چشم ها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته شوند. اصلا حیف این صورت و سیما بود که شهید نشود! او حالا از آرزوهایی که هر پدر و مادری برای فرزندش دارد می گوید، از انتظارهای شیرین زندگی شان برای سعید. پدرش مثل تمام پدرها خیلی منتظر دیدن سعید در لباس دامادی بود و برای ازدواج او لحظه شماری می کرد. بار آخری که از جبهه آمده بود اصفهان، صدایش کرد و گفت: بابا من حسرت دارم و می خواهم برایت دست و ...