سایر منابع:
سایر خبرها
به امام رضا (ع) گفتم همین امشب مرا بکش
که با دروغ شروع کرده بود بازگو می کند: با خودم فکر کردم بهتر است همسرم را به خانه بیاورم و عروسی گرفتم و همچنان لذتم درکشیدن مواد بود و وقتی همسرم به بوی مواد مشکوک شده بود به عناوین مختلف طفره می رفتم و می گفتم کار من نیست اما زمانی که همسرم باردار شد به او گفتم من مواد مخدر مصرف می کنم و به کسی ربطی ندارد. هشت سال کارتن خواب بودم و خودکشی کردم او بازهم بر سرمنشأ هسته اولیه ...
چوب معلم گله هر کی نخوره خله
. چند دقیقه ای گذشت و یک هو با شنیدن فریاد خانم شهشهانی بند دلم پاره شد. اسم من و بغل دستی ام را صدا، که چه عرض کنم، فریاد زد. رفتیم پای میز، گفت: ببینم حسینی تو به اکبری تقلب رسوندی؟ گفتم: من؟ من خانم؟ من... اکبری سریع ادامه داد: نه خانم چرا باید حسینی این کار رو بکنه؟ ما خودمون تلاش کردیم. از دیشب تا خود صبح داشتیم املا یاد می گرفتیم. خانم ...
بازخوانی یک گفت وگو| کریم اکبری مبارکه: از ایفای نقش ابن ملجم ترسیدم/ فیلمبرداری ضربت زدن 3 ماه طول کشید
تصمیمش عوض شده و قصد ساخت سریال امام علی(ع) را دارد. من هم که چشمهایم رنگی است و به درد عربستان نمی خورم. بعد از مدتی دوباره یک نامه دیگر زدند که اسم چند نفر همراه با اسم من بود تا برویم پیش اقای میرباقری. وقتی رفتم گفت چرا الان می آیی؟ من اولین نفر به تو گفتم. من هم گفتم داوود جان من فکر می کردم شما قبلا میخواستی یک کار دیگر انجام بدهی، الان هم که سریال امام علی(ع) را میسازی، نمی خواستم شما را تحت ...
بانوی مسیحی،که از مسلمان شدن خود می گوید
حجاب را درک نمی کردم طبیعتا مخالفت می کردم من درواقع بی حجاب بودم و اسیر با حجاب شدم و آزاد نمیدونم چطور بگم که حرف بزنم بتونم خودم را نگه دارم گریه نکنم. عشق ائمه عشق امام حسین هیچوقت فراموش نمی کنم حسین همه چیز داره چه چیزش را آدم ببینه وعاشقش نشه میشه آدم زنده باشه و حسین تو زندگیش نباشه میشه آدم زندگی بکنه و حسین را نداشته باشه ابوالفضل را نداشته باشد من خدا شاهده با اینها دلخوشم. هر گرفتاری که برام پیش میاد میگم خدایا متوسل شدم به ابوالفضل، ابوالفضل کمکم می کند این جوایی که به من میدن یعنی به من میگن صدات را می شنویم رفتم پا بوس امام علی گفتم ممنونتم به من اجازه دادی بیام پابوست. ...
سرنوشت غم انگیز تنها زن پاکبان در ایران
درست می کردم. شوهر پیری داشتم که مریض بود و باید پوشک می بست. آن چند ساعتی که توی خانه بودم، ازش مراقبت می کردم و باز برای شیفت بعدی می رفتم سر کار. همشهری های تان هم خیلی از شما راضی بودند. (با خنده) یکی می گفت بیا طرف ما را جارو کن، آن یکی می گفت بیا سمت خانه ما! خاطره ای از کارتان دارید؟ دوبار مدارک مردم را پیدا کردم و بهشان برگرداندم. خیلی خوشحال شدند و همین خاطره خوب من ...
بدترین درد کرونا ناامیدی و بی انگیزگی است/ دوران کرونا با هنرمندی در تضاد است
مبتلا شوم با خودم می گفتم کی بشود من کرونا بگیرم و چهارده روز در خانه در یک اتاق بنشینم و پیانو بزنم،آواز بخوانم، کارهای عقب مانده و رساله ی دکتری ام را انجام دهم اما وقتی به سراغم آمد چهارده روز در اتاق بودم اما از بس که حالم بد بود دست به هیچ کدام از این ها نمی توانستم بزنم و حتی تلفنم هم نمی توانستم جواب بدهم. جنگ سخت چهارده روزه ای است که کاملا مشخص است در بدن سر گرفته است و چون زود خوب نمی ...
ماه موبُل
واج مونده بودم چه خبره!؟مادرم به سراغ بی بی رفت و گفت: جان من ننه. دهنت را باز کن ببینم. خلاصه به اصرار مادر بی بی خدابیامرز دهنش رو باز کرد و صدای کل مادر فضای خانه رو پر کرد. از سر جام بلند شدم و رفتم سراغ بی بی. بعله دوتا دندون ریز و قشنگ از لثه بالایی بی بی بیرون زده بود. به یاد دندان های شیری بچه خودم افتادم. در اون شلوغ پلوغی، بباجی، شمد(چادر نمازی) بی بی را آورد و گفت: رسم رسمه ...
روایت تطهیردهنده پیکر استاد شجریان| وقتی ربنا پخش شد دستانم یخ شد! گفتگوی سید هادی کسایی زاده با ...
! اما من آن شب شیفت نبودم و به خانه رفتم. وقتی صبح به محل کار برگشتم گفتند استاد را هنوز تحویل ندادند. تا اینکه 17 مهرماه ساعت 18 عصر استاد شجریان را برای تطهیر به غسالخانه بهشت زهرا(س) آوردند که من هم همان روز شب کار بودم. در این ساعت ها معمولا میتی را تطهیر نمی کنیم مگر اینکه شرایط خاص باشد. (مسئولان- چهره ها- هنرمندان و ...) برای همین غسالخانه خلوت بود و در کنار من سعیدخال مدیرعامل ...
سرنوشت غم انگیز تنها زن پاکبان
پرخاک را تنهایی جابه جا می کردم. هم [نظافت] خیابان دستم بود و هم پارک. همه اش سختی بود. من شنیدم شما کارتان را خیلی تمیز و دقیق انجام می دادید. بله، کار شهرداری را از کار خانه مهم تر می دانستم. می گفتم اول شهر، باید تمیز شود و بعد خانه ولی خب راحت نبود. ظهر که از سر کار می آمدم، غذا درست می کردم. شوهر پیری داشتم که مریض بود و باید پوشک می بست. آن چند ساعتی که توی خانه بودم، ازش مراقبت می ...
معرفی کتاب طنز دزد مو وزوزی و انسان فرهیخته
.... نصف شب بیدار شدم و رفتم سرجایم بخوابم که دیدم کسی توی تختم خوابیده. زنِ بی نقص و بی لباسی بود. آن قدر آرام و عمیق خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم. رفتم توی هال و روی کاناپه خوابیدم. صبح که بیدار شدم کسی روی تخت نبود. جز تصویری خیالی و سردردْ اثر دیگری از او باقی نمانده بود. شبِ بعد دوباره رفتم بالکن. جعبهٔ کوچکِ فلزی ام را باز کردم و سیگاری را که از قبل آماده کرده بودم کشیدم. چشم هایم که ...
خواهران دوقلو در بخش کرونا چه می کردند؟
وارد شدم. بخش، آرام و بی سر و صدا بود. به خودم گفتم: حالا که اومدی، باید یک کار مفید انجام بدی. باید بری سر صحبت رو با بیماران باز کنی. از اول تا آخر راهرو، به آرامی از جلوی تمام اتاق ها گذشتم و دوباره برگشتم سر اتاق اول. به خودم که آمدم، دیدم ترسم ریخته! احساس می کردم اینجا هم یک بخش عادی است مثل باقی بخش ها، نه آن جای وحشتناکی که بیرون از آن صحبت می شود. زهرا قدبیگی در اولین حضور در ...
رفاقت با یک تروریست
متولد 1303 بود و ورودش به عرصه نمایش را این طور تعریف کرده است: سال 1321 به عنوان پیش پرده خوان وارد تئاتر شدم. البته به این راحتی ها نبود. با اینکه کم سن و سال بودم اما پشتکار زیادی داشتم. یادم می آید 6 ماه هی می رفتم و می آمدم. یک بار یک آقایی من را می بیند و می پرسد، این پسره اینجا چه کار دارد؟ می گویند می خواهد پیش پرده خوان شود. آمد پیش من و گفت چقدر پول داری؟ گفتم 5 زار. گفت صدات چطوره ...
گفت وگو با قاتلی که برای فرار در یخچال مخفی شده بود/ زنگ بی موقع موبایل گرفتارم کرد
. اوضاع کانون چطور است؟ در آنجا افرادی همسن خودم هستند که جرم شان مثل من قتل است. بعضی ها هم به خاطر آدم ربایی، سرقت و زورگیری راهی آنجا شده اند. چند شب اول خیلی برایم سخت بود و فقط گریه می کردم و به دنبال راهی برای فرار از کانون بودم که بی فایده بود. دلت برای چه کسی تنگ شده؟ برای مادرم. به خاطر دوری راه فقط یک بار به دیدنم آمد. بعد از شیوع بیماری کرونا هم ...
سعید حسین پور:کرونا نبود، به اسپانیا می رفتم
خدا و با تلاش کادر فنی و بچه ها امسال هم قهرمان می شویم و گلات قهرمانی را به هواداران هدیه می دهیم.من دو سال دیگر با پرسپولیس قرارداد دارم و جدایی ام دست خودم نبود. چند پیشنهاد خوب داشتم ولی آقا یحیی گفت بمان لازمت دارم، من هم فقط گفتم چشم. بازی با پیراهن پرسپولیس افتخار بسیار بزرگی است و من هم خیلی خوشحالم در بزرگترین تیم ایران بازی می کنم. امیدوارم بتوانم برای پرسپولیس مفید باشم. حسین ...
هفته وحدت چگونه نامگذاری شد؟
جاست - پیغام دادم، خودم به مسجد ایشان رفتم و گفتم بیایید این یک هفته میان هفده ربیع - که ما شیعه ها هفده ربیع را روز ولادت پیغمبر می دانیم و جشن می گیریم - و دوازده ربیع را - که شما سنّیها روز ولادت پیامبر می دانید - جشن بگیریم. ما بگیریم، شما هم بگیرید. ایشان هم قبول کرد. اتّفاقاً در همان روز های اوّل و دوم در ایرانشهر سیل آمد و بساط همه چیز را به هم زد و ما در کار امداد مردم افتادیم و نتوانستیم ...
رفاقت با یک شهید مرا از منجلاب گناه بیرون کشید/ از بی بندوباری تا خدمت در اردوهای جهادی
...؛ این طور برایتان بگویم که کلا زندگیم تغییر کرده بود و من یک آدم دیگری شده بودم. بعد از دوران مدرسه چه کردید؟ یکی از روزها که در اتاقم که گوشه حیاط بود نشسته بودم؛ پدرم آمد و گفت که باید به خدمت سربازی بروم. صبح روز بعد ساعت هفت رفتم دنبال کارهای اعزام به خدمت و چند روزه انجامش دادم و خانه آمده و گفتم که عازم خدمت سربازی هستم. با لطفی که پدرم در حقم کرد در سال ...
علی اکبر فرستادم علی اصغر تحویل گرفتم!
، وقتی آمد و من را در آغوش گرفت من در میان آغوشش گم شده بودم. ماشاءالله قوی هیکل بود، اما وقتی بعد از شناسایی پیکرش به معراج شهدا رفتم و پیکرش را دیدم با خود گفتم علی اکبر رفتی و علی اصغر برگشتی. تازه شده ای هم اندازه روزهای اول تولدت. من علی اکبر بدرقه کردم علی اصغر تحویل گرفتم و این هم فدای دل حضرت زینب (س). ایشان چند فرزند داشت؟ دخترش فاطمه سه سال داشت و الان 9 سال دارد ...
ضرب و شتم بانوی آمر به معروف توسط یک زن سگ باز
! وی ادامه داد: به سمت آن خانم رفتم و گفتم با منی؟ سگ های آن خانم که به طرف من دویدند، این خانم هم به من حمله کرد! دستم را محافظ خود کردم اما او مرا داخل حوضچه پارک هول داد و نمی گذاشت بیرون بیایم و گلوی من را فشار می داد. ناگهان همه چیز را سیاه دیدم و فقط صداهایی می شنیدم که می گفتند: تکان نمی خوره! بذار بیاد بیرون . وقتی از آب بیرون آمدم دیدم چند نفر آقایی که آنجا بودند به آن خانم گفتند: سگ هایت ...
عروسک های مشکل گشا
. خلاصه کلی کتاب به دستم رسید هر چند بعضی ها هر چه کتاب دم دستشان بود فرستاده بودند و عملاً کتاب های به درد نخور هم برایم زیاد فرستاده بودند. البته گروه نیکو کاری هم بود که کتاب های نو و مناسب خوبی برایم فرستاده بودند. انسان خیری از من شماره خواست تا مبلغی را برای راه اندازی کتابخانه کمک کند. من گفتم این جوری کمک قبول نمی کنم. در مقابل به شما عروسک می فروشم ولی ایشان اصرار داشتند نیاز به این کار ...
قدیمی ترین خیاط محله آب و برق از شهرتش در میان اهالی می گوید
توانند پا به پای من بیایند. این قدر سرعتم زیاد است که حتی جوان ها هم به گرد پایم نمی رسند. از اینجا تا حرم با سرعتی که من می دوم یک ساعت و 50 دقیقه است که تا قبل از کرونا هر جمعه این مسیر را پیاده می رفتم. تا چند ماه قبل صبح ها به کوه می رفتم و گروهی را هم تشکیل داده بودم. سال گذشته با اولین برف به کوه رفتم و در مسیر برگشت سر خوردم و از کوه پرت شدم. چهارفرزند دارم که بعد از آن اتفاق نمی گذارند از ...
چک و صیغه 3 ماهه
.... ولی عشق بین ما ابدیه و اون نمی تونه از من دل بکنه حتی تو زندان! قاضی: آقا چرا می خواهی زنت رو طلاق بدی؟ به چه اتهامی در زندان هستی؟ مرد: آقای قاضی میگم. از اول میگم. همه رو می گم. 22 ساله بودم. از بچگی عاشق دختر خاله ام بودم. ما همسن بودیم. دانشگاهم که تموم شد و استخدام بانک شدم، با دختر خاله ام ازدواج کردم؛ همین زنی که با موی ...
تاجرِ انسان
.... همیشه آرزوم بود تا با اَمرو یه تجارتی راه بندازم. چندباری هم بهش گفتم، اما همیشه می گفت: مَحسینو، شریک مثل دزده. سیچه خدا سی خوش شریک ننهاده؟ چون شریک میومد تو کارش دخالت میکرد، کار خرابی می کرد، بعد همه ی چی هم مینداخت گردن خدا... البته مُو کمی به این حرف امرو شک داشتُم. همیشه فک می کردم خدا شریکی، رفیقی، لااقل کارگری سی خوش داره. دلیلش هم دوتا کتاب قرآنی بود که تو خونه داشتیم ...
نمونه ای از اخلاق پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم
...، وقتی که به آیاتی که در مورد اوصاف محمد (ص) بود رسیدم، با ژرف اندیشی آن را خواندم و ویژگی های محمد (ص) را که در تورات آمده بود به خاطر سپردم،با خود گفتم بهتر آن است که نزد محمد (ص) روم و او را بیازمایم، و بنگرم که آیا او دارای آن ویژگی ها که یکی از آنها حلم و خویشتن داری بود هست یا نه؟ چند روز به محضرش رفتم،و همه حرکات و رفتار و گفتارش را تحت نظارت دقیق خود قراردادم، همه آن ویژگی ها را در وجود ...
15 سال مجبور شدم استقلالی بودنم را مخفی کنم
اینکه برادر بزرگم بود می ترسیدیم ولی گفتم نه. گفت فوتبال بازی می کنیم و اگر باختی پرسپولیسی شو. خب بزرگتر بود و به خاطر فیزیکی که داشت برنده فوتبال شد و گفت حالا باید پرسپولیسی شوی. من در ظاهر قبول کردم ولی باز علاقه ام کامل برای استقلال بود. یک روز بازی دربی بود که رضا جباری گل زد و همه شادی کردند و چند ثانیه بعد کمک داور اعلام آفساید کرد و من خوشحالی کردم که برادرم دید و دیگر نگویم چه اتفاقی ...
سعید حسین پور: یحیی گل محمدی گفت لازمت دارم، گفتم چشم ؛ کرونا نبود، به اسپانیا می رفتم
گفته می شد شاید جدا شوی. چه شد تصمیم گرفتی در پرسپولیس بمانی؟ سعید حسین پور گفت: من دو سال دیگر با پرسپولیس قرارداد دارم و جدایی ام دست خودم نبود. چند پیشنهاد خوب داشتم ولی آقایحیی گفت بمان لازمت دارم، من هم فقط گفتم چشم. بازی با پیراهن پرسپولیس افتخار بسیار بزرگی است و من هم خیلی خوشحالم در بزرگترین تیم ایران بازی می کنم. امیدوارم بتوانم برای پرسپولیس مفید باشم. ...
روایت محمد برومند، هنرمند تئاتر کودک از رفت و برگشت به پایتخت
که در جای بزرگ تری باید شنا کنم. دوست داشتم تجربه های بزرگ تری داشته باشم. از این طرف هم خیلی اذیتم کردند. به نوعی از مشهد فرار کردم. من مجبور شدم ارثیه پدری ام را سر خانه نمایش خرج کنم و دست خالی به تهران رفتم. وقتی رفتم مدتی مدیر تبلیغاتی یک شرکت تجاری بودم. بعد احساس کردم با روحیه من سازگار نیست. دوباره آمدم در کار هنر و بعد از آن ترجیح دادم بیشتر در عرصه پویانمایی فیلم نامه بنویسم. به صورت ...
3 خاطره بامزه خانومانه
گرفته بود، سرش رو دو بار تکون داد که آره شستم. خدا رو شکر آلمانی ها فارسی متوجه نمیشن وگرنه به نظرم کارش تموم بود! * 10ساله بودم. یه بار به خواهرم که دو سال از خودم کوچک تر بود، گفتم می خوای بهت پرواز یاد بدم؟ خواهرم با ذوق و شوق گفت، آره. منم دو تا دستمال کاغذی بستم به دست هاش و بهش گفتم بره بالای مبل وایسته و بپره و تند تند بال بزنه! خواهرم هم رفت بالای مبل پرید و دوبار دست هاشو تکون ...