می خواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد و گفت ...
دوست دارم پزشک شوم/انتظار رتبه دو رقمی داشتم/پیانو یکی از تفریحات من بود
زشی قلم چی شرکت می کردم. ثلاث:زمانی که متوجه نتایج کنکور شدی و رتبه ات را دیدی، اولین واکنش شما چه بود؟ زمانی که نتایج اعلام شد خواب بودم. صبح همان روز تماس های زیادی دریافت کرده بودم به حدی که گمان کردم نکند اتفاق بدی افتاده است، اما پدرم تماس گرفت و رتبه ام را به من گفت که خیلی خوشحال شدم و فقط می خندیدم. مادرم سرکار بود، بلافاصله تماس گرفتم و بهش خبر دادم. ثلاث: ...
کامران گنجی ، نخستین شهید زرتشتی دوران دفاع مقدس
همه اش به خواب دیشب فکر می کردم. مقصود همسرم از جا دادن کبوتر در لانه چه بود؟ ولی به دلم بد نیاوردم و دنبال کار خود رفتم. شب باز خواب دیدم که پایان دوره سربازی است و شماری از سربازها برگشته اند. هر چه دنبال کامران می گردم او را پیدا نمی کنم. مادر شهید گفته بود: صبح که بیدار شدم سراغ دکه روزنامه فروشی رفتم، روزنامه ای خریدم که نام شهدا را نوشته بودند. تند و تند نام ها را از نظر گذرانیدم ...
عملیات کربلای 5 عملیاتی با رمز پرواز!
آن حواسم بهش بود یکی دو شب دیدم ساعت یک نیمه شب آرام از جایش بلند می شود یک پتو برمی دارد و از چادر می زند بیرون، بلند شدم و وقتی به دنبالش رفتم لابلای درختان پنهان شد از دور زیر نظر گرفتم پتو را روی زمین پهن کرد ناگهان به اطراف نگاهی انداخت جانمازش را از جیبش در آورد و روی زمین پهن کرد لحظه ای بی حرکت ماند بعد سرش را خم کرد روی گردنش و نیت کرد روز بعد با یعقوبعلی لوله های پلی اتیلن را می بردیم و ...
تمرین ایثار در رمل های تفتیده هویزه
خدا توکل می کردند. همه و همه نگران بودند. از همان روز ها سیدمرتضی خودش را آماده کرده بود تا زودتر برای دفاع برود جبهه. اما شرط سنی برای حضور در جنگ 17 سالِ تمام بود و سیدمرتضی برای رفتن عجله داشت: مسجد محل داشت برای رفتن به جبهه نیرو جذب می کرد. من هنوز 17 سالم نشده بود. برای همین تقلب کردم. از شناسنامه ام یک کپی گرفتم و بعد با پاک کن عدد 47 را از سال تولدم پاک کردم و تبدیلش کردم به 46. با خوشحالی ...