سایر منابع:
سایر خبرها
شمشیر زنگ زده
.... این چه شمشیری است که به کمر ببندم. در شأن من نیست که چنین شمشیری داشته باشم. بخشیدمش به تو. پادشاه این را گفت و به راه افتاد. رفت و رفت. از بیابان ها و شهرها گذشت تا رسید به قلعه ای. در و دروازه ی قلعه بسته بود. پادشاه دور و بر قلعه را نگاه کرد. دید همه طرف جنگل است. دستور داد که آن اطراف خیمه بزنند. چادر زدند و لشکر مشغول کار شد. پادشاه اطراف را گشت و به هر طریقی که بود، راهی پیدا کرد و ...
سگ زرد
.... پادشاه قبول کرد و روز بعد با تمام وزیرها و وکیل های دولت به خانه ی این بابا آمد. همه دور تا دور نشستند و وقتی موقع غذا خوردن رسید، مرد سفره را پهن کرد. بعد به گوشه ای رفت و دو رکعت نماز خواند و گفت: ای خدا! به حق نگین سبز سلیمان پیغمبر برای چهارصد یا پانصد نفر غذا حاضر کن. از سر سجاده که بلند شد و سر سفره آمد، دید چند نوع پلو و چلو و هفت نوع مخلفات و چند جور میوه رو سفره آماده است ...
سلما و سلیم
از بالای سر جوان برداشت و گذاشت پایین پای او و چوب زیر پایش را گذاشت بالای سر و سوزن آخری را بیرون کشید. جوان بیدار شد و نشست. وقتی فهمید سلما سوزن ها را بیرون کشیده، از او تشکر کرد و گفت: اسم من سلیم است و گرفتار جادو شده بودم، تو با این کارت طلسم را شکستی. سلما تو قلعه ماند و از آن روز دختره و پسره هم دیگر را سلما و سلیم صدا می زدند. سلیم گفت: سلما جان! من این نیکی را که در حق من کردی ...
ماهی طلسم شده
جادوش باطل شد. پسره گفت: ای پادشاه! بدان که من همان ماهی دریا هستم که تو مرا گرفتی و نیکی کردی و دوباره به آب انداختی. من هم به پاداش کار تو این همه نیکی به تو کردم. بیا تا از بال خودم خون بدهم تا برای پدرت ببری که آن چشم دیگرش هم به خاطر تو کور شده. این دختر و این همه مال هم برای تو که هیچ به درد من نمی خورد. پسر پادشاه این ها را گرفت و با ماهی خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف شهرش. رفت و ...
عشقِ حسین، از گرمابه تا آنتاریو!
سیدمحمدحسن لواسانی- بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان یکی از شب ها، نمی دانم چه شد که یادِ یکی از دوستانِ دورانِ گرمابه و گلستان افتادم. دوستی که هزارها فرسنگ از من جدا افتاده بود و یادم افتاد از روزهای آغاز جدائی مان. که من به حوزه علمیه وارد شدم و او به دانشکده ی فنی مهندسی. بعد هم بورسیه شد و کانادا و تورنتو. این گونه شد که آن رفیق قدیمی، به جای گرمابه ی سرِ کوچه، گلستان های ساحلیِ ...
عاشق شدن پسر وزیر با دیدن عکس دختر
به دریا. پسر پادشاه انگشت به دهان ماند که این چه اتفاقی بود! خودش را به خدا سپرد تا برابر این اژدها مواظبش باشد. اما چند ساعتی که گذشت، یکهو آب دریا بالا آمد و اژدها از آب زد بیرون. تا چشمش به پسر پادشاه افتاد، خیز برداشت تا پسره را ببلعد، اما جوان زود جنبید و قفس آهنی را جلو خودش گذاشت. اژدها رفت تو قفس و فکر کرد که پسره را بلعیده. جوان اما، زود شمشیرش را از کمر بیرون آورد و اژدهای اسیر را دو شقه ...
پاسخ سلیمی نمین به مهاجرانی/ تا سده نوزدهم هیچ مورخی بنای مشهد مادر حضرت سلیمان را مقبره کوروش نمیدانست
به گزارش چندی پیش عطاءالله مهاجرانی یادداشتی را تحت عنوان قدر کورش کبیر را بدانیم در وبلاگ خود منتشر کرد. در این یادداشت آمده بود: به مناسبت روز بزرگداشت کورش کبیر، افتخار تاریخ و فرهنگ و سیاست در سرزمین ما و شکوه خرد ناب در جهان، دو فیلم متفاوت از پاسارگاد دیدم؛ یکی نشانی از بلاهت و دیگری نشانی از حکمت. در فیلم نخست مردم، جمعیتی که تقریباً تمامی جوان هستند و می توانند از ...
تنبل احمد
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده در زمان های قدیم مرد تنبلی بود به اسم احمد. این بابا از آفتاب می ترسید. آن قدر از خانه بیرون نیامده بود که مردم اسمش را گذاشته بودند آفتاب ترس. زنش که از تنبلی شوهرش به تنگ آمده بود، نقشه ای کشید تا شوهره را از خانه بیرون بیندازد. روزی مقداری نان کلوچه پخت و شب آنها را تو حیاط این طرف و آن طرف پخش کرد. صبح ...
سگ پاکوتاه
.... تا پیش فامیل شوهرش سرافکنده نشود و خیال نکنند که بی کس و کار است. پسرها ناراحت شدند و گفتند: چرا تا حالا به ما نگفته ای که خواهر داریم؟ سگ گفت: تا حالا خودم به او سر می زدم و حالا که دارم می میرم، وظیفه ی شماست که این کار را بکنید. پسرها قول دادند که خیلی زود پیش خواهرشان بروند. از خانه بیرون زدند. سگ هم از سبد بیرون آمد و پیشاپیش آنها راه افتاد و حرکت کرد به طرف قصر ...
ثروتمند حسود و مار
بود که مواظب مالش باشد و کم خرج کند. روزی از روزها، این بابا از کسی شنید که تو شهر خوارزم گاو و گوسفند ارزان شده. حرص برش داشت. معطل نکرد و راه افتاد تا برود و از آنجا خرید کند. تو خانه کسی جز زن و عروسش نماند. پسرش هم که چوپان بود، همیشه در صحرا می گشت. مرد ثروتمند سوار اسب شد و رفت و رفت تا چشمش افتاد به قوطی حلبی قشنگی که رو زمین بود. زود از اسب پایین آمد و در قوطی را باز کرد. تا سرش را جلو ...
برخی از خاطرات مرضیه حدیدچی دباغ
فریادها و استغاثه های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. **هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچ کس، هیچ کس! چون مارگزیده ای به خود می پیچیدم نگران و مشوش ثانیه ها را سپری می کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول یک ونیم متری این طرف و آن طرف می شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می کردم. کسی متوجه رفت و ...
جمیل و جمیله
توانم یک ماه دیگر راه بروم. جوان التماس کرد و گفت: اگر راه را نشانم بدهی، هم خدا عوضت می دهد و هم من مزدت را می دهم. مرد قبول کرد و هر دو به راه افتادند. پس از دو روز مرد غریبه گفت: از این راه که بروی، به قصر می رسی. امیدوارم به سلامت برسی. مرد از راهی که آمده بود، برگشت. جمیل رفت و رفت و رفت تا پس از یک ماه قصر را وسط بیابان پیدا کرد. از شدت خوشحالی شروع کرد به دویدن، تا رسید پای ...
جن و شاطر
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده در زمان های خیلی قدیم، مرد شاطری زندگی می کرد و این بابا مقداری گندم داشت. یک روز صبح از خانه بیرون رفت و زمینش را شخم زد. غروب که به خانه برگشت، زنش گفت: مرد! دیگر نان نداریم. آردمان تمام شده و نتوانسته ام نان بپزم. این گندم را ببر آرد کن تا فردا نان بپزم. مرد دم اذان یک گونی گندم روی خرش گذاشت و راه ...
نرگس آبیار از نفس متفاوتش می گوید
یک خانم جوان بیاوریم که توانش را داشته باشد. صدا و نهوع چهره پانته آ پناهی ها بهترین گزینه بود. از نمونه های واقعی که برای چنین پیرزنی سراغ داشتم استفاده کردیم برای لهجه و الهام گرفتن میمک ها و اشکال بدن. به سختی به این بازی رسید و اصلا راحت نبود و البته خودش و همه ما اول نگران بودیم ولی بعد از دو سه روز کاملا جا افتاد. چرا دوست داشتید تاریخ قصه در سه سال حوالی انقلاب باشد ...
کچل مم سیاه
شانه و تو سیاهی شب، به قصد شکار رفت بیرون. هنوز آن قدر راهی نرفته بود که یکهو چشمش افتاد به جانوری که از یک طرفش نور می تابید و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند شده بود. کچل مم سیاه جانور را نشانه گرفت و ماشه را چکاند. وقتی رفت جلو، دید گلوله جانور را زخمی کرده است. با خودش گفت: فعلاً همین شکار از سر ما هم زیاد است. می برمش خانه تا از نورش استفاده کنم و به ساز و آوازش هم گوش بدهم و عیش دنیا را ...
مادیان چل کره
. بعد آهسته رفت نزدیک زن و او را به ترک اسب نشاند و فرار کرد. اسب سه پا در طویله شیهه کشید. یک پا بیدار شد و دنبال آنها دوید و در یک لحظه به آنها رسید. دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد که حالا که کشتی اش، جسدش را بگذار پشت اسبش تا او را ببرد به قلعه ی خواهرش و آنجا کفن و دفنش کنند. یک پا قبول کرد و جنازه ی پسر به قلعه ی خواهر کوچک رسید. خواهر با نره دیو رفت و سر و بدن برادر ...
مردی که به آن دنیا رفت و برگشت
. سلمانی زار زد و گریه کرد و به ابراهیم گفت: وقتی برگشتی پیش حضرت، بگو حالا که آمدم، می بینم که هرچه هست علی است، حق علی است. خدا علی است. ابراهیم قول داد و برگشت. به پل که رسید، پل گفت: من آن طرف نمی برمت، مگر به پیغمبر بگویی که مرا از این وضع نجات بدهد. آن وقت ها که زنده بودم، برای خودم آدم بدی نبودم. تنها یک دفعه، به یک دختر و پسر جوانی بهتان زدم و وقتی که اینجا آمدم، پل شدم و هرکس که این ...
پادشاه گلیم گوش
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. یه بابای خارکنی بود که یک پسر کچل داشت. زد و پیرمرد مُرد. پس از مدتی مادر کچل ناچار او را دنبال خار، به صحرا فرستاد. کچل دو روز رفت به صحرا و خاری پیدا نکرد. تا این که روز سوم تو آب رودخانه چشمش افتاد به چهار دسته گل که موسم روئیدن شان نبود. گل ها را از آب گرفت و آورد به خانه. چون تو آن ...
فرانس پوشکاش، بهترین گلزن قرن بیستم
، کرایف، بکن باوئر، دی استفانو و مارادونا، در جایگاه ششم قرار دارد. درباره ی پوشکاش افسانه هایی هم نقل شده است. گفته می شود که او یک بار با یکی از آن شوت های سنگین با پای چپ، چند دنده ی دروازه بان تیم حریف را شکسته است. پوشکاش دارای رکوردهایی باورنکردنی است. او با تیم ملی مجارستان 85 بار به میدان رفت و 84 گل به ثمر رساند، یعنی بطور میانگین تقریبا در هر بازی یک گل. اگر در نظر داشته باشیم که ...
چوپان و فرشته
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده روزی روزگاری، پیرمردی بود که پسر بیمار و ضعیفی داشت. هرکس به این پسره می رسید، می چزاند و اذیتش می کرد. چون ضعیف بود، زورش به کسی نمی رسید. بعد از مدتی پدرش مرد و چون چیزی نداشتند، پسر خودش گله گوسفندها را به صحرا می برد. مدتی که گذشت، چوپان های دیگر او را از زمین های پر علف بیرون کردند و او ناچار شد که گله ...
حاتم طائی
...> دختر ماهی قبول کرد. با هم خداحافظی کردند و حاتم راه افتاد تا رسید پیش جوان درویش. یک شب پیش او ماند. بعد راه افتاد تا رسید به دختر خرس. یک ماه پیش دختر خرس ماند. وقتی خواست راه بیفتد، گفت: اگر خواستی بین آدم ها زندگی کنی، کسی را می فرستم که پیش من بیایی. دختر قبول کرد. حاتم از او خداحافظی کرد و سر راه کفتارها را دید که به قول خودشان وفا کرده بودند. حاتم رفت تا رسید به شغال ها. یک شب پیش آنها ...
به دنبال فلک
راه افتاد. رفت و رفت تا وسط بیابانی به گرگی رسید. گرگ جلوش را گرفت و گفت: ای آدمی زاد دوپا! در این بر بیابان کجا می روی؟ مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم. تا سر از کارش دربیاورم و علت بدبختی ام را از او بپرسم. گرگ گفت: تو را به خدا، اگر پیداش کردی، اول از قول من سلام برسان. بعد بگو گرگ گفت که شب و روز سرم درد می کند. چه کار کنم که سردردم خوب بشود. مرد گفت: اگر پیداش کردم، پیغامت را ...
مرغ توفان
قهوه خانه ای و خوشحال از اینکه جایی برای استراحت پیدا کرده، از اسب پیاده شد. اسبش را به درختی بست و به قهوه خانه رفت. هنوز استکانی چای نخورده بود و خستگی راه را در نکرده بود که همهمه ای راه افتاد و سر و صدایی شنید. همه سراسیمه از قهوه خانه بیرون دویدند و یوسف هم دنبالشان بیرون زد و دید تمام جک و جانورها سراسیمه دارند از سمت بیابان به طرف آبادی می دوند و گردباد بلندی دنبالشان پیش می آید و هرچه را که ...
پرنده ی آبی
یوسف بگذارید من چند روزی اینجا بمانم. پرنده ی آبی پرید و دختر پیاده دنبالش راه افتاد. تا اینکه پرنده ی آبی بالای دیوار خانه ای نشست. دختر در زد و چیزی را که پسره یادش داده بود، گفت. کنیزی که در را باز کرده بود، به خانم خانه خبر داد. خانم که مادر حسن یوسف بود، اجازه داد تا دختره برود تو. پس از چند روز دختره زائید. خانم کنیزی را فرستاد که پیش زائو بخوابد. نیمه های شب کنیز شنید که کسی به شیشه ...
پرنده ی سفید
یک شرط با شما دارم. اگر کسی رفت و از جایی که تا به حال پای اسب من به آنجا نرسیده، چیزی برایم آورد که تا به حال ندیده ام، او مرد پهلوانی است. پسر بزرگ شاه زود پا پیش گذاشت و زمین ادب را بوسید و آماده ایستاد. شاه که چنین دید، به او خرج سفر داد و روانه اش کرد. پسر شاه سوار اسب شد و به راه افتاد. رفت و رفت. روز را به شب رساند و شب را به روز. دو ماهی تو راه بود، تا یک روز از جایی که می گذشت، یکهو ...
پرنده ی طلایی
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده روزی بود، روزگاری بود. پیرمرد و پیرزن فقیری بودند که تو آسیاب خرابه ای زندگی می کردند. سال های سال بود که پیرمرد پرنده می گرفت و می برد به بازار و می فروخت و از این راه خرج زندگی فقیرانه اش را درمی آورد. روزی از روزها، وقتی رفت دامش را جمع کند، دید پرنده ی طلاییِ قشنگی افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست ...
پسر پادشاه و پیرزن
آمد تا به پیرزن یاد بدهد. پسر پادشاه جلو آمد و دختره را راضی کرد که باهاش به قصر برود و به او فهماند که واقعاً عاشقش شده. دختر قبول کرد که با او برود. پسره ترک اسبش سوارش کرد و با پیرزن و آهو بردش به قصر و دو روز بعد با دختره عروسی کرد. مدتی که گذشت برای پسر پادشاه سفری پیش آمد. پس رو کرد به دختره گفت که سفرش یک سال طول می کشد. روز بعد شاهزاده به راه افتاد و رفت. روزها گذشت و گذشت تا چند روز ...
پیرمرد خارکن
.... روز بعد پیرمرد رفت صحرا و این بار آهویی دید که تیز و تند گذشت و رفت به آن خانه که بز رفته بود. پیرمرد دوباره هرچه تقلا کرد، نتوانست آهو را بگیرد. روز سوم گوزنی از جلوش رد شد و به طرف همان خانه رفت. پیرمرد دنبال گوزن رفت. گوزن برگشت و پرسید: چی می خواهی؟ پیرمرد گفت: می خواهم بگیرمت و بفروشمت تا نانی برای زن و بچه ام تهیه کنم. آهو گفت: تو این خانه گرگ پیر و کوری است و خداوند ما ...
تاجری که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد
. زن تاجر آمد به ملاقات شوهرش. تاجر گفت: هروقت تو خانه چیزی از دستت افتاد و نشکست، مرا خبر کن. مرد تاجر چهل روز زندانی بود. روز چهلم شیشه ی سرکه از دست زنش افتاد و نشکست. فوری رفت به زندان و به شوهرش خبر داد. روز چهل و یکم شاه دستور داد که تاجر را بیاورند و سر از تنش جدا کنند. مرد تاجر را آوردند. او به التماس افتاد و گفت: مرا نکشید، اقبال به من رو آورده. بعد پشیمان می شوید. اما شاه ...
پاسخ سلیمی نمین به مهاجرانی درباره بزرگداشت کوروش
عامل این شناسایی و تطبیق پرفسور گروتفند باشد و قبول یا رد این نظریه منوط است به مقابله و تطبیق عبارات راجع به محل واقعی قبر کوروش در نوشته های نویسندگان قدیم و ... با آن چه در محل یعنی به طوری که شرح داده شد در دشت مرغاب هست. (ایران و قضیه ایران، جورج کرزن، مترجم غلامعلی وحید مازندرانی، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ ششم، سال 1387، جلد دوم صص 7-96) همان گونه که مشخص است کرزن بسیار محتاطانه ...