محسن رضایی به شدت رنگش پریده و دماغش تیر کشیده بود
سایر منابع:
سایر خبرها
ناگفته هایی از تشکیل دفتر سیاسی سپاه/ محسن رضایی گفت این مسائل به کلی سری است| گفتگو با سردار محسن رشید- ...
از داخل و خارج دفتر سیاسی برای انجام این کار گردهم آورد. بواسطه این تلاش هاست که امروز در سال های پس از جنگ، انبوهی از اسناد و روایت دست اول و مستند از کارنامه سپاه پاسداران در عملیات های مختلف در دسترس پژوهشگران و علاقمندان به این حوزه قرار دارد که همه آنها در مرکز اسناد و تحقیات دفاع مقدس جمع آوری شده است. سردار محسن رشید یکی از همان افرادیست که در کنار مرحوم محمدزاده در راه ...
خاطرات کرونایی طلبه جهادی (بخش پایانی)
به گزارش خبرگزاری حوزه ، حجت الاسلام علی رستمی، یکی از طلاب جهادی است که خاطرات کرونایی خود را به رشته تحریر درآورده و رسانه رسمی حوزه این خاطرات را در شماره های مختلف تقدیم نگاه شما خواهد کرد. یکی از دوستان زنگ زد که آماده شو باید برویم بیمارستان. صبح زود آماده شدم که برویم. اولین بار بود که می خواستم از نزدیک جنازه ببینم. بیمارستان هوایش سنگین بود نفس کشیدن با ماسک کار را سخت تر می کند. وقتی پرستارها را می دیدم که ساعتها مجبور بودند با آن تجهیزات ...
طلسم عملیات کربلای5 توسط بچه های میرزاکوچک خان شکسته شد/ از اسناد دفاع مقدس، یک برگ سند رسمی هم در استان ...
دفاع مقدس در آنجا مشغول به کار شدم. این رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس با اشاره به خاطراتی از جبهه های دفاع مقدس، گفت: روزی در جبهه بالای تپه ای قرار بود مکانی را از بچه های مشهد تحویل بگیریم، وقتی بچه های مشهد در حال برگشتن بودند ناگهان انفجار شدیدی رخ داد و ماشین روی مین ضد تانک که این مین برای تانک های با وزن بالا استفاده می شود رفت و سر و دست و پا بود که در آسمان دیده می شد. شهیدی ...
قذافی گفت به شرطی موشک می دهم که عربستان را هم بزنید / ماجرای موشکی شدن ایران در زمان جنگ
...: اکنون 57 روز است که من آفند می کنم و این پنج رقم موشک را تا 48 ساعت آینده دارم. من فکر کردم و گفتم: برو شلیک کن. سردار رضایی گفت: می دانی این یعنی چه؟ یعنی اینکه من 48 ساعت آینده باید دست هایم را بالا ببرم. گفتم: داداش محسن تا حالا فهمیدی از کجا آمده و چگونه آمده؟ این را هم به من اعتماد کن. بچه ها به دمشق رفتند و 12 ساعت بعد از آنچه که شفیع زاده از مهمات خواسته بود پای قبضه هایش رسید. رفیق دوست گفت: در یک مسئله محکمی سفت صحبت می کنیم، رجز می خوانیم و آن چیست؟ مسئله دفاع از کشور است و اعلام می کنیم هیچ قدرتی امروز در دنیا از نظر قدرت زورش به ما نمی رسد. ...
از لیبی موشک رایگان می گرفتیم
معتقد بودند من جنگ افروز هستم و همین طور هم شد. وقتی من را کنار گذاشتند، با فاصله کوتاهی قطع نامه پذیرفته شد. آقای هاشمی من را خواستند و گفتند: که آقا محسن تو جنگ افروز هستی. آقای رضایی نقشه می کشد و دست تو می دهد و تو هم هتل فتل می کنی می دهی دست این و 10 قدم جلو و 10 قدم عقب می رود، این جنگ نشد. از آن طرف دولت شعار جنگ می دهد، اما تمام قد به جنگ نمی آید . تمام این حرف ها را در مصاحبه هایی که در زمان آقای هاشمی داشتم، ده ها بار گفته ام و در کتاب خاطراتم هم چاپ شده است. می خواهم توپ را به زمین دولت بیندازم، تو وزیر هستی برو در وزارتخانه ات بنشین . ...
شهد فروش ؛ روایت شهیدی که با صلوات مشکلات مردم را حل می کرد
...، هرجایی که برای روایت دوران دفاع مقدس حضور پیدا می کردم حتما از او هم نام می بردم. وی ادامه داد: در دوره ای یک گروه دانشجویی از شهرستانی به مشهد آمده بودند و به من گفتند که چرا این روایت را تجمیع نمی کنی و کتابش را نمی نویسی که پس از آن، این دغدغه به وجود آمد و به آقای محسن زاده، مدیر نشر ستاره ها مراجعه کردم که این اتفاق صورت بگیرد و با یکدیگر به توافقاتی رسیدیم. با این که دو نفر ...
گفت و گو با آیت الله شیخ علی بدری
در مکتب خانه کتابی به نام وفایی را پس از ختم قرآن می خواندند که البته فکر کنم که این کتاب یافت نشود. ورود من به عالم طلبگی از سن 16 سالگی بود. آن زمان مقداری از دروس مقدمات را در منطقه خودمان خواندم، اما به علت نبود امکانات لازم به ویژه استاد مبرز در سال 1323 عازم نجف اشرف شدم. آن ایام وضعیت مالی مناسبی نداشتم. یادم هست که یک دهه عاشورا منبر رفتم که به من به این خاطر، 90 تومان دادند و با ...
شهید خرازی در آغوشم گرفت و گفت باید ماسک بزنی
تیرانداز در عملیات خیبر شرکت کنم. در همان عملیات خیبر هم مجروح شدید؟ بله. روز اول عملیات همراه چند رزمنده داشتیم سنگر می کندیم که ناگهان یک خمپاره به سنگرمان خورد و ترکش های آن خمپاره به مچ پا و ران پا و سرم اصابت کرد و مجروح شدم. قدرت ایستادن روی پاهایم نداشتم و آن لحظه فقط توانستم با غلت خوردن و سینه خیز عقب بروم و خودم را به نیرو های خودی برسانم. هنگام اصابت خمپاره یکی از بچه ...
به خاطر این چشم ها یک روز شهید می شوی!
خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکت هایی را که توی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچه ها. حاج همت که آمد، دیدم یادم رفته برایش یکی کنار بگذارم. ماجرا را با یکی از بچه ها مطرح کردم. گفت: من یکی دارم. خوشحال شدم. رفتم به حاج همت گفتم: حاجی یک اورکت برات نگه داشتیم! گفت: هر وقت دیدم تمام رزمنده ها صاحب اورکت شده اند، آن موقع من هم می پوشم! یک بار که آمده بود شهرضا گفتم: بیا این جا یک خانه ...
ناگفته هایی از جانباز حمید بیات / 16 بار مُردم و زنده شدم
...> مجدد به درمانگاه شهید نجمی رفتم بعد از مدتی از آقای تهرانی مسوول درمانگاه خواستم برم خط مقدم. فهمیده بودم شب جمعه 20 آذر سال 60 عملیات می شود، چندین بار برای رفتن به خط را اصرار کردم و گفتم من از زن و بچه و همه چیز دست کشیدم که با دشمن در خط مقدم بجنگم. آقای تهرانی از مهارت کارم خبردار بود بدون اینکه پاسخ درستی برای حضورم در خط بدهد مسوولیت تجهیز امدادگران را کار خیلی سنگینی بود را به من ...
نجات قاتل همسر و فرزند از چوبه دار
نام ارشیا بود. اما در تمام این مدت مادرزنم مدام در زندگی ما دخالت می کرد و همین دخالت ها بر رفتار همسرم هم تأثیر گذاشته بود. من عاشق الهام بودم اما همیشه دعوا داشتیم و ناخواسته دست به قتل زدم. بعد با خودم گفتم بچه ای که مادر ندارد نباید زنده باشد. بعد از قتل همسر و پسرم به دوبی و مالزی رفتم و سپس به ایران برگشتم. بخشش با اعتراف مرد جوان، او در دادگاه کیفری به اتهام قتل همسرو ...
خبر به روایت فردا / عذرخواهی کیهان/ بیداد فساد در شهرداری ها / اصلاحات در بند اصلاحات / سیگنال تورم و ...
عملیات ها، برای وزرا توضیح می دادم که ما چه کار کردیم. ایشان می گفت: آقا محسن جنگ را کی تمام می کنی؟ . بله این دو دستگی بود. * از سال 1358 تا سال 1361 که وزیر شدم، سالی چندین بار به سوریه و لیبی می رفتم و دو، سه بار هم به کره شمالی. وقتی وزیر شدم، دیگر نتوانستم بروم. از طرف سوریه و لیبی دعوت شدم و رفتم پیش آقای هاشمی و گفتم می خواهم به سوریه و لیبی بروم. آقای هاشمی با یک حالت رقت آمیزی گفت ...
دیدار با خانواده ای که کفن حاج قاسم را امضاء کردند/ روایت سردار از مناجات عارفانه پدر خانواده
لباس هایی شبیه لباس بازیگران سریال امام علی (ع) با زره و کلاه خود، با دست و پای خونی... بابا گفت: ببین! این ها همان شهدای 72 تن هستند که برایت گفتم کنار امام حسین (ع) دفن شده اند. آنجا یک چیزی شبیه تخت هم بود که فردی کلاه خود بر سر رویش نشسته بود. او که دست چپش از بالای آرنج قطع بود بدون اینکه خون از آن جاری باشد، بلند شد و شروع کرد به تأیید صحبت های بابا. بیدار که شدم، خوابم را برای ...
رزمنده دفاع مقدس: از آقامهدی لقب قربان طلا گرفتم
از شهادتش در محضر ایشان بودم و به من ماموریتی محول کرده و به قرارگاه برگشته بودم، وقتی که خبر شهادتش را آوردند، من اول باور نکردم؛ مثل کسی که یتیم شده باشد، پاهایم سست شد و زمین افتادم و بغض کردم و به فکر فرو رفتم و احساس می کردم خواب می بینم. وی دوباره به فکر عمیقی فرو می رود و با خودش زمزمه می کند: ای کاش من هم شهید می شدم... کاش...! این رزمنده دفاع مقدس ادامه داد: یک بار ...
ما در جبهه ها فقط خدا را داشتیم/ خیانت منافقین غیر قابل تحمل بود / آقا فرمود: لشکر قدس گیلان مانند ستاره ...
...، گفت: اوایل پیروزی انقلاب، منافقین مخصوصاً در گیلان خیلی فعال بودند به بهانه بیکاری، اطراف میدان شهرداری رشت ده ها دکه زده بودند و تمام تلاششان این بود که مردم را نسبت به انقلاب بدبین کنند حتی در دانشگاه حاکمیت داشتند و بچه حزب الهی ها را بیرون می کردند. جوشن ادامه داد: در زمان بنی صدر در هیئت پاک سازی مامور به خدمت شدم و به مدت 2سال حضور داشتم و بعد از اتمام دوره همه مارا آوردند ...
معرفی کتاب مربّع های قرمز در پایگاه مقاومت آمنه (س)
این کتاب می نویسد: پنج سال می شد که قصد کرده بودم خاطراتم را مکتوب کنم. مخصوصا وقتی مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای (حفظه الله) مطلبی را مبنی بر ناتمام ماندن جنگ یک رزمنده تا نوشتن خاطراتش، فرمودند، برای نوشتن و نشر خاطراتم مصمم تر شدم. هر چه از رشادت همرزمانم و غربت و مظلومیتشان می دانستم در روایت گری هایم گفته بودم. با مکتوب کردن خاطراتم دنبال ناگفته ای از بچه ها بودم. دنبال سبک ...
آیت الله هاشمی با حالت خوفناکی گفت آبروی ما جلوی مردم رفته است /قذافی گفت یکی از این موشک ها را به ...
روز آفند و 40 روز پدافند مهمات دادید و الان 55 روز است من دارم آفند می کنم. این پنج رقم مهمات را من 48 ساعت دارم. یک لحظه فکر کردم و گفتم برو شلیک کن. سردار رضایی گفت می دانی یعنی چه؟ یعنی بعد از 48 ساعت باید دست ها را ببرم بالا. گفتم حاج محسن تا حالا فهمیدی چگونه و از کجا آمده است؟ حالا هم اعتماد کن. رفتم سنگر مخابرات و با مرحوم سعیدی نیا تماس گرفتم. با اولین هواپیما رفتم دمشق و 12ساعت قبل از ...
ماجرای خواستگاری موزیسین برجسته از همسرش
ماجرای خواستگاری حسین دهلوی از من کمی خنده دار است. آقای میرنقیبی که ناظم نوبت عصر آن زمان هنرستان بود چند بار مرا کنار کشید و درباره خانواده ام سوال کرد. من هم رفتم به همکلاسی هایم گفتم فکر کنم می خواهند از همه بچه ها تحقیقات کنند. چند روز بعد گفتند ما می خواهیم یک روز بیاییم منزل شما، به پدر و مادرت خبر بده. من باز هم متوجه نشدم؛ چون در این فضاها نبودم. به بچه ها گفتم فکر کنم از طرف هنرستان می خواهند به خانه همه سر بزنند. یک روز که من هنرستان بودم به خانه ما آمدند و وقتی من برگشتم پدر و مادرم گفتند برای خواستگاری آمده بودند. من خیلی تعجب کردم و پرسیدم از طرف چه کسی؟ گفتند حدس بزن، مربوط به هنرستان می شود. من هر کسی را به ذهنم رسید گفتم به غیر از دهلوی. وقتی گفتند خواستگار دهلوی است من شوکه شدم. باورم نمی شد. گفتم مگر می شود؟ دهلوی خیلی بداخلاق است! من هیچ گاه متوجه توجه استاد به خودم نشده بودم؛ اما بعد که فکر کردم، تازه معنی بعضی از رفتارهایشان را متوجه شدم. به عنوان ...
ناگفته هایی از جانباز حمید بیات / 16 بار مُردم و زنده شدم...
خداوند خستگی و ضعفم بعد از اتمام کار خودش را نشان می دهد. یک روز هم در خط مقدم در سنگر L مانندی برای 150 نفر که اکثرا فرهنگی بودند، سخنرانی کردم، صحبت هایم را با بسم الله الرحمن الرحیم ا فمن یمشی ... آغاز کردم و توصیفی از حال رزمندگان و ترفندهای دشمنان برای از پا درآوردن ملت گفتم در حین سخنرانی گریه همه بلند شد و عزمی راسخ برای حضو در جبهه شکل گرفت که شکوه آفرین شد. در حینی که ...
محسن مظلوم بود و مظلومانه به شهادت رسید/ زخم زبان های زیادی از اطرافیانم شنیدم
و بعد چندسال به کار تعمیر لوله آب و گاز مشغول شد. محسن 2 ماه مانده بود به امتحانات پایان ترم، به من گفت که می خواهد درسش را ادامه دهد و قول داد که امتحانات پایان ترم را با موفقیت پشت سر بگذارد. همین اتفاق هم افتاد و توانست تمامی درس های خود را با نمره قبولی بگذارند و مدرک دیپلمش را بگیرد. دائم الوضو حتی در خانه محسن بعد از دیپلمش می خواست درس طلبگی بخواند اما من مانع او شدم ...
روایت جانباز یزدی از تلاش بی وقفه برای اعزام به جبهه؛ می دانستم ویلچر نشین می شوم
شلیک گلوله توسط تفنگ 106 تانک را زدیم. این جانباز دوران هشت سال دفاع مقدس ادامه داد: بلافاصله عراق شروع به حمله کرد وقتی داشتم به سمت سنگر می رفتم خمپاره شصت پشت سر ما خورد و سبب قطع نخاعی من شد، به بیمارستان منتقل شدم، پرستاران و پزشکان نمی توانستند به من بگویند که قطع نخاع شدم؛ یک دکتر زرتشتی بعد از دو ماه یک ویلچری آورد و به من گفت باید تا آخر عمر ویلچر را تحمل کنی، جثه من کوچک بود ...
قرعه کشی برای اعزام به جبهه در سمنان؛ سبقت برای ایثار!/ وقتی پستچی وصیت نامه ام را به دست خودم داد!
: تلخ ترین و شیرین ترین خبری که از جبهه ها کسب کردید چه بود؟ قدس: اسفندماه سال 66، قرار شد گروهی از خبرنگاران را به جبهه غرب اعزام کنند. وقتی من به تهران رسیدم، ماشین روزنامه رفته بود! به من گفتند با اتوبوس به کرمانشاه برو و خودت را به قرارگاه رمضان معرفی کن. از آن جا مرا تحویل ماشینی دادند و تا سقز رفتم. در سقز به گروه خبرنگاران ملحق شدم. نیمه شبی بود که به ما گفتند بلند شوید که برویم ...
عشق و ایثار رمز پیروزی دفاع مقدس بود
به دوران دفاع مقدس و 39 سال قبل بازمی گردد و می افزاید: ابتدا به خاطره ای از شهید سرهنگ ابراهیم ثابت، فرمانده گردان 149 لشکر 77 ثامن الائمه(ع) اشاره می کنم که در یکی از روزهای سال 60 که در شرق کارون مستقر بودیم و من فرماندهی گروهان را به عهده داشتم، برای هماهنگی های عملیاتی به سنگر او در گردان رفتم اما از گردان به ما خبر دادند که سربازی مجروح شده است و او را به بهداری می آورند. وی در ...
کتاب"جنگی که تمام نشد" شرح رشادت های سردار شهید علی رضاییان
می گفتم می گفت: بگذار انقلاب پیروز شود و شاه برود. من دیگر کاری با جایی ندارم. انقلاب پیروز شد خیلی خوشحال شدم. گفتم سختی ها به انتها رسد اما نشد. جنگ تازه شروع شد و این مصیبت های ناتمام... درست در زمان انتخابات رای به جمهوری اسلامی در 12 فروردین عازم داران منطقه فریدن در غرب اصفهان می شود. با تشکیل سپاه در شهرستان های فریدن، خوانسار و مبارکه به فعالیت های جهادی خود ادامه می ...
محسن رضایی چه تکلیف شرعی بر دوش متوسلیان گذاشته بود؟ /ناگفته هایی درباره شهید بروجردی
غلامرضا ظریفیان، استاد دانشگاه، معاون اسبق وزیر علوم و فعال سیاسی شناخته شده این سال هاست. همراهی نزدیک او با شهید محمد بروجردی از فرماندهان شاخص جنگ تحمیلی که از پیش از انقلاب تا زمان شهادت بروجردی تداوم داشت، حرف های شنیدنی زیادی به همراه خواهد داشت. بخش هایی از اظهارات معاونت قرارگاه سپاه در غرب، را بخوانید؛ *ماجرای عجیبی برای شما تعریف می کنم که اوج منش بروجردی را ببینید: محمد ب ...
نگاهی متفاوت به خاطرات خواننده کاشانی که نسیم سحری اش نوستالژی دهه شصتی هاست
کلاس و مدیر مدرسه همه دارند برایم دست می زنند. همایونفال درباره اولین باری که یک آواز خوانده است می گوید: در همان سنین پایینی که مدرسه می رفتم. یادم هست مدیری داشتیم به اسم آقای بهمنی، او که می دانست من صدای خوبی دارم یک روز به من گفت ما پنج شنبه ها به بچه های مدرسه سر صف، کارت صد آفرین می دهیم. از تو می خواهم که قبل از توزیع جوایز سرصف برای بچه ها آواز بخوانی. پنج شنبه ای که در راه بود و ...
بانوان پشتیبان جبهه و جنگ از خانه
برای پشت جبهه از باغاتی که در اختیار ما می گذاشتند، محصول برداشت می کردیم. ترابی یگانه ادامه می دهد: با دختر دو ساله ام فعالیتم را ادامه می دادم، هر روز صبح بعد از کارهای خانه بچه بغل به خانه ای که در منطقه هنرستان همدان در اختیار ستاد پشتیبانی قرار داشت، می رفتم، در آنجا از قند شکستن و بسته بندی آجیل مشکل گشا بگیر تا تهیه مربا برای زمستان کار برای همکاری بود. وی اظهار می کند ...
گفت وگوی تسنیم با ایثارگر دوران دفاع مقدس؛ ماجرای رزمندگانی که اصرار به جبهه رفتن داشتند
. این رزمنده ادامه داد: اگر به رزمندگان می گفتند برادرت دیشب شهید شده است و شما به خط مقدم نرو، این فرد می گفت برادرم برای رسالت خودش رفت و من هم برای رسالت خودم و وقتی به رزمندگان اصرار می کردند به جبهه نروند آخرین جواب شان این بود که امام خمینی(ره) فرمان داده اند در مقابل دشمن بایستیم و فرمودند جزایر باید آزاد شود، این جوانان گوش به فرمان امام راحل بودند. وی تشریح کرد ...
روایت روزهایی که ندیدیم/ بانویی که شهید جهان آرا واسطه ازدواجش شد
طالقانی آبادان که بودم راه به راه رزمنده، تکاور، کادر و ... از من خواستگاری می کرد. من هم به این بهانه که می خواهم درس بخوانم و دکتر بشوم جواب رد می دادم. آخرش دیدم نمی شود شرط گذاشتم باید خرمشهری باشد و جانبازی باشد که دو دست و پا نداشته باشد. بچه ها گفتند بگو نمی خواهی ازدواج کنی. چند روز بعد نوشین نجار گفت یک بنده خدا از شما خواستگاری کرده و یک پایش هم قطع است. گفتم کم است و خندیدند. گفتند مگر شهید ...