در ایستاد و به سنگر تکیه داد. من تلفنی صحبت می کردم و شفیع زاده همچنان کنار در ایستاده بود که آقای بهشتی وارد شد. با ماشین آمده بود. شفیع زاده که معلوم بود برای رفتن خیلی عجله دارد با دیدن او فکری کرد و گفت: خب حالا که آقای بهشتی آمد شما با او بیا من رفتم، آنجا منتظرم هستند . راه افتاد و رفت. وقتی مکالمه من تمام شد، ما هم بی درنگ پشت سر او راه افتادیم. منطقه ناآرام بود. گلوله های توپ ...