نظرش مثبت است. مادرم و پدرم دیده بودندش، مادر و خواهرهای او هم آمده بودند نه اینکه همه موافق باشند، عمویم خیلی مخالف بود. می گفت این چه کاری است. اما شهید من را دیده بود، گفته بود من را دوست دارد. در چشم های اشرف اسفند دود می کردند، گاهی هاله ای از اشک می نشست روی مردمک هایش، پرده ای حایل می شد میان احساسات واقعی و آنچه خیال بود و قصه عشقی که چند نسل از آن گذشته و حالا تنها خاطره ای مانده بود. خیلی ...