یک پیرمرد مرد. حسن به پارچه هایش دست کشید و خون دستش را پاک کرد. مردی از دهانه بس [اتوبوس] صدا زد: چرا؟ حسن گفت: به درد نمی خورد. [...] چیزی میان خنده و گریه زنخش را لرزاند و رفت به بس [اتوبوس] سوار شد. از راهرو که می گذشت همه ازش پرسیدند که چه بود و چرا؟ همه دیده بودند که چه کرد جز مرد پهلودستش که سرش را به شیشه تکیه داده و به خوابی عمیق فرورفته بود. روایت نویسا این جا پایان می یابد؛ برشی از تاریخ مردمی که فراموش شده اند؛ معلمان آگاه اما خسته و مردانی نادان که تنها در خواب های شان خوشبخت و آرام اند و در بیداری، ستیزندگان بی رحم هر روزنه امیدی به سوی زندگی. ...
نعنامو وه یارم اگودوم ممن وه گرما هنگامی که جاز جوانه زد و زمان غنچه چویل، رسیدن گیاه نعناع من دائم به یارم می گفتم که در گرمسیر نماند. از زبان مرد دروگر برای روحیه دادن به خود و همراهانش: آه گره داهو موال مرزت اترسمشوشدری وه دس گرم وابات ارقسم ای گندم کم پشت کوتاه، در مقابلم ایستادگی نکن. گمان نکن که من از تو می ترسم. داس تیز شوشتری به دست می گیرم و پای ...
وزن کشی کنم و بعد ریشه حرف هایی که شنیده بودم را پیدا کنم. رسیدیم به خانه پیرمرد، نگاهی به ما کرد و وسایل پذیرایی برای ما آورد، وقتی برگشت طوری تصرف در من کردکه من را غبض کرد، هیچ چیزی نتوانستم بگویم.این توانی است که خدا به بشر داده است. اطرافیان به من نگاه می کردند که بحث را شروع کنم. سید آمد کنار من سرش را گذاشت کنار گوش من و گفت آقا شیخ شما فکر میکنی ما بی صاحب هستیم؟ آمدی ...