"روایت دلدادگی" / هر هفته معرفی یک دانش آموز یا معلم شهید استان کرمان
سایر منابع:
سایر خبرها
خاطرات فرزند مرجع تقلید جهان اسلام آیت الله فاضل لنکرانی از حضور در جبهه
مقدم جبهه هم بود. مطلع شدم که ایشان دارند به اینجا می آیند و نگران هم بودم. ایشان به آنجا آمدند و اتفاقا عکسی هم از آن حضور داریم. همان شب عراق آنجا را خیلی زد و آنقدر بمباران کردند که من یقین پیدا کردم همه ما از بین خواهیم رفت. ولی مقدر نبود و این مسأله واقع نشد. چند بار ایشان به جبهه آمدند. یک بار که به جبهه آمدند آیت الله جوادی آملی، آیت الله خرازی و آیت الله شیخ حسن تهرانی هم بودند ...
پسر شهید همت از حاج قاسم می گوید
.... اینها همه بچه های من هستند. گفتم :چیزی بگوم دلخور نمی شوید؟ گفتند من حق ندارم دلخور بشم بچه ها باید اینجا بیایند حرف بزنند. این مرامی است که این دوره و زمانه گم شده است . به خاطر دارم یک روز به من گفتند مهدی یکجا را هماهنگ کنم فوتبال بازی کنیم. گفتم عمو شما جوانی و می توانی فوتبال بازی کنی. سنی از ماها گذشته، توانایی این چیزها را نداریم. خندیدند و گفتند چه کار کنم؟گفتم جایی بنشینیم و ...
اشتباه عجیب مردی، او را به آدم ربایی متهم کرد
گفتند به شما ربطی ندارد ما چه کسی هستیم. من هم واقعا فکر کردم مأمور قلابی هستند. آن ها را سوار ماشین کردم تا به کلانتری ببرم. در راه کلانتری یکی از آن ها فرار کرد. من پیاده شدم که دوباره او را بگیرم که با مأموران کلانتری روبه رو شدم و گفتم یک مأمور قلابی این اطراف است. بعد متوجه شدم مأموران هم دنبال من بوده اند. متهم گفت: آقای قاضی من اگر آدم ربا بودم که به سمت کلانتری نمی رفتم. مگر آدم ...
نوه ام راه و رسم شهادت را از دایی هایش آموخت
... پسرم خیلی دوست داشت به جبهه برود. با بعضی حرکات و رفتارش سعی می کرد من را برای اعزامش آماده کند. آن زمان همسرم هم در جبهه بود و محمدرضا مرد خانه ام شده بود. من راضی نمی شدم به جبهه برود. یک روز پسرم رفت روی کابینت آشپزخانه نشست و شروع کرد از جبهه و جنگ صحبت کردن. یادم است می گفت: دوستان و رفقایم همگی می روند جبهه؛ من هم می خواهم بروم! من نمی توانم به بچه های مردم بگویم اسلحه داداش را بردارند ...
چطور از دروغ گفتن کودکان جلوگیری گنیم
چون می ترسند تنبیه شوند. والدینی که بچه را زیاد تنبیه می کنند احتمال اینکه دروغ گفتن های بچه افزایش یابد بیشتر است. بعضی وقت ها هم والدین به گونه ای از او سوال می کنند یا توضیح می خواهند که واقعا چاره ای به جز دروغ گفتن برایش نمی ماند. وقتی که شما متوجه شدید که شکلات خورده به او چه گفتید؟ مادر: از او پرسیدم که شکلات خوردی؟ گفت: نه. گفتم چرا، تو شکلات خوردی. هم دور دهنت کثیف است و هم ...
علامه امینی و بسم الله (حکایت اهل راز)
...، تا چشمش به من افتاد گفت : (هو هذا) او همین است؛ سپس بیرون رفت...در فکر فرو رفتم که جریان چیست، ممکن است نقشه ای در کار باشد. بعدا معلوم شد مادر آن بچه غش کرده و قبلا دعانویسی که عمامه ای شبیه علامه امینی داشته دعایی نوشته است و مادر او خوب شده بود. حالا بچه خیال کرده آن دعانویس همان آقاست، اندکی بعد همراه آن بچه شخصی آمد و به من گفت: آقا! دعا می نویسی؟ گفتم: آری، می نویسم. آنگاه کاغذی ...
شوهر سابق: من قاتل نیستم
، از شوهرش طلاق گرفت و به تنهایی زندگی می کرد. آن ها گفتند که بچه ها همراه پدرشان زندگی می کنند و گاهی مادرشان به ملاقات آن ها می رود. در تحقیقات بعدی پلیس معلوم شد که مقتول از مدتی قبل صیغه مردی جوان بوده که به خانه او رفت و آمد داشته است. این مرد وقتی مورد تحقیق قرار گرفت گفت که از ماجرای قتل خبر ندارد. او توضیح داد: من مدتی قبل بود که با زن جوان آشنا شدم و او را صیغه کردم و به خانه اش رفت و آمد ...
رفتار مدیریت ها با نخستین فضای تئاتری خصوصی بعد از انقلاب چگونه بود؟
...؛ من شاگرد شما هستم، قبلا هم در خدمت شما بودم، فقط شما امر بفرمایید. خانمی به نام احتسامی که آن جا کار می کرد، قسمت های مختلف خانه را نشانم داد و به پرسنل که آن زمان سه نفر بودند، معرفی کرد. این ها مربوط به چه سالی است؟ سال 1378 خانه هنرمندان افتتاح شد و این وقایع که گفتم به آخرهای همان سال برمی گردد. من چون باید کارهایی را در کانون انجام می دادم، تا سال 80 فقط بعدازظهرها ...
ماجرای ازدواج کیمیا علیزاده و همسرش + تصاویر
حرفه ای ات نخورد، اما مثلاً درباره شرایط اخیرم، حسابی خسته شده بودم که چرا مدام این اتفاق برای من می افتد و آسیب می بینم و با خودم گفتم دیگر اصلاً برای فیزیوتراپی نمی روم. با خودم و همه لج کرده بودم اما حامد مرا کمک کرد و قانعم کرد که باهم به فیزیوتراپی برویم. او شرایط مرا می داند و اینکه دو طرف همدیگر را درک کنند خیلی خوب است و لطمه ای به حرفه مان وارد نمی کند. به کیمیا گفته بودم در شب ...
شهید غلامحسین رعیت رکن آبادی مبتکر حفر کانال در جنگ
دسته دیگر می خواستند بروند مورد هدف تک تیرانداز های دشمن قرار می گرفتند وقتی دو تا از بچه ها شهید شدند تصمیم گرفتیم از ایشان کمک بگیریم و من به قم رفتم و صبح به در خانه ایشان رسیدیم و ایشان بلافاصله همراه من شدند و به طرف جبهه حرکت کردیم و مشغول به کار شدند. پس از چند روز کار، خمپاره ای نزدیکی ایشان فرود آمد و ایشان را مجروح کرد، بلافاصله هلی کوپتر فرستادیم و او را به بیمارستان صحرایی ...
مادرم گفت خوب شد شهید نشدی!/ تئاتر دفاع مقدس سفره نان نیست
.... غلامرضا در عملیات کربلای 4 مفقودالاثر شد. سال های سال است که وقتی برخی تصاویر جنگ از تلویزیون پخش می شود به بچه هایم می گویم که برخی از این تصاویر را من گرفته ام و فقط من می دانم که این تصاویر را من گرفته ام با حسرت از اینکه آن تصاویر را دیگر در اختیار ندارد صحبت می کند و درباره دلیل نداشتن این تصاویر یادآور می شود: ما همه تصاویر را گرفتیم، در آن حین غلامرضا رهبر آمد که پیش تر در سه راه مرگ ...
خدمت در خون آتش نشانان است/ ترس را باید ترساند
حسام و حامد رفتند عملیات اما چیزی نیست. بچه ها حسام را جلوی ساختمان دیدند! " تازه نگرانی هایم شروع شد تا شب حسام آمد خانه! خانم هوایی نگاهش را به حسام انداخت، سری تکان داد و شیار اشک چشمانش تا روی ماسک صورتش جاری شد. حسام سرش را پایین انداخت و سکوت عجیبش نشان می داد که تلخی خاطرات آن روز را خوب به یاد دارد: وقتی حسام آمد خانه لباسش پر از خاک بود. بوی دود آتش همه خانه را پر کرد... آشوب ...
از لشگر که هیچ، از گردان و گروهانش هم خبری نبود!
نزدیکی به عراقی ها بچه ها تیر می خوردند. دست تیر خورده ی یک مجروح را پانسمان کردم و او را به همراه یک امدادگر به عقب فرستادم. خودم به همراه نیروها جلو رفتم. ناگهان متوجه شدم تنها هستم و هیچ کدام از نیروها اطرافم نیستند. برای اینکه در تیررس عراقی ها نباشم داخل یک نهر آب پریدم و در آنجا کز کردم. اسلحه نداشتم، نمی دانستم چه کار کنم. عراقی ها نزدیک بودند. بعد از چند روز صدای تیر کلاشینکف را ...
پل مقاومت از ایران تا لبنان با ترجمه ساجی
خانه با چشم گریان دویدند توی کوچه، مادرشوهرم شیون می کرد و شروه می خواند و بقیه زار می زدند. صدای عمو را می شنیدم که مویه کنان می گفت: یا حضرت محمد، موکه بچه هامو به توسپرده بودم! حاج منیژه خانوم، دیدی بی پسر شدیم؟ دیدی بدبخت شدیم؟ پشت پنجره ایستاده بودم و مات و مبهوت بیرون را نگاه می کردم. با خودم می گفتم: باور نکن نسرین. تو داری خواب می بینی. الان از خواب بیدار میشی و بهمن می آد و می بینی همه چی دروغ بوده. وقتی مادر شوهرم را آوردند بالا، تقریبا بیهوش بود. اما من همچنان فکر می کردم الان از خواب بیدار می شوم. ساکت و صامت گوشه ای نشسته بودم. انتهای پیام/ ...
رستگاری جواد
جواد در اهواز، به مشهد بازگشتم و خبر دادند که جواد شهید شده است. البته اول به من گفتند که جواد خیلی سخت مجروح شده است. پیدا کردن پیکر شهیدمان داستانی دارد، اما چندسال بعد از به شهادت رسیدن جواد، یک روز که برای دیدارش به بهشت رضا (ع) رفته بودم، آقای جوانی بالای سرم آمد و از نسبتم با جواد پرسید. گفتم برادرم است. گفت من زمانی که جواد شهید شد، کنارش بودم. من مجروح شدم و جواد شهید. آن رزمنده برایم ...
محسن رضایی به شدت رنگش پریده و دماغش تیر کشیده بود
کردم و برگشتم بیرون. دیدم باید فضا را عوض کنم و کار کسی غیر از من نیست. بچه های خودم را صدا کردم. اکبر غمخوار و بچه های تدارکات را جمع کردم. گفتم: بیایید هر کاری من می کنم شما هم بکنید و هرچه من می گویم شما هم بگویید. یک پتو بین دو سنگر آویزان بود و سنگر را به دو قسمت تقسیم کرده بود. رفتم توی سنگر یکدفعه پتوی بین سنگر را کندم. از آن جا دو تا معلق زدم. بعد بلند شدم و گفتم: بچه ها دَم ...
معجزه سه شهید در زنده کردن مادر/ ماجرای گردان پالیزوانی ها
پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من 70 سال است همه چیز دیده ام تو آنطرف چه دیدی؟ مادر تعریف کرد آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقه ای که خانه های خرابه ای مشابه خانه های قدیمی قم داشت. در باغی باز شد مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همه آدم هایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمی دیدم. به مادر گفتند شما باید بروی ما هوای تو ...
دروغ بچگانه جنایت آفرید
مرد 30ساله در جریان یک درگیری در محله ای در منطقه کلاهدوز مجروح شده بود و عامل این جنایت یکی از همسایه هایشان است. مادر مقتول گفت: شب حادثه وقتی به خانه برگشتم، ماشین را داخل کوچه پارک کردم. همان موقع یکی از همسایه ها آمد و گفت که نباید اینجا پارک کنم. به او گفتم که اینجا نه تنها جلوی در خانه کسی نیست بلکه مشاع است و هر کسی می تواند ماشینش را پارک کند اما او دست بردار نبود. برسر همین مسئله با هم ...
تب و تابی که تمامی ندارد
گوشه ای از اتاق اشاره کرد و گفت مادر! حضرت محمد(ص) اونجاست برو خدمتش و بهش التماس کن بهت زده به پسرم نگاه می کردم، نزدیکی های ظهر شد، به بچه ها گفتم شما ناهارتان را بخورید می روم بیرون، کار دارم . از خانه خارج شدم، اول به سقاخانه حضرت ابوالفضل(ع) رفتم و بعد از آن به شاهزاده محمد(ع)؛ مدتی گریه و زاری کردم، بی طاقت بودم، بعد از آن به خانه برگشتم، موقع شب دیدم علی برخلاف دیگر شبه ا خیلی آرام خوابید چون ...
این باخته
. موها سر می خورند و دوباره توی صورتش می آیند. این وسط کش ماسکش درمی آید. ماسک روی زمین می افتد. دختر بچه دولا می شود تا برش دارد. مادر سرش جیغ می زند: دست نزن! بچه سر جایش میخکوب می شود. مگه بهت نگفته بودم مراقب ماسکت باش؟! در همان حال دارد توی کیفش دنبال چیزی می گردد. عاقبت یک ماسک سفید درمی آورد و روی صورت بچه می گذارد. ماسک بزرگ است و روی صورت دختر لق می زند. مادر دست بچه را می گیرد و غرو لندکنان ...
مهرت بماند و آرام و قرار نیز هم...
وب بود و آشفته حال بودم. دو روز بعد خبر شهادت مهدی را آوردند. این مادر شهید ادامه می دهد: دلم برایش تنگ شده است، گاهی بی قراری می کنم، سر مزارش ساعت ها می نشینم و با او درددل می کنم اما از دل و جان راضی هستم. خبر شهادت پاره تنم را که آوردند سخت بود، به یاد کربلا افتادم. هر زمان روضه برای امام حسین(ع) برگزار می کردیم، مهدی می گفت: امام حسین (ع) فقط به روضه نیاز ندارد. اسلام و قرآن و راه امام حسین(ع) است که نیاز به یاری دارد. مامان امام(ره) را تنها نگذاریم. ...
چشم هایی که نگران ما هستند
این کارش متنفر بودم. من هم سن منیژه بودم و به مادرم می گفتم: شما مگر خدمت کار این دختر هستید که هرروز رخت و ظرف هایش را می شویید؟ او با لبخند می گفت: منیژه هم سن توست و نگرانش هستم. او دست هایش کوچک است و باید به او کمک کنم. شاید روزی تو نیز احتیاج به کمک داشته باشی! چند سال بعد مادرم مُرد. چند سال بعد من ازدواج کردم و صاحب دو فرزند شدم. روزی که داشتم پرده ی خانه را از چوب پرده جدا می ...
طلسم عملیات کربلای5 توسط بچه های میرزاکوچک خان شکسته شد/ از اسناد دفاع مقدس، یک برگ سند رسمی هم در استان ...
و روز شهادت او را می گوید و او عیناً در وصیت نامه آورده بود. وی با بیان این که در روزی که وصیت نامه خوانده شد کربلایی در بین بچه ها ایجاد شده بود خاطرنشان کرد: این بچه 17 ساله با علم به اینکه در این تپه و این مسیر شهید می شود آنجا ماند و ما همه اینها را مدیون امام هستیم. رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس با بیان اینکه با فرهنگ جبهه و جنگ خیلی فاصله گرفته ایم افزود: عملیات کربلای 1 ...
لبخند مادرانه به فرزندخواندگی معلولان
، گفتیم حتی برای چند روز و چند ماه و چند سال هم برای ما کافی است، دلمان می خواهد یادش دهیم در این دنیای بزرگ، تنها نیست، ما در کنارش هستیم، از تاریکی نترسد!نه خبری از ملک بود و سند و نه حتی چیز دیگری، وضع مالی ما را رصد کردند، یک خانه داشتیم که با موافقت خودمان وصیت کردیم به او هم برسد. نمی دانم مردم یکسری حرف ها را از کجا می آورند؟ یادم می آید همان زمان به ما می گفتند که جلو نروید، اگر ...
روایت های وحشتناک کرونایی؛ نمی دانستیم می میریم یا زنده می مانیم؟
ها هستند که بی توجهی می کنند اما شوخی نیست، فکر نمی کردم کرونا بگیرم اما گرفتم. بیشتر بخوانید: حال و روز جانبازان شیمیایی در روزهای سخت شیوع کرونا داستان کرونایی زاوش؛ انگار با مته بدنم را سوراخ کرده بودند. زاوش محمدی به تازگی و در موج بازگشایی های جدید به کرونا مبتلا شد، او می گوید برای ماه ها در خانه قرنطینه بود اما پایان دوره دورکاری در محل کارش او را در خطر قرار ...
تپه سنگی وکیل آباد ؛ سقفی برای کارتن خواب ها
...، دو خواهرم یک روز دور از چشم پدر خانه را ترک کردند و به مادرم پیوستند. من ماندم و پدری که همه بدبختی های زندگی اش را سر من خالی می کرد. محسن بااشاره به اینکه از ترس کتک زدن های پدر تا نیمه شب بیرون بوده، افزود: وقتی به خانه می آمدم که پدرم مست و لایعقل بر روی زمین افتاده بود و هیچی نمی فهمید، حتی من را نمی شناخت. از طرف دیگر با بچه های هم سن و سالم بیشتر خوش می گذشت، حداقلش این بود ...
مروری بر سیره پیامبرانه شهدا در یک اثر
عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد. سرانجام این عقاب تیزپرواز آسمان عرفان و هنر در مردادماه 1366 در 37 سالگی در مأموریتی برون مرزی، از آسمان به خدا پیوست و ماندگار شد. یک روز خسته از محل کار به منزل آمدم. در خانه را که باز کردم، سر و صدای بچه ها و صدای بلند تلویزیون مرا متوجه خود کرد. رفتم داخل خانه و بچه ها را ساکت کردم. بعد متوجه شدم که عباس هم خانه است. رفتم دیدم مشغول عبادت است و ...
عکسی از مادر یک شهید که جهانی شد
...> شهید ی که خلبانان آمریکایی از او وحشت داشتند + فیلم چند نوبت به جبهه اعزام شد، اما پیش از آخرین اعزام به بیمارستان آمد تا از من خداحافظی کند، عجیب بود چهره اش بسیار زیبا و نورانی شده بود. شرایط به گونه ای بود که نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، در همین هنگام متوجه شدم همه همکارانم هم با ما گریه می کنند. به هرحال شاهین خداحافظی کرد و از من حلالیت طلبید و رفت. اما به ...
کمتر از یک سوم افراد ناشنوا معالجه خواهند شد
استثنایی فرستادند و همین موضوع بهانه بچه های کوچه شد. هر روز اذیتش می کردند، دست می انداختندش، در صف نانوایی بچه را هو می کردند، گاهی تعدادی از بچه ها تمام فاصله نانوایی را تا خانه دنبالش می کردند و گاه حتی برخی از بزرگتر ها ی محله هم سربه سرش می گذاشتند. کم کم نامش را گذاشتند غلام دیوانه و این اسم هرگز از روی بچه معصوم من برداشته نشد. بار ها به خانه همسایه ها رفتم، حتی با بعضی مادر ها ...