شلیک کرد؛ گلوله ای به گوشه شصت پایم اصابت کرد، سوزش درد عجیبی را حس کردم. عراقی ها دائم با زبان عربی که بعداً متوجه شدم، می گفتند: اسلحه ام را بیاندازم؛ در صورتی که اسلحه ام خشاب نداشت؛ ولی با این حال آنها از آن هراس داشتند. لحظات اسارت همه ما اسیر شدیم. دو نفر عراقی را مأمور کردند تا ما را به مکان مورد نظرشان ببرند. ما را مجبور به دویدن کردند؛ درحالی که پاهایمان ...