پسر پادشاه و پیرزن - جوان ایرانی
سایر خبرها
عاشق شدن پسر وزیر با دیدن عکس دختر
...، رفت به قصر پادشاه و گفت که یک چرخ و فلک برایش آماده کنند تا برود و دختره را بیارد. پسر پادشاه چیزهایی را که پیرزنه گفته بود، برایش آماده کرد. پیرزنه هم حرکت کرد و تا رسید نزدیک خانه ی دختره و توانست گولش بزند و وارد خانه اش شود. وقتی خوب جاگیر شد، رو کرد به دختر و گفت: من فکر می کنم که این برادرت دوستت ندارد. دختره گفت: نه. برادرم خیلی دوستم دارد. پیرزن گفت: اگر دوستت دارد ...
فراتر از برجام به تاسیسات هسته ای ضربه زده ایم/ وقتی سطح صنعت هسته ایمان را پایین می آوریم سرریز فناوری ...
دست آقای آقازاده بیفتد، چون از قبل سازمان را رصد می کردیم و در آن رفت و آمد داشتیم، ولی عضوش نبودیم. آن موقع هم آقای شهریاری دانشجوی دکترا بود و هم من دکترایم در سازمان بود و قبلاً آنجا کارآموزی کردم و از این رو مراجعات زیادی به سازمان داشتیم و می دانستیم آنجا چه خبر است. پیش بینی هم می کردیم کسی نمی آید از ما بپرسد، چون آقای آقازاده رشته اش نبود و ما را نمی شناخت. نفت را می شناسد و قاعدتاً می ...
سگ پاکوتاه
، بوسیدند و به شکار رفتند. سگ رفت تو سبد را نگاه کرد. دید زن پیری تو سبد خوابیده که نفس های آخرش را می کشید و داشت می مرد. هنوز پسرها از شکار برنگشته بودند که پیرزن مرد. سگ رفت تو سبد و زیر لحاف قایم شد. پسرها که برگشتند و خواستند سبد را ببوسند که سگ صدایش را تغییر داد و گفت: بچه ها! عمر من تمام شده و دارم می میرم. فقط یک آرزو دارم. شما باید بروید پیش تنها خواهرتان که حالا زن پسر پادشاه شده و حالش را ...
جمیل و جمیله
جوان بیچاره برای خرید عروسی رفته، وقتی برگردد، به اش چی بگوئیم؟ آخر سر تصمیم گرفتند که بزی را بکشند و سرش را دفن کنند و سنگی رو قبرش بگذارند و جمیل که آمد، قبر را نشانش بدهند و بگویند دختر مرده است. چند روز گذشت و پسرعموی دختره از شهر برگشت و لباس و جواهراتی را که خریده بود، آورد. تا پا به ده گذاشت، پدر جمیله به پیشوازش رفت و گفت امیدوارم در آینده خوشبخت بشوی. جمیله عمرش را داد به تو. ...
کچل مم سیاه
رو هم که چه کنند و چه نکنند و عاقبت نتیجه گرفتند که اگر بتوانند از دست کچل مم سیاه جان سالم به در برند، کار بزرگی کرده اند. پادشاه و وزیر جانشان را برداشتند و از شهر رفتند. کچل مم سیاه غلام هایش را برداشت و آورد به قصر و نشست به تخت و ننه اش را هم کرد وزیر خودش و دستور داد که شهر را آیین بستند و تو خانه ها شمع روشن کردند و هفت شب و هفت روز جشن راه انداختند. بعد با دختر پادشاه فرنگ عروسی کرد و ...
مادیان چل کره
. بعد آهسته رفت نزدیک زن و او را به ترک اسب نشاند و فرار کرد. اسب سه پا در طویله شیهه کشید. یک پا بیدار شد و دنبال آنها دوید و در یک لحظه به آنها رسید. دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد که حالا که کشتی اش، جسدش را بگذار پشت اسبش تا او را ببرد به قلعه ی خواهرش و آنجا کفن و دفنش کنند. یک پا قبول کرد و جنازه ی پسر به قلعه ی خواهر کوچک رسید. خواهر با نره دیو رفت و سر و بدن برادر ...
مردی که به آن دنیا رفت و برگشت
و رفت تا رسید به عمارت قشنگی که دختر خوشگلی جلوش ایستاده بود. دختر تا او را دید جلو دوید و دستش را گرفت و برد تو عمارت. ابراهیم خانه ی آراسته و شاهانه ای دید. وسط یکی از اتاق ها، سفره ای پهن شده بود، انواع خوردنی ها، نیمرو، شیربرنج، کته، آش، دوغ و شربت چیده اند. دختر به ابراهیم اشاره کرد، هر دو نشستند و خوردند و نوشیدند تا سیر شدند. ابراهیم که بلند شد برود، دید سفره هنوز دست نخورده مانده. با دختر ...
پادشاه گلیم گوش
هم رو شاخ دیگرت سوار کن و به شهر و دیارمان برسان. در عوض من هم شیشه ی عمرت را پس می دهم. دیو همین کار را کرد و آنها را به شهر پسره رساند. وقتی به شهر رسیدند، پسر شیشه ی عمر دیو را به زمین زد. دیو دود شد و به هوا رفت. پسر دختر را با طلا و جواهر به خانه اش برد. بعد به دستور دختر تشت طلائی پر آب کرد. باز سر دختر را برید و چهل قطره از خون دختره را تو آب ریخت. هر قطره ی خونش شد یک دسته گل بی موسم ...
حاتم طائی
: ای حاتم! من دختری دارم که تا به حال کسی را لایق همسری او ندیده ام. می خواهم دخترم را به تو بدهم. حاتم گفت: آخر من چه طور با خرس عروسی کنم؟ پادشاه عصبانی شد و دستور داد که حاتم را به زندان بیندازند. بعد از یک هفته پادشاه حاتم را خواست و حرفش را تکرار کرد. حاتم رفت و دختر را دید. بالاتنه ی او مثل آدمی زاد و پائین تنه اش مثل خرس بود. باز قبول نکرد. دوباره او را به زندان انداختند. شب ...
به دنبال فلک
می رسانم. مرد باز رفت و رفت، تا رسید به پادشاهی که تو جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد، صداش زد: آهای! از کجا می آیی و به کجا می روی؟ مرد جواب داد: رهگذرم. دارم می روم فلک را پیدا کنم و از سرنوشتم باخبر بشوم. پادشاه گفت: اگر پیداش کردی، بپرس چرا من همیشه تو جنگ شکست می خورم. مرد گفت: به روی چشم! بعد راهش را گرفت و رفت، تا رسید به ...
پسرِ با کلّه
بخواهد که بختش را سفید کند. پسره از پدر و مادرش خداحافظی کرد و راه افتاد. هفت شب و هفت روز رفت و رفت تا به خانه ی سیاهی رسید. تو آن خانه پیر زالی زندگی می کرد. فکر کرد که این پیر زال همان جادوگر است. به پیر زال گفت: من بخت سیاهی دارم. آمده ام تا بختم را سفید کنی. پیر زال گفت: من جادوگر نیستم. باید هفت شب و هفت روز دیگر بروی و از یک دریای بزرگ بگذری تا به خانه اش برسی. پسره راه افتاد و ...
مرغ توفان
که دلش نمی خواست بمیرد، با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پیش مرغ توفان. مرغ توفان جیغ ترسناکی کشید. چشم های خونخوارش برق زد و بال هایش را بلند کرد که یکهو دختری که گیس های بلندش به زمین می رسید و چشم های قشنگش از زور گریه ورم کرده بود، بدو بدو از راه رسید و فریاد کشید: صبر کن! دختره خودش را انداخت طرف مرغ توفان. لباس کهنه ای کرده بود تنش، ولی تو همان لباس کهنه و رنگ و رو رفته به قدری زیبا بود ...
پرنده ی آبی
می کنم. کچل دختر را صدا کرد. دختر و پسر که عاشق هم شده بودند، هم دیگر را بغل کردند و پسر دختره را عقد کرد و زن و شوهر شدند. مدتی که گذشت دختره حامله شد. پسره به او گفت: این چهل تا پرنده عاشق من هستند. اگر بچه به دنیا بیاید و گریه کند و این ها بفهمند، هم تو را می کشند و هم بچه را. پس بهتر است که راه بیفتیم و از اینجا برویم. بالای دیوار هر خانه ای که من نشستم، تو برو بگو که شما را به جان حسن ...
پرنده ی سفید
که بیشتر ازش پرستاری و مواظبت کنند. زن تو خانه ی پدرش پسری زائید. شاه شادی ها کرد و برای این زن پیغام فرستاد که باز هم در خانه ی پدرش بماند تا بچه چشم زخم نخورد و از قضا و بلا دور باشد. از آن طرف بشنوید که این پادشاه، وزیر بدپیله و نابه کاری داشت که روز و شب نقشه می کشید تا پادشاه را بکشد و خودش به جای او به تخت پادشاهی بنشیند. این وزیر وقتی شنید که پادشاه صاحب پسر شده، از کوره در رفت. چون می ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (333)
رادیوی تاکسی پخش میشه. 18. یه دافی دماغشو عمل کرده بود بیو اینستا زده عوض شدیم ولی عوضی نه. انگار مثلا بقیه آدما که دماغشونو عمل میکنن عوضی و پدرسوخته میشن. بایدن: تو شامپوش، رنگ موی مشکی ریختم حاجی... 19. دو تا زن طبقه پایین به هم فحش میدادن اولی جیغ زد اهل کدوم خراب شده ای؟ دومی گفت من همشهری فردوسیم! بعد فحشهایی داد که تن ایرج میرزا هم تو قبر لرزید. ...
تاجری که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد
. زن تاجر آمد به ملاقات شوهرش. تاجر گفت: هروقت تو خانه چیزی از دستت افتاد و نشکست، مرا خبر کن. مرد تاجر چهل روز زندانی بود. روز چهلم شیشه ی سرکه از دست زنش افتاد و نشکست. فوری رفت به زندان و به شوهرش خبر داد. روز چهل و یکم شاه دستور داد که تاجر را بیاورند و سر از تنش جدا کنند. مرد تاجر را آوردند. او به التماس افتاد و گفت: مرا نکشید، اقبال به من رو آورده. بعد پشیمان می شوید. اما شاه ...
تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش
نصیحت های پدرم گوش می کردم، تا این که زد پدرم مرد و من نشستم جای او و با شریک هام شروع کردم به تجارت. کارمان بالا گرفت و همیشه ده دوازده تا کشتی مان رو آب می رفت و می آمد. روزی تو کشتی نشسته بودم که باد مخالف وزید و کشتی غرق شد. من دارائی ام را که تو یک جعبه بود، حمایل کردم و خودم را با تکه چوبی به جزیره ای رساندم. چند روزی تو آن جزیره بودم و شکمم را با میوه ها سیر می کردم، تا اینکه رد آب رودی را ...
چوپانی که خوابش را فروخت
سنگ ها را جمع کرد و ریخت تو جام و برگشت. دختر دید جواد جام را پر از سنگ هایی کرده که هر دانه اش قیمت مملکتی است. گفت: ای پدرسوخته! این سنگ ها را از کجا آورده ای؟ جواد گفت: از تو چشمه. دختره گفت: باز هم هست؟ جواد گفت: نه. تمام شد. دختر گفت: راه بیفت و به شهر برو و خانه ای برای من بخر که تمیز باشد. غلام و کنیز هم داشته باشد. جواد رفت به شهر و تو بازار می گشت تا رسید به در ...
آداب و سنن فراموش شده در دشتستان
گفتند چله وَش افتاده اگر هم زمان با عروسی آن زن ، دختر دیگری هم به خانه بخت می رفت به منزل عروس هم زمان او می رفتند و حلوا یا مواد غذایی و خوراکی می گرفتند و به خانمی که تاخیر در حامله شدن داشت می دادند یا اگر کسی رحمت خدا می رفت برای چله بر کردن آن ، خاک گور او را می آوردند و با آب مخلوط می کردند و به کمر عروس تاخیر در حامله می مالیدند . انجمن گردشگران دشتستان - مسعود آتشی ...
مجازات ها در حقوق یهودی (1)
شاهدان اجرای مجازات را آغاز کرده اند. به گفته ی مفسران، این نیز کافی نبود، بلکه باید یقین حاصل می شد که مرگ مجرم به دست همین شاهدان حاصل آمده است. با این همه، اگر با عمل شاهدان مرگ مجرم به وقوع نمی پیوست آنگاه براساس بخش دوم آیه ی فوق: و بعد از آن دست تمامی قوم [به کشتن او بلند شود] نوبت به عموم مردم می رسید تا با انداختن سنگ بر مجرم مرگ وی را قطعی سازند. (10) از این رو، با اجرای این شیوه ی مجازات ...
راهکارهایی برای حل حسادت در کودکان
...> • حسادت در روابط بین دو دختر بیشتر از روابط بین دو پسر و یا میان پسر و دختر وجود دارد. • دختران بیش از پسران و بچه های باهوش بیش از سایر بچه ها حسادت می کنند. البته بیش از هر چیز، برخوردهای تبعیض آمیز پدر و مادر یکی از اساسی ترین عوامل ایجاد حسادت است. از سایر عوامل نیز می توان به تولد کودک دوم، مقایسه میان فرزندان یا میان فرزند خود و فرزند دیگری، تفاوت سنی میان فرزندان یک ...
سیمرغی که می خواست تقدیر را عوض کند
.... پیامبر گفت: برگرد و لباس شوهرت را به تن کن و پیش من بیا. دختره گوش کرد و رفت تو پوست و خودش را پوشاند و برگشت پیش پیامبر. پیامبر فریاد زد: ای پسر پادشاه مشرق زمین! با بچه هات از پوست بیرون بیا. پسر پادشاه مشرق زمین با بچه هایش بیرون آمد. سیمرغ تا این را دید، چنگ به چشم راست خودش زد و آن را از حدقه بیرون آورد و پیش پای پیامبر به زمین انداخت و بال زد و به کوه قاف رفت. سیمرغ هنوز هم ...
مجازات ها در حقوق یهودی (2)
شده است (این اختیار را اردشیرِ پادشاه به عزرای کاتب داده است): "و تو ای عزرا، موافق حکمت خدایت... قاضیان و داوران از همه ی آنان که شرایط خدایت را می دانند نصب نما تا بر جمیع اهل ماورای نهر [اوقات] داوری نمایند و آنانی را که نمی دانند تعلیم دهید. و هر که به شریعت خدایت و به فرمان پادشاه عمل ننماید بر او بی محابا حکم شود، خواه به قتل یا به جلای وطن یا به ضبط اموال یا به حبس (عزرا، 7: 25- 26 ...
پادشاه و وزیر
این کار را بکنی. پسر گوشش بدهکار این حرف ها نبود و مرغش یک پا داشت که الا و بلا باید بروی خواستگاری و پیرزن ناچار رفت به خواستگاری دختر پادشاه. پادشاه حرف های پیرزن را که شنید، تو دلش خندید، اما از آنجا که آدم ضعیف کشی نبود و نمی خواست دل پیرزن را بشکند، راهی پیش پای او گذاشت که نتواند از پسش بربیاید و دست از سر او بردارد. پس به پیرزن گفت: مردی در این شهر است که جادو و جنبل می داند. به پسرت بگو پیش ...