خاطره همسر شهید حججی از لحظه شنیدن خبر شهادتش
سایر منابع:
سایر خبرها
سختی کار در میوه فروشی کمکم کرد
شما را به اینکه خانواده شهید بودید نسبت ندادند، گفت: همه می دانستند که ما در محله ای ضعیف زندگی می کردیم و سختی کشیده ایم. مادرم هنوز در همان محل زندگی می کند. او در خصوص مفقود الاثر بودن برادرانش گفت: شهادت محسن را باور داشتیم چون هیچ کس از کانال فکه زنده بیرون نیامد اما شهادت مسعود را کسی ندیده بود و هر بار که اسرا را می آوردند ما منتظر بودیم و امید داشتیم که باز گردد. در ...
15داستان کوتاه و خاطره از زندگی سردار شهید حاج اوستا عبد الحسین برونسی
به گزارش جام جم آنلاین و به نقل از سایت منبرک ،مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله. به یک ساعت نکشید، دیدیم در می زنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابله ها، و نه حتی مثل زن هایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با ...
پاشویه های مقرب
قاشقو بده به اون خانم ها دیگه. و .... هرسال توی ایستگاه زائر سه راه فردوسی غلغله بود. هرچه به شهادت امام رضا (ع) نزدیک تر می شدیم، کاروان پشت کاروان از راه می رسید، فوج فوج. هرسال گزینه های جدیدی برای خدمت به زائر های پیاده اضافه می شد، از دادن غذا گرفته تا خیاطی و آرایشگری و کارواش و واکس زدن کفش و کمک های اولیه پزشکی. بین همه این ها صحنه ای دیدم که بعد از چهار پنج سال هنوز گاهی به آن ...
ماجرای ثبت یک عکس مشهور
دیده بودم. ابتدا در همان باغ شروع به صحبت کردیم و آقای شجریان خیلی شاد و سرخوش و مهربان و متواضع پذیرایم شدند؛ ولی بیشتر با استاد کریمی صحبت می کردند و از گذشته ها می گفتند و برای یکدیگر جوک تعریف می کردند و خاطرات شیرینشان را به یاد می آوردند و می خندیدند. آقای شجریان گفتند دو پیشنهاد دارم. می توانیم در همین باغ عکاسی کنیم؛ چون باغ ژاپنی را خیلی دوست دارم و بعد هم برویم به طبقه پایین ...
لباس شهادت برازنده قامت پسرم بود/ در سلام کردن به کوچک و بزرگ سبقت می گرفت
شروع به ریختن خاک روی سر خودم کردم که ناگهان از خواب بیدار شدم. پسرم یحیی که کنارم خوابیده بود را بیدار کردم و گفتم دلم خیلی بی قرار و آشوب است، به نظرم برای ذکریا اتفاقی افتاده است. می خواهم فردا برگردم ایران؛ پسرم گفت مادر شما سال ها آرزوی زیارت کربلا را داشتی بیا زیارت امام حسین(ع) و برایش دعا کن. زمانی که به کربلا رسیدیم در حرم حضرت ابوالفضل(ع) خیلی گریه کردم و گفتم آقا چرا ...
اجازه گرفتن از معلم برای حرف زدن؛ باید بی ادب باشی تا صدایت شنیده شود
حرص من درمی آمد. از آنجایی که از کودکی آدم مغروری بودم احترام خودم را حفظ می کردم. همیشه وسط صحبتم می پریدند و من ساکت می شدم و وقتی معلم می گفت ادامه بده قبول نمی کردم. مثلا بهم برخورده بود. می نشستم سرجایم و می گفتم هروقت یاد گرفتند وسط حرف کسی نپرند من هم جواب می دهم. ظاهرا اینجا برای بی ادبی کردن مدال طلا می دهند. بعد هم پشت چشمی نازک می کردم و می نشستم سرجایم ...
محمد بلباسی: به فرزند چهارم بگو دلتنگ بابا نباشد!
...> جمعه تا ظهر خانه مادرشوهرم بودیم. بعدازظهر که آمدم خانه خودمان، برادر محمد زنگ زد و گفت: زن داداش! ما می خواهیم بچه ها را ببریم پارک، شما هم می آیید؟ می خواستند مرا ببرند بیرون که نفهمم. قبول نکردم. اما آمدند و بچه ها را بردند پارک. همان روز شهادت محمد، ساعت خانه خوابید، تسبیح در دستم پاره شد، آبگرمکن خاموش شد. ولی اصلاً نمی خواستم فکر بد کنم، می گفتم اینها همه اتفاقی است. دلم ریش می شد ...
قصه پرغصه ای که کرونا رقم زد/ غافلگیری تلخ دختر12 ساله شهید مدافع سلامت
بودم که از این به بعد با خیال راحت تر هر روز مادرم را می بوسم. نمی دانستم موج بعدی کرونا مرا بی مادر می کند. قصه پر غصه دختر شهید صفوی ادامه دارد. کرونا فقط او را بی مادر نکرد. خاله را مثل مادرم دوست داشتم، بوی مادرم را می داد.آن روز که خبر شهادت مادرم را شنیدم فقط به این فکر می کردم که خودم را به خاله برسانم و در بغلش یک دل سیر گریه کنم، اما خاله هم از مادر کرونا گرفته بود و گفتند او ...
رجعت پیکر شهید حسن رجایی فر در روز تولد پسرش/ پدر به خانه جدید ما هم می آید
چشم انتظاری است ولی... وی ادامه می دهد؛ 13 سال داشتم که پدرم از جلوی درب خانه به مقصد سوریه حرکت کرد، امید به بازگشتش تمام وجود مرا که دختر بابا بودم فرا گرفته بود، تا اینکه خبر شهادتش را شنیدیم، با خودم گفتم بابای مهربونم روزی برگرد که من جرات روبرو شدن با پیکر بی جانت را داشته باشم.. رجایی فر با بغض، بیان می کند؛ برادر کوچکم امیر سجاد 6 ماهش بود، در آغوش مادرم بود که پدر ...
شاید وقتی دیگر
تهران (پانا) - دارم دیوانه می شوم. توی خانه راه می روم و با خودم حرف می زنم. آخرین وویس های بابا را گوش می کنم و دلم آتش می گیرد. به گزارش ایران، دختر گریه اش می گیرد. کم کم تبدیل به هق هق می شود. دو هفته پیش پدرش را به خاطر کرونا از دست داده. پدر در سکوت و تنهایی به خاک سپرده شده و دختر قاره ها دور از خانه پدری، در انزوا اشک می ریزد. قرار بود بیایند پیشم. می گفتیم بالاخره کرونا ...
معرفی کتاب؛ روزهای زندگی همسر شهید محمدزاده در کتاب بابا رجب
خواسته بود. هنوز هم وقتی یاد آن ماجرا می افتم برایم عجیب است. شاید هنوز نسل جوان را نشناخته بودم. وحید که درخواست پسر را مطرح کرد، نتوانستم خودم را راضی کنم و دستمال را به او بدهم؛ با اینکه دستمال را شستم و اتو زدم. اما اگر اصرارهای وحید نبود، حاضر به چنین کاری نمی شدم. وحید صبح روز بعد، جلوی حرم امام رضا علیه السلام، دستمال را به پسر جوان داده بود، ولی او از اینکه دستمال را شسته بودیم، ناراحت ...
عیسی نژاد:وقتی به زائرین امام حسین(ع) خدمت می کنم، درد ندارم!
هم در آنجا انجام شد، حضور پیدا کردم. در آن مقطع ابتدا به عنوان یک رزمنده بسیجی در منطقه بودم ولی پس از مدتی بیسیم چی شدم. در مجموع چه مدتی در جبهه بودید؟ - من از سال 61تا سال 65 که مجروح شدم در منطقه حضور داشتم. در کدام عملیات جانباز شدید؟ - بعد از عملیات "کربلای یک "که منجر به آزادسازی مهران شد، ما در منطقه ماندیم که در نهایت در تاریخ 29 / 11 / 65 مجروح شدم. نحوه ...
گفت وگوی مفصل نیویورک تایمز با لوییز گلیک پس از خبر نوبل ادبیات؛ لوییز گلیک: از مرگ می نویسم
خاطر ندارم چه گفتم اما بی شک سخنی با تردید گفتم. فکر می کنم آمادگی اش را نداشتم. پس از اینکه خبر را درک کردید چه احساسی داشتید؟ از اینکه یک سفیدپوست آمریکایی را انتخاب کردند شوکه شده بودم. اصلا منطقی نیست. خیابان من پر از خبرنگاران است. مردم مدام به من می گویند متواضع هستم اما نیستم. داشتم فکر می کردم اهل کشوری هستم که در حال حاضر خیلی هم محبوب نیست و من سفیدپوست هستم، و جوایز ...
پیکر تکه تکه شده پسرم را از شلوارش شناختیم
دبیرستان ادامه داد. قبل از انقلاب عازم کربلا بودم. حسن گفت مادر! من هیچی سوغاتی نمی خواهم، اما ازت یک خواهش دارم. گفتم بفرما! گفت سلامم را به آقا امام حسین (ع) برسان و دعا کن شاه زودتر برود و امام زودتر برگردد. سال ها بعد شهادت برادرش علی اکبر انگیزه او را برای حضور در جبهه برانگیخت. ایشان به عنوان بسیجی اعزام شد؟ حسن هفتم آبان سال 64 با عضویت در بسیج و از طریق سپاه سرخه به منطقه ...
آشنایی با زن شوهردار موجب قتل خونین شد
ساله در اسلامشهر ردیابی و بازداشت شد. وی به قتل سعید با همدستی یکی از دوستانش به نام مصطفی اعتراف کرد. میلاد در بازجویی ها گفت : مدتی قبل در فضای مجازی با سوگند آشنا شدم. او می گفت در شبکه بازاریابی هرمی مشغول به کار است. ما چند بار در این رابطه با هم صحبت کردیم تا اینکه به او گفتم مخدر گل مصرف می کنم. ما چندبار هم در رابطه با مصرف گل با هم صحبت کردیم. مدتی از آشنایی ما گذشته بود که یکدیگر را ...
با مداح حزب الله .../ سینه حاج حسن گنجینه محبت حسین(ع)
معتقد بود امروز کسب ما در خانه سیدالشهداست و باید در خانه اباعبدالله کسب کنیم . خدمت آیت الله مجتهدی در تهران که رسیدم در ایام وفات و شهادت حوزه علمیه تعطیل می شد و ایشان می گفتند امروز نحوه درس تغییر کرده و سر سفره امام معصوم هستیم، این ادبیات را به زبان دیگری از پدرم شنیده بودم. بابا برای امام حسین(ع) در هیات ها پول خرج می کرد البته برای هیچ مداحی و نوحه خوانی تا به حال هزین ...
پیغام فتح| روایتی از تلاش برای مجهول الهویه نشدن پیکر شهدا
ر که محل دفن شهید بابایی که در راهپیمایی مجروح شده بود و بعد به درجه شهادت نائل شد و اولین شهیدی بود که ما پس از آن متوجه شدیم شهید به چه معنی است، من که بچه دوم خود را باردار بودم و به دلیل تب و سرماخوردگی شدید به بیمارستان رفتم احساساتی شدم و با آن ها همراه شدم. پس از آن نیز راهپیمایی ها و تظاهرات ادامه دار بود تا این که انقلاب پیروز شد و پس از آن نیز جنگ تحمیلی آغاز شد که با شروع جنگ ...
شلوار آستین کوتاه ممنوع!!!
؛ ولی او هم به بهانه های درس و مشق و کنکور شانه خالی کرد! به اتاقم رفتم و خودم 5 سانت پاچه های شلوارم را کوتاه کردم و رفتم خوابیدم! آخر شب خانمم دلش سوخته بود و بی خبر 5 سانت هم او کوتاه کرده بود و فردا صبح زود هنگامی که من هنوز خواب بودم دخترم مهر و محبتش گل کرده و او هم 5 سانت کوتاه کرده بود! من هم همان روز دیر از خواب بیدار شدم و چون عجله داشتم و خواب آلود بودم متوجه کوتاهی ...
حاجی بقال شرمنده ام کرد
بیابان های اطراف مقر رفته بودم به خودم آمدم و متوجه شدم راه را گم کرده ام. از جایی مثل جاده ای خاکی سردرآورده بودم. نمی دانستم جاده را به کدام طرف بروم. ناامید سرجایم نشستم و انتظار آمدن وسیله نقلیه ای را کشیدم. در همین حین یک وانت نزدیک شد. رویش هم بلندگویی نصب شده بود. فهمیدم از این وانت های پشتیبانی جنگ است. سریع به طرفش دویدم و راننده هم که متوجه من شده بود، ترمز زد. به وانت رسیدم. راننده چفیه ...
سیاوش بیدگانی چگونه استاد آواز ایران شد؟
بعد معلم شدم. بعد از این که به عنوان معلم به استخدام دولت درآمدم به روستایی به نام رادکان در بخش چناران که در شانزده – هفده فرسخی مشهد قرار داشت منتقل شدم. سال اول را با دوستی گذراندم که بیش ترین حرف هایش با من و یا بیش ترین حرف های من با او بحث و اظهار نظر درباره موسیقی بود. در آن سال، که اولین سال دوری ما از مشهد و از خانواده بود، رادیو تنها انیس و مونس ما به شمار می رفت و به همین دلیل بیش تر وقت ...
خوابگاه یا دانشگاه مسأله این است؛ خاطرات مسیریابی من
فرورفتگی جزئی ایجاد شد که با یک چکش برمی گشت سرجای خودش. تقصیر من نبود. باید قبل از پیچیدن نگاه می کرد. به من چه؟ رفتیم جلوتر و دوباره پرسید حالا کدوم ور برم؟ _راست. نمی دانم چرا حرکت نکرد. دوباره گفتم راست. گفت: منتظر موندم کامل مطمئن شی بعد برم. سعی کردم تمام مسیرهایی که در طول راه مجسم کرده بودم را جلوی چشمم بیاورم و آدرس بدهم. چپ ...
شجریان در آخرین مصاحبه خود چه گفت؟
وجه کنسرت نمی دهم. بایستی عنوان دانشجویی داشته باشد ای کاش همان کنسرت را هم نمی رفتم. چون بعدا به من مهر توده ای خورد. بعدا متوجه شدم توده ای ها از قبل برای این برنامه تبلیغ کرده بودند. خدا شاهد است من سه سال برای این برنامه خانه نشین شدم که بگویم من توده ای و عضو هیچ حزبی نیستم. از سال58 تا 61 که اولین کنسرت را با پرویز مشکاتیان در سفارت ایتالیا برگزار کردم، خانه نشین بودم. نه جواب تلفن ...
شجریان در آخرین مصاحبه خود چه حرف هایی گفت؟
محمدرضا شجریان در آخرین گفت وگوی خود که در 17 خرداد 1395 با روزنامه ایران انجام داد، درباره برخی اظهار نظر های پیشین خود توضیحاتی داده است. او به مواردی در قبل و آغاز انقلاب اشاره و می گوید: من نمی خواستم کار سیاسی بکنم. ما از سیاست به دور هستیم اما عده ای کار سیاسی می کنند و برنامه ما را به هم می زنند. ...
قتل یک پیک موتوری برای ازدواج با همسرش!
پروانه تماس گرفت و گفت دروغ گفته و متأهل است و دو فرزند دارد. از شنیدن این حرف شوکه شدم به همین خاطر به دیدنش رفتم و با او در این مورد صحبت کردم که پروانه گفت شوهرش اعتیاد دارد و قصد دارد از او جدا شود. چند روزی که گذشت پروانه به دیدنم آمد و پیشنهاد داد تا شوهرش را به قتل برسانیم. از آنجا که قصد داشتم با او ازدواج کنم قبول کردم. بیشتر بخوانید: آزار شیطانی رویا توسط شوهر پروین قبل از قتل ...
قرضی که به قتل ختم شد
هنوز هیچ خبری از پولم نبود. بار ها سراغش را گرفته بودم، اما هر بار با عذرخواهی فرصت بیشتری می خواست. میثم گفت: تیرماه بود که من در مغازه مشغول کارم بودم که از کوچه گذشت. بیرون مغازه رفتم و به اسم صدایش کردم. برگشت به سمتم، اما حالش خوب نبود و به نظر می آمد مست کرده است. وی افزود: از او خواستم پولم راپس بدهد، چون خودم نیاز داشتم و از فرصت دادن به او خسته شده بودم. من خیلی دوستانه گفتم هادی ...
دقایقی پای بساط کوله پشتی خاطرات زائران اربعین/ گرچه دوریم با تو سخن می گوییم
...: به منزل رفتم و به همسرم گفتم که “من راهی شدم”؛ اشک در چشم هایش حلقه زد و گفت؛ “تا ببینیم چه میشه، خوش به حالت”. آن شب تا صبح بیدار بودم و گریه می کردم و ذوق زده بودم و خوابم نمی برد؛ از طرفی هم به خاطر همسرم ناراحت بودم که باید تنها می ماند اما همسرم گفت: “خدا بزرگه تو برو. تو دعوت شدی من نمی تونم بیام فعلا شرایط مالی مهیا نیست”. مهرداد ادامه می دهد: فردای آن روز وقتی سر کار می ...
رها شدگان
مشکلت چیست؟ و جالب تر حالت نشستن یکی از این کارشناسن و نوع نگاه آن به من حالت حقارت آمیز و از نگاه بالا به پایین بود با این حال گفتم مایلم تنهایی مشاوره بگیرم که با مخالفت و واکنش هر دوی کارشناسان روبرو شدم و گفتند سیستم مداخله ای است و روند مشاوره دو نفره ای است از آن ها درخواست کردم که درب را ببندم که حداقل بتوانم راحت تر صحبت کنم گفتند مشکلی نیست همه از همکاران هستند. قبل از اینکه شروع کنم مجدد ...
پله پله تا قهرمانی با ذهن قدرتمند
خانوادگی و دوره اولیه شروع ورزش شما چگونه بوده است؟ من متولد 14 اسفند 1354 در تهران هستم. فرزند چهارم از پنج فرزند خانواده هستم و یک خواهر کوچک تر از خودم دارم. بعد از مدتی برای زندگی به کرج رفتیم که پدرم آنجا فوت شدند و ماندگار شدیم و بعد وارد کشتی شدم و ازنظر مالی پیشرفت کردم به تهران آمدم اما از 4 ماهگی تا 30 سالگی در کرج زندگی کردم. در دوره ابتدای کودکی کمبود زیاد بود، منتظر بودم کفش بچه ...
محمودفکری | مشکل استقلال فضای بد بازیکنان و مربیان است
که قلعه نویی هم قراردادها را نمی خواند و امضا می کرد. شاید این کار ایراد باشد، اما مرام و معرفت بسیار مهم است. فکری عنوان کرد: بحث اعتماد بسیار مهم است. بارها به امیری و سایر مسئولان نساجی گفتم که من به شما اعتماد کرده بودم. در بازی با استقلال وقتی به سازمان لیگ مراجعه کردم، از شرایط قراردادم با خبر شدم. به امیری گفتم که مبلغ قراردادم در سال دوم با چیزی که دیدم متفاوت است. قرار بود ...