سایر منابع:
سایر خبرها
به یاد مادر شهیدان مسعود و جلال شادکام که 3 دهه چشم انتظار ماند
می آورد؟ مادر شهید بودن افتخار دارد. این عزت را همان وقتی که مردم با چشم های به زمین دوخته به من نگاه کردند فهمیدم، از همان 30 سال پیش که 2 پسرم به فاصله 19 روز رفتند و دیگر برنگشتند. نه اینکه لباس سیاهم را از تن درنیاورم، نه. آن وقت تا 10 سال چشمم به در بود که روزی برخواهند گشت. اول جلال رفت. بعد هم مسعود که دیگر برنگشت و این برنگشتن آن قدر ادامه پیدا کرد که تازه 30 سال بعد ...
شرح آنچه بر فاطمه (س) از ضربت تا شهادت گذشت؛ ضربه چه کسی باعث شهادت حضرت شد؟/ فاطمه زهرا(س) به ام سلمه ...
قدری آب برایم فراهم کن تا غسل کنم، بهتر از همیشه غسل کرد و سپس فرمود: ای مادر جامه های جدیدم را برایم بیاور آن را پوشید و دستور فرمود که من بسترش را در وسط اتاق پهن کنم، رو به قبله بر روی آن خوابید [973] و گفت: ای مادر من هم اکنون از دنیا خواهم رفت، کسی رو پوش از روی من بر ندارد. اسماء بنت عمیس می گوید: هنگامی که فاطمه وارد خانه شد، قدری او را به حال خود گذاشتم و بعد او را صدا زدم، پاسخ نداد، بار ...
تانک های عراقی از دست حسین شکارچی در امان نبودند
اینکه به همان موقعیت اولیه برگشتیم. اکبر ترامشلو (برادرشهید) بعد از گذشت سال ها از شهادت برادرمان حسینعلی، آثار و علائمی از پیکرش به دست ما نرسید. بنیاد شهید تصمیم گرفت در امامزاده عبدالله (ع) که نزدیک روستای ماست نمایی از سنگ قبر شهید بنا کند. چند وقت بعد از این کار، خواب دیدم جمعیت زیادی در حیاط ما جمع شده اند. چند نفر را بیشتر نمی شناختم. همه غریب بودند. حسین با کت و شلوار بین جمعیت بود. مرا که دید به طرفم آمد، بغلم کرد، بوسید و گفت: چرا ناراحتی و برام گریه میکنی؟ من همسایه شما شدم و دیگه جایی نمیرم. ...
ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد
دعا می فرمود و آنان را نام می برد و برایشان دعا می کرد، و برای خود هیچ دعا نمی کرد، به او گفتم: مادر! چرا همانطوری که برای دیگران دعا می فرمایی برای خودت دعا نمی کنی؟ فرمود: پسرم، ابتدا همسایه سپس خانه خود. [10] حجاب امام موسی ابن جعفر علیه السّلام از پدرانش نقل فرموده است که امیر المؤمنان علی علیه السّلام فرمود: فرد نابینایی اجازه خواست که به منزل فاطمه علیها السلام وارد شود ...
بنیانگذار دانکشده افسری ارتش را بیشتر بشناسیم/زندگی نامه شهید سرتیپ خلبان سید موسی نامجو + عکس
دیدم. او اعلامیه را در دست من دید و آنها را از من گرفت و رفت. در آن لحظات تلخ تنها چیزی که جلوی چشمم مجسم می شد این بود که فرا مرا ضد اطلاعات احضار خواهد کرد و به غیر از آن که مرا از دانشکده اخراج خواهد نمود برای مدت طولانی به زندان خواهد فرستاد. آن شب با پریشانی تمام جواب هایی که احتمال می دادم مناسب خواهد بود آماده نمودم و منتظر فردا شدم. فردا خبری نشد ولی هنوز نگران این مسأله ...
آنان که ظاهر مذهبی هم ندارند، روز خطر می جنگند
...، اما خبری نبود، تا اینکه بعد از 13 سال پیکر شهیدی گمنام را آوردند. گفتند این پلاکش افتاده است. مادرم گفت این پسرم نیست، اما این شهید را به فرزندی قبول می کنم. این شهید گمنام کنار دو برادرم دفن است. چندین سال بعد وقتی شهدای غواص را آوردند آن شبی که پیکر برادرغواصم را آوردند تلویزیون نشان داد گفتند این شهید پیکرش سالم است. پرچم حضرت عباس (ع) را روی تابوتش گذاشتند. دو سه روز بود که اعضای خانواده ما ...
بم، جنازه بود و خرابه های خالی از آدم زنده/فقط بیل و کلنگ می زدیم که اون فشار روانی عاطفی رو تخلیه کنیم
پنجم دی ماه 1382، سه مسافر، از تهران به بم رفتند. این گزارش، روایت این سفر است. روایت سفر این سه نفر.... دردی به نام بم 17 سال گذشته، 27 سال هم بگذرد، خاطره آن دو روز، مثل یک لایه ضخیم چسب، پشت پلک های محمد صالحی خشکیده. دو روز بود فقط. دو روز و سه شب. کمتر از 72 ساعت. ولی تصاویر آن دو روز، آن کمتر از 72 ساعت، آنقدر پر جان است که محمد صالحی، هرکار کند، آن تصاویر، با همه وزن ...
با مأموران زندان درافتاد، چون از او خواستند به امام توهین کند!
... در این شرایط طاقت فرسای اقتصادی، همسرش به سختی بیمار می شود و ناچار از انجام کارهای خانه نیز بازمی ماند و او بایستی ظرف ها را بشوید، غذا آماده کند و حتی کهنه های بچه هارا نیز بشوید! او در روز می بایست درس برود و سپس برای ناهار به خانه برگردد و پس از غذا، مجدداً به شست وشوی ظرف ها بپردازد و بعد مطالعه کند! او به تنهایی، نقش والدین خانواده را داشت و روزهای پنج شنبه و جمعه، به علت تعطیل بودن ...
هفده سال عاشقی
صبح روز جمعه که با خشت و آجری که روی سرمان می ریخت از جا پریدیم. توی آن ظلمات و تاریکی هر کدام به سمتی می دویدیم. زمین با صدای ترسناکی می لرزید و غرش می کرد تا این که یکباره همه جا مثل قبرستان ساکت شد. نمی دانم چه شد اما وقتی هوشیار شدم که هوا روشن شده بود و صدای علی و محمد توی گوشم می پیچید. بعد از آن دیدم که خاک را برای نجات من کنار می زنند. دو پسرم خودشان را از زیر آوار بیرون کشیده ...