: می خواهم حمام کنم . دوستش با تعجب پرسید: تو این سرما؟ و بلافاصله اضافه کرد: فردا عملیات است. حسابی گرد و خاک بلند می شود. خاکی می شوی. گفت: می دانم. دوستش گفت: و با این حال باز می خواهی حمام کنی؟ مگر قرار است بروی تهران؟ حسین زد زیر خنده. از ته دل می خندید. آن قدر خندید که همه به خنده افتادند. بعد ساکت شد و گفت: فردا به تهران نمی روم، به جای مهم تری می روم. کجا؟ ، ملاقات خدا . ...