سایر منابع:
سایر خبرها
را پر کرد. پیرزن به انتهای کوچه نگاه کرد؛ کبوتری سفید، کنار جوی باریک، پی دانه می گشت. نگاه از انتهای کوچه گرفت و رو به من که هنوز منتظر ایستاده بودم گفت: دیگه راهی نیست؛ اون درِ چوبی، خونة منه... شاید رضا هنوزم مثل اون روزا به دیدنم اومده و وقتی فهمیده نیستم، منتظرم توی خونه نشسته... پارچة سبز را به روسری سیاهش سنجاق کرد و با سختی از جا برخاست. کیسة پارچه ای را از زمین بلند کرد. خواستم ...
. شیرینی نشستن پای صحبت یک مادر شهید دیگر، مزه دهانم را عوض کرد. عکسی از نوشته پشت نامه گرفتم و از موزه شهدای بهشت زهرا (س) بیرون آمدم. فردا صبح جلوی در خانه ای ایستاده بودم که شهید علی شاه آبادی با دست خط خودش پشت نامه نشانی آن را نوشته بود! اما خیلی طول نکشید که با شنیدن خبر فوت پدر شهید و کوچ خانواده از آن محله، کامم تلخ شد و نا امید شدم. پیش خودم گفتم: مرتضی! حتماً جوون داخل سنگر ...