را پر کرد. پیرزن به انتهای کوچه نگاه کرد؛ کبوتری سفید، کنار جوی باریک، پی دانه می گشت. نگاه از انتهای کوچه گرفت و رو به من که هنوز منتظر ایستاده بودم گفت: دیگه راهی نیست؛ اون درِ چوبی، خونة منه... شاید رضا هنوزم مثل اون روزا به دیدنم اومده و وقتی فهمیده نیستم، منتظرم توی خونه نشسته... پارچة سبز را به روسری سیاهش سنجاق کرد و با سختی از جا برخاست. کیسة پارچه ای را از زمین بلند کرد. خواستم ...