سایر منابع:
سایر خبرها
شوهرت همیشه کتکت می زند؟!
کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می دیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی رحمانه برایم خط و نشان کشید : من از هر چی بترسم، نابودش می کنم! از آینه چشمانش را می دیدم و این چشم ها دیگر بوی خون می داد ...
ضرابی زاده: دوست دارم جلد دوم کتاب ساجی را بنویسم
بغل من بود. بهمن مدام به سعید و حمید و سحر و علی غذا می رساند. مادرم گفت: ماشاءالله... بهمن، چه حوصله ای داری تو هم. بهمن جواب داد: عمه... من عاشق بچه م! دوست دارم هفت تا پسر داشته باشم هفت تا دختر. مادر خندید. بهمن گفت: وقتی دور سفره می شینیم این یکی نونو از دست اون یکی بگیره، اون یکی ماستو از کنار بغل دستی برداره، خیلی خوب می شه ها عمه. مادر زیرچشمی به من نگاه کرد و گفت: ووش... حالاحالاها کار ...
به خدا گفتم فقط بچه زنده بماند تاریخ تولدش را نمی خواهم!
.... اما باز هم پیشنهاد کرد تا آنموقع صبر کنم و بعد تصمیم بگیرم. چون شرایط در زایمان دوم ممکن است کاملا با زایمان اول متفاوت باشد. اما من آنقدر دلم را به این فانتزی خوش کرده بودم که در هر شرایطی می خواستم به آن برسم. الان که فکرش را می کنم اصلا حال و هوای خودم را در آن روزها نمی فهمم (خنده تلخی می کند). من یک تازه مادر نبودم. 5سال سابقه مادری داشتم. 27سال هم سن داشتم. اما مثل یک آدم کم ...
تنها پناهگاه دلم صحن آینه است
هم دلیل حسرت افلاک می شوم روزی که زیر پای شما خاک می شوم سید حمیدرضا برقعی ******** با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو درحرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان بانو صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شود، اما به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم باز ...
روایت مغازه ای که پایگاه بسیج شد/ وقتی معاون فرهنگی بسیج، دانشمند هسته ای می شود
.... آن موقع ضیاءآباد مسجد و حسینیه نداشت. یکی از اهالی سه دهانه از مغازه هایش را خالی گذاشته بود و جوانهای محل آنجا را به صورت حسینیه درآورده بودند. در آن اوضاع بی نظمی و شلوغی اول انقلاب نمیشد محل را بدون پلیس و کلانتری اداره کرد. اما پلیس و کلانتری در آن نزدیکی نبود. این شد که تعدادی از نوجوان های محل و چند نفر از بزرگترها جمع شدند و گروهی به نام گروه مقاومت کمیل تشکیل دادند. در واقع همان بسیج ...
خاطرات یک عمر گویندگی تیتراژ/چک اول را با گفتن ارتش سری می زدم!
داد که بگویم. فیلم هم برای خود سعید بود. گفت فیلم برای من است دلم می خواهد تو بگویی! آقا نمی توانم بگویم! می گفت نه! بگو آقا باید بگویی! واقعاً پوستم کنده شد تا این رل را گفتم. آن جا بود که واقعاً می فهمیدی برت لنکستر یعنی چه * البته این تعصبی را که حرفش را زدیم همه ندارند. برخی از گویندگان و مدیردوبلاژها این گونه به مساله نگاه نمی کنند. مثلاً همان هایی که گفتم موقع خروج از استودیو و هنگام پایان ...
خدا مادران را برای بچه های سندروم داون گلچین می کند/ جلوه رحمانیت خداوند در کودکان استثنایی
. مادرش حواسش به بچه نبود و بچه وقتی سوار سرسره شد دستش ساییده شد و درد گرفت و داد زد. مادر وقتی صحنه را دید که بعد از دخترش شمیم من از سرسره پایین آمده سریع به من تهاجمی گفت: خانم بچه دیوونه ت رو جمع کن! ببین بچمو چه کار کرد؟ واقعا ناراحت شدم. گفتم شما اصلا حواست به بچه ات نبود که این صحنه را ببینی چطور دلت می آید با بچه من اینطوری حرف بزنی؟ بچه من دیوانه نیست. یا من جایی برای کاری مراجعه کرده بودم ...
کرامات حضرت فاطمه معصومه (س)
.... خدا را گواه می گیرم که از حرم بیرون نیامده بودم که احساس بهبودی کردم . [15] آیت الله العظمی اراکی نیز می فرمود: مدتی دست هایم ورم کرده، پوست آن ترک برداشته بود و ناچار باید تیمم می کردم. معالجات بی اثر شده بود. تا این که به حرم حضرت معصومه متوسل شدم، در همان حال مثل این که به من الهام شد دستکش به دست کنم. همین کار را کردم و دستم خوب شد . [16] افراد عادی و کرامات جسمی ...
دل نوشته غزل شاکری و ماهور احمدی برای درگذشت خالق "گلنار"
، می گویم ؛ اگه تو الان اینجا نبودی ، راحتِ راحت خوابیده بودم (دیالوگ خرسی خانم به گلنار). مادرم از گلنار راضی ست ، و هر بار که اتاقم را به هم می ریزم یاداوری می کند که گلنار مرتب و تمیز است و خانه تپلی تنبلی رو تمیز می کرد. دلم کلوچه می خواهد. مادرم به هرکسی که شمال می رود کلوچه سفارش می دهد. روزی پدرم به خانه می آید و می گوید فردا عصری به دفتر خانم طائرپور می رویم، فردا عصر ...
آتش، به اختیارِ دل
در جشنواره آتش به اختیار برگزیده شد. او در این مسیر تا جایی پیش رفت که در همین سن و سال کم به عنوان فرمانده قرارگاه جهادی حضرت مهدی (عج) بسیج سازندگی کشور منصوب شد. نوجوان ترین فرمانده ای که دست به کار هایی بزرگ می زند تا ایران را مهد شناسنامه های کوچک و اندیشه هایی بزرگ به دنیا معرفی کند. نوجوانی که وقتی از روی پل حرف می گذرد و در مسیر عمل گام برمی دارد، وِرد زبان همه می شود تا ...
علیرام نورایی: ساخت سریال های استراتژیک، منفعت طلبانِ خائن را می ترساند/ دوست دارم "فرعون" سریال حضرت ...
که در این سال ها به دست آورده ام، پنبه کند. * شاید فکر می کردید در این موجی قرار بگیرید که می گویند چرا بازیگران مجری شده اند؟ علاقه قلبی من نیست که بخواهم به اجرا ورود کنم و به عنوان مجری بازیگر شناخته شوم. دغدغه واقعی من بازیگری است از بیست و چند سال پیش که از طریق دوستان دانشگاهی ام به تئاتر ورود کردم دغدغه اصلی من رشد و پیشرفت در بازیگری بود و در این سال ها به هیچ کار ...
مدافع حرمی که فرزندش را هیچ گاه ندید
برای خانواده. اعزام محمد واقعا به گونه ای بود که انسان احساس می کرد دعوت شده است. انگار واقعا خدا برایش دعوتنامه فرستاده بود. شهید بلباسی در وصیتنامه اش به طوری خاص از همسرش تشکر کرده است در این رابطه همسر آن شهید گفت: یک دلیلش هم این بود که وقتی محمد عازم سوریه بود من 3 ماهه باردار بودم، هیچ کس هم نمی دانست، فقط من می دانستم و خودش. به محمد گفتم تو برو، من به کسی نمی گویم باردار هستم که ...
پایان این 9 ماه خوش است
... سمیه تحمل مسائل روحی روانی این دوران را بسیار سخت تر از تحمل کرونا می داند و می گوید: دخترم بسیار به من وابسته است، از پشت در حرف می زد، صدای گریه اش را می شنیدم که با بغض می گفت: "مامان با ماسک و دستکش بیا بیرون و دستم را بگیر و... " نگران سلامتی خواهرم و مادرم بودم که برای مراقبت از ما آمده بودند، اما هر وقت نگرانی ام زیاد می شد و سرگیجه و تنگی نفس به سراغم می آمد با گفتن این جمله، دلم آرام ...
کرونا ؛ نابغه ها را نشانه گرفته است
خواند تصاویر پیش چشم ما رژه می رفت. پشت کامیون خانه عشقی برای زن افغانستانی و راننده ساخته و پرداخته بود که دل مان را می لرزاند. گاهی بغض می کردیم و گاهی آه می کشیدیم. چنان نوشته بود که گرمای استکان چای که زن به دست راننده می داد وجود ما را هم گرم می کرد (در نسخه ساخته شده فیلم، زن افغان به زن کرد تغییر یافته). وقتی که خواندن طرح تمام شد در کلاس سکوت مطلق بود. همه تحت تاثیر حس و حال متن بودیم و او ...
گریزمان: مسی به این دلیل از من عصبانی بود
. به لئو گفتم که با آنها اصلاً صحبت نکرده ام. حتی اصلاً شماره تلفن دایی ام را ندارم. حتی پدر و مادر من هم با اریک صحبت نمی کنند. پس کی با او حرف زده که بخواهد از قول من به او چیزی بگوید؟ این اما می تواند به ما ضربه بزند و مشکلاتی در رختکن تیم ایجاد کند". درخواست از هواداران بارسا: صبر داشته باشید گریزمان در ادامه درباره انتقادهای هواداران بارسا از او صحبت کرده و گفت برای تطابق با ...
شهری که وقت نکرد آخ بگوید!
فریاد میزدند که مگر عقلت را از دست داده ای منیژه؟ اما گوش من بدهکار نبود، نمیشد که به خاطر حفظ جانم حرف سالار را زمین بزنم و از لنگه درِ خانه بیرون بروم، اصلا کجا میرفتم؟ بچه هایم هنوز از مدرسه برنگشته بودند. آسمان لباس عزایش را پوشید، هر طرف چشم میگرداندم زوزه هواپیما بود و منی که با ناخن های خونی وسط حیاط، ماتم گرفته بودم. کیف ها رسید علی آمد، برادرم را می گویم ...
رنج پیدا و پنهان ترنس ها
...، انگار دوباره به این دنیا اومده باشم، یه همچین حسیه. اولش نمی تونستم سراغ خیلی از مشاغل مردونه برم، چون مهارتش رو نداشتم، حتی تا مدت ها درست نمی دونستم به عنوان یه مرد، چطوری باید رفتار کنم. آیدین ، ترنس بودنش را از محل کار جدیدش و از همه آدم هایی که با او مراوده دارند پنهان کرده، از گفتنش کراهت دارد و مهم تر از همه این که می ترسد، کارش و همه آن هایی که دوستشان دارد را یکجا از دست ...
جنبش گسترش همجنسگرایی را کدام هنرمندنماها تشکیل دادند؟
)نمایشگاهی از نقاشی های خود از بدن برهنه و پایین تنه خود را در گالری ثریا در تهران به نمایش گذاشت که مهمان ویژه این نمایشگاه کسی نبود جز: فرح پهلوی (13) بانیپال بابلا در یکی از نمایش های کارگاه نمایش به کارگردانی خودش آشور بانی پال چند نمایشنامه بر روی صحنه آورد. در یکی از این نمایشنامه ها تمام هنر پیشه های زن و مرد آن لخت و عریان -به صورت مادر زاد- به صحنه می آمدند و در مقابل چشم ...