سایر منابع:
سایر خبرها
شد مادرش می گفت "احمد آقا تو رو خدا به عباس بگو بیاد..." عباس هم پشت اتوبوس ها خودش را قائم می کرد و با صدای آرام می گفت "احمد آقا مامانم نبینه من و... احمد آقا مامانم نبینه من و..." از عباس اصرار و از مادر عباس انکار... اما آنقدر عباس اصرار کرد که آخر مادرش را راضی کردم و عباس راهی جبهه شد. در عملیات فاو با هم در منطقه بودیم. یکی از شب های نزدیک عملیات چپ می رفت و راست می آمد و می گفت "احمد آقا ...
یکی یه دختر 7 ساله بود که توی روز تولدش بر اثر ایست قلبی فوت کرده بود . این یه پیرزن فوق العاده نورانی با یه لبخند خیلی قشنگ روی صورتش بود که چهره اش هیچ وقت یادم نمیره . به وسطای دفتر رسیده که روی یکی شان مکث می کند. برایم می خواند: نزدیکای ظهر بود. مسئول سردخونه تماس گرفت. نوبت غسالی با من بود. بیرون رفتم. گفت: این جنازه رو سفارشی غسل بده. خندیدم و گفتم جنازه سفارشی؟ ما همه رو سفارشی ...
.... البته بخشی از داشته های من و هم نسلانم شنیداری است. خودم در مقطعی بسیار تحت تاثیر استاد حدادی بودم و این شانس را داشتم که زمانی به ایران تشریف می آوردند سر کلاس هایشان حاضر شوم. من و امثال من مقولاتی را به صورت شنیداری و عملی آموخته ایم که در هیچ کتابی یافت نمی شود، تلاشم این است که آن موارد و مقولات را به شاگردانم بیاموزم. به هرحال در بخش هایی سلیقه استاد و هرآنچه آموخته نیز در نحوه آموزش ...
شرایط به زندانی ها مرخصی می دهند. این جا اسمش کمپ ترک اعتیاد اختیاری بود درصورتی که چندبرابر از زندان بدتر بود.تعدادی از زن ها را برای کار در یکی از آشپزخانه های شهر می فرستاد و پولش را برای خودش بر می داشت.او برای این که غرورمان را بشکند ،برای نظافت به خانه مردم می فرستاد . ورود و خروج چند مرد به کمپ و کارگاه آزاد بود. قرار بود من ویک نفر دیگر از خانم هایی که اوضاع مناسبی داشتیم را برای ترک دادن ...