سایر منابع:
سایر خبرها
ماهی طلسم شده
، پسرم را بیارید. مأمورها رفتند و پسر پادشاه را آوردند. پادشاه تا او را دید، گفت: چون اولادم هستی، نمی کشمت. اما از این شهر برو که جلو چشم نباشی. پسر پادشاه سرش را انداخت پایین و رفت. رفت تا رسید به حوضی. خیلی خسته و گرفته بود. به این فکر افتاد که چند دقیقه بخوابد. خوابیده بود که صدایی شنید که پاشو تا با هم غذا بخوریم. پسر بیدار شد و دید که هفت نوع غذا رو سفره چیده اند و مرد غریبه ای ...
عاشق شدن پسر وزیر با دیدن عکس دختر
هرچه سعی کردند، نتوانستند قفس را بردارند. همه حیرت می کردند که پسره چه طور می تواند قفسی به این بزرگی را ببرد. پسر پادشاه جلو رفت و با یک دست قفس را برداشت و گذاشت پشت اسب و رفت. همه با دیدن این کار حیرت زده و مات ایستادند. پسر پادشاه رفت و رفت تا رسید به کنار دریا. تو ساحل با لشکر همراهش خداحافظی کرد و زد به دریا. لشکر پسره اسبش را گرفتند و با چشم گریان برگشتند پیش پادشاه. پسر پادشاه تا ...
نامه ای که ساعت 2 نیمه شب سران ارتش را بیدار کرد!
کرده ای و من را از کوه ها و بیابان ها و راه های دور گذرانده ای. ای پای چابک و توانا که در همه مسابقات من را پیروز کرده ای، اکنون که ساعت آخر حیات من است، از تو می خواهم که با جراحت و درد مدارا کنی. مثل همیشه چابک و توانا باشی و من را در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی. و به راستی که پای من، من را لنگ نگذاشت و هرچه خواستم و اراده کردم، به سهولت انجام داد و در همه جست و خیزها و حرکاتم، وقفه ای به وجود ...
تنابنده: در تلویزیون معلوم نیست کی به کی هست!
فکر فیلمنامه نوشتن افتاد؟ که تنابنده می گوید: هیچکس راهم نمی داد که بازی کنم، برای همین رفتم فیلمنامه بنویسم. کمی هم دستی در نوشتن داشتم، یادم است آقای حسن توکل نیا یک فیلمنامه ای داشت از دوستی که اسمش را نمی برم و فیلمنامه خوبی نبود، آن موقع من صبح ها همه روزنامه ها را می گرفتم و می خواندم و این طرح چند می گیری گریه کنی؟ هم از آن جا آمده بود مربوط به یک سری گریه کن بود که پولی به آن ها می دادند تا ...
داستان عشق ناکام استاد شهریار از زبان خودشان.
...> وای... ناگهان سرم گیج رفت، احساس کردم بین زمین و آسمان دیگر فاصله ای نیست... او بود... عشق از دست رفته من... همراه با شوهر و فرزندش...! آری... او بود... کسی که سنگ عشق بر برکه احساسم افکند و امواج حسرت آلود ناکامیش، مرزهای شکیباییم را ویران ساخت و این غزل را در آن روز در باغ سرودم: یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم***تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و ...
پیام رهبر انقلاب برای درگذشت مرحومه دباغ+روایت تکان دهنده از ایشان
از احوال هم سخن می گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت مامان! پرویزخان آمده! دریافتم که برای دستگیری ام آمده اند. شوهرم را به پشت بام فرستادم و گفتم با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده اند، شما بالای سر بچه ها بمانید! پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه شان بروم. بچه ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می زدند مامان ...
نقش رهبری در جدا نشدن خوزستان از ایران
.... شروع کرد به تعریف کردن از اینکه امنیت نداریم، فقط ژاندارمری هست و مردم شبها دزدی می کنند. همه رفتند و کسی نیست. من به او گفتم تو چرا نمی روی؟ گفت کجا بروم؟ گفتم هر جا همه رفتند. گفت تو اینجا چه کار می کنی؟ گفتم من با تو فرق می کنم. من سربازم. اینجا وطن من است. گفت تو غریبه از ان طرف ایران پاشدی آمدی می گویی اینجا وطن من است من که بچه اینجا هستم بگذارم و بروم؟ نمی روم. اگر کشته بشوم هم افتخار ...
مرضیه حدیدچی: صوت زیبای تلاوت میخکوبم کرد
پایی شنیدم. چشم هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد خدا عذابش را زیاد کند چشم هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم. مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می آمد، هر چه می پرسید اظهار بی اطلاعی می کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی حس و بی ...
روایت تکان دهنده مرضیه دباغ از شکنجه گاه ساواک: یکی گفت کجاست آن خمینی که شما را نجات دهد
خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت مامان! پرویزخان آمده! دریافتم که برای دستگیری ام آمده اند. شوهرم را به پشت بام فرستادم و گفتم با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده اند، شما بالای سر بچه ها بمانید! پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه شان بروم. بچه ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می زدند مامان ما را کجا می برید! مامان ما را نبرید ...
خاطراتی از مرضیه حدیدچی دباغ
گروه فرهنگ تیتریک ، مرضیه حدیدچی معروف به طاهره دباغ (زادهٔ بیست و یکم خرداد هزار و سیصد و هجده در همدان) از مبارزان دیرین و السابقون السابقون انقلاب اسلامی و نمادی از زنان مسلمان فعال حاضر در همه عرصه های اجتماعی ایران بود. وی که از بیماری قلبی رنج می برد، صبح (27 آبان ماه) در بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) دار فانی را وداع گفت. محسن کاظمی، کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی را از طریق ...
فراتر از برجام به تاسیسات هسته ای ضربه زده ایم/ وقتی سطح صنعت هسته ایمان را پایین می آوریم سرریز فناوری ...
...، پول و تجهیزات بدهد. خودم دانشجویانم را فرستادم و هنوز عقیده داشتم بروند و در انرژی اتمی کار کنند. آنها را معرفی کردم و رفتند، ولی مشکلات ورود به سازمان، عبور از در ورودی و معطلی هایش و نابسامانی موجود در اکثر جاها نه همه جا و انصافاً بعضی جا ها دارند با چنگ و دندان کار می کنند باعث شد تز دانشجویم را عوض کنم و گفتم دیگر نمی خواهد بروی، تزت را شبیه سازی و دفاع کن و برو دنبال زندگیت. می توانستیم ...
تنبل احمد
...: پس اقلاً یک گونی، یک تخم مرغ و یک طناب سیاه به ام بده. زن هرچی که احمد خواسته بود، از بالای در برایش پرت کردن بیرون. احمد کلوچه ها را تو گونی گذاشت و راه افتاد. از شهر زد بیرون و پشت به شهر و رو به صحرا راه افتاد. آن قدر رفت تا خسته شد. کنار جوی آبی قورباغه ای را که بیرون پریده بود، گرفت و تو گونی انداخت. رفت تا به کوهی رسید. غاری دید و تو غار دراز کشید. یکهو با صدای خنده از خواب پرید ...
سگ پاکوتاه
...، گندمش را آسیاب می کند و لواشی هم به من می دهد. سگ پاکوتاه را هم خواهر کوچکه برداشت و گفت: هم خودم نان خورم، هم سگم. سگ به دختره گفت: ناراحت نباش. من نمی گذارم گرسنه بمانی. دوتایی راه افتادند و رفتند تا رسیدند به خرابه ای. سگ گشتی زد و سفره ای پیدا کرد. آن را برداشت و به گردن خودش انداخت و رفت به قصر پادشاه. هرچه غذا و خوراکی دید، تو سفره انداخت و به خرابه برگشت. دختر غذا را ...
ثروتمند حسود و مار
بود که مواظب مالش باشد و کم خرج کند. روزی از روزها، این بابا از کسی شنید که تو شهر خوارزم گاو و گوسفند ارزان شده. حرص برش داشت. معطل نکرد و راه افتاد تا برود و از آنجا خرید کند. تو خانه کسی جز زن و عروسش نماند. پسرش هم که چوپان بود، همیشه در صحرا می گشت. مرد ثروتمند سوار اسب شد و رفت و رفت تا چشمش افتاد به قوطی حلبی قشنگی که رو زمین بود. زود از اسب پایین آمد و در قوطی را باز کرد. تا سرش را جلو ...
جمیل و جمیله
...، اگر می خواهی با ما بیایی بیا، وگرنه ما می رویم. جمیله گفت: شما بروید. من نمی توانم این دسته هاون را جا بگذارم. حتی اگر تا نصفه شب باشد، این جا می مانم. دخترها رفتند. هوا که تاریک تر شد، دسته هاون در چشم به هم زدنی شد غولی و جمیله را انداخت رو دوشش و زودی از آنجا رفت. غول از بیابان گذشت و رفت و رفت تا پس از یک ماه رسید به قلعه ای. جمیله را تو قلعه زندانی کرد و گفت: من اینجا ازت حمایت ...
جن و شاطر
.... اگر لباس مال زنم نباشد که هیچ. مرد دستش را به روغن زد و وقتی گربه داشت جلو او می رقصید، علامتی رو پیراهنش گذاشت. آنها زدند و رقصیدند و بعد شام آوردند. جلو هرکدام ظرف غذایی گذاشتند. مرد قاشق اول را که برداشت، گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. تا این را گفت، در چشم به هم زدنی همه غیب شدند و غذا تو دهان مرد بدل شد به شن. فقط خودش ماند و خرش و بار گندمش. با خودش گفت: خدایا! می گویند جن ها ...
کچل مم سیاه
فقط پادشاهان لیاقت شکارش را دارند؟ کچل مم سیاه جواب داد: قبله ی عالم به سلامت! درست خبرچینی کرده اند. پادشاه گفت: زود برو بیار تقدیمش کن به من. چنان شکار بی مثل و مانندی مناسب آلونک سیاه و کاهگلی تو نیست. کچل مم سیاه دست گذاشت رو چشمش و گفت: پادشاه درست می فرماید. همین الآن می روم و می آورم. از قصر بیرون زد و تندی رفت به خانه و جانور را آورد برای پادشاه. پادشاه هرچه فکر کرد ...
مادیان چل کره
است و باید به آن عمل کنیم. خلاصه، دختر سوم را هم دادند به نره دیو و او دختر را عقد کرد و با خودش برداشت و رفت. مدت ها گذشت و گذشت تا این که هر سه برادر گفتند که بیایید برویم و سری به خواهرها بزنیم، ببینیم با این شوهرها حال و روزشان چه طور است؟ کارشان چیست؟ بارشان چیست؟ پس بار سفر را بستند و حرکت کردند و رفتند. در بین راه رسیدند به قلعه ی کوچکی و رفتند تو. دیدند سه تا دختر نشسته اند، مثل قرص ...
مردی که به آن دنیا رفت و برگشت
سلمانی با فقر و بدبختی پسرش را بزرگ کرد. وقتی حسابی از فقر به تنگ آمده بود، ابراهیم را فرستاد خدمت حضرت که یا حضرت وضع ما چنین و چنان است، رحمی به حال ما بکن، تا گشایشی در زندگی ما پیدا شود. پیغمبر وقتی شنید که چه حال و روزی دارند، نامه ای نوشت و مُهر کرد و داد به ابراهیم گفت: برو فلان جا و فلان در را بزن و برو تو، ببین که چی می بینی . ابراهیم نامه را گرفت و به طرف همان نشانی راه افتاد که ...
مهم ترین آسیب های اعتقادی اثرگذار بر پیشبرد گفتمان توحید در عصر امام رضا (ع)
مَا وَصَفنَاه؛ همه اتفاق نظر دارند و اختلافی میان آنها نیست که شناسایی از راه دیدن ضروری و قطعی است، پس اگر درست باشد که خدا به چشم دیده شود قطعاً شناختن او حاصل شود، آنگاه این شناختن بیرون از این نیست که با ایمان است یا ایمان نیست، اگر این شناسایی از راه دیدن، ایمان باشد. پس شناسایی در دنیا که از راه کسب دلیل است ایمان نباشد، زیرا این شناسایی ضد آن است و باید در دنیا مؤمنی وجود نداشته باشد، زیرا ...
50 تیمی که تاریخ را ورق زدند؛ عاشقانه جاویدان شدن با کمی گریه (بخش پنجم و پایانی)
1975 تا 1984 کوین کیگان این گونه گفته است: " بزرگ ترین ترس من در زندگی این است که تیمم در مقابل جایگاه کاپ ورزشگاه آنفیلد گل اول را بخورد، اگر این اتفاق زمانی رخ بدهد من می میرم. وقتی هواداران شروع به خواند سرود"تو هیچگاه تنها قدم نخواهی زد " می کنند، چشمانم پر از اشک می شود. " این دوره لیورپول مربوط به زمانی است که بیلی شنکلی تازه باشگاه را ترک کرده است. کسی که فوتبال را به ...
پادشاه گلیم گوش
هم رو شاخ دیگرت سوار کن و به شهر و دیارمان برسان. در عوض من هم شیشه ی عمرت را پس می دهم. دیو همین کار را کرد و آنها را به شهر پسره رساند. وقتی به شهر رسیدند، پسر شیشه ی عمر دیو را به زمین زد. دیو دود شد و به هوا رفت. پسر دختر را با طلا و جواهر به خانه اش برد. بعد به دستور دختر تشت طلائی پر آب کرد. باز سر دختر را برید و چهل قطره از خون دختره را تو آب ریخت. هر قطره ی خونش شد یک دسته گل بی موسم ...
متن کامل زیارت ناحیه مقدسه+ نوای سیدمهدی میرداماد
...، و درندگان خون خوار بر گرد آن می گشتند، أَلسَّلامُ عَلَیْک َ یا مَوْلایَ وَ عَلَی الْمَلآ ئِکَهِ الْمُرَفْرِفینَ حَوْلَ قُبَّتِک َ، الْحافّینَ بِتُرْبَتِک َ، الطّآئِفینَ بِعَرْصَتِک َ، الْوارِدینَ لِزِیارَتِک َ، سلام بر تو ای مولای من و بر فرشتگانی که بر گِرد بارگاه تو پر می کشند، و اطراف تربتت اجتماع کرده اند، و در آستان تو طواف می کنند، و برای زیارت تو وارد می شوند، ...
چوپان و فرشته
: حالا برو آن سنگ رو تپه ی بالای ده را هل بده. جوان رفت و تخته سنگی را که فرشته نشان داده بود، هل داد. تخته سنگ از جا تکان خورد. فرشته فریاد زد: چه کار می کنی؟ مواظب باش اگر بیشتر فشار بیاری، سنگ قل می خورد و ده را ویران می کند. به مردم لطمه می زند. مواظب باش که از زورت به موقع و به منفعت مردم، تو کار نیک استفاده کنی. کسی را آزار نده و با کسانی بجنگ که به مردم ظلم می کنند. فرشته این را ...
برو صدام را بیاور!
شده؟ برای همین قول داد که صبح رئیس زندان را بیاورد. اما نیاورد. دو سه روز گذشت. عراقی ها متوجه شدند که جو زندان به هم ریخته و ما حالا دیگر از رئیس زندان بالاتر را می خواهیم. جریان آن روز را نگهبان ها گزارش داده بودند و قرار بود رئیس زندان بیاید و ما را ببیند. شب آن روز، با کابل به سلول های دیگر رفتند و به جان کسانی که به در کوبیده و سر و صدا کرده بودند افتادند. رفتند یکی را آوردند و گفتند ...
جنیفر کان برای ما می گوید که چگونه ویرایش ژن میتواند یک گونه را برای همیشه کاملا تغییر دهد
...، میتونین فقط با رها کردن یه محرک دوم اون رو باطل کنین، دست کم از دیدگاه نظری. 10:32خوب، پس چه نتیجه ای می گیریم؟ در حال حاضر این توانایی رو داریم که اگه بخوایم همه ی گونه ها رو تغییر بدیم.باید تغییر بدیم؟ آیا اکنون خدا هستیم؟ مطمئن نیستم اینو بخوام بگم. اما ترجیح میدم بگم: اول، برخی افراد خیلی باهوش حتی حالا دارن درباره ی مقررات تنظیم محرکهای ژنی بحث میکنن. به طور همزمان، برخی ...
حاتم طائی
شهر و رو به بیابان، دو شبانه روز رفت تا رسید به جایی و دید که گرگی آهویی را شکار کرده و آهو التماس می کند که بچه هایم گرسنه مانده اند. به من رحم کن. حاتم به گرگ نهیب زد: مگر از خدا نمی ترسی؟ گرگ گفت: اگر من آهو را رها کنم، تو شکم مرا سیر می کنی؟ حاتم قبول کرد و گرگ آهو را گذاشت که برود. گرگ رو به حاتم کرد و گفت: من گرسنه ام. حاتم گفت: من این جا گوشت ندارم. از کجای بدنم ببرم که تو ...
هرتا مولر: من گرسنه کلمات نیستم
یا ناپدید می شد، سندی صادر نمی کردند. آنها زمین پدربزرگ تان را گرفتند و خودش را دستگیر کردند چون او کولاک بود؟ و هر بار که فرمی را پر می کردم باید می نوشتم که پدربزرگم کولاک است. چرا که علاوه بر توقیف همه دارایی تان، شما را یکی از اعضای طبقه استثمارگران می نامیدند. تمام اعضای خانواده آلمانی صحبت می کردند؟ مردم روستاهای آلمان به آلمانی حرف می زنند، در ...
مرضیه دباغ درگذشت [+خاطرات تکان دهنده]
همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم. شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت مامان! پرویزخان آمده! دریافتم که برای دستگیری ام آمده اند. شوهرم را به پشت بام فرستادم و گفتم با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده اند، شما بالای سر بچه ...
آب، ادب و عباس اندر حکایت وفا و صفای قمر بنی هاشم(ع) در حادثه عاشورا
دوران کردند و کجاوه آن را درب در منظر نا اهلان قرار داده و به حرکت وادار نمودند. عرصه عاشورا برپا شد، سر مبارک سالار شهیدان عالم بالای نیزه نیرنگ رفت، دو دست علمدار سپاهش قلم شد، گلوی نازک نوزادش تاراج تیر جفا گردید، خاندانش تشنه کام جان دادند و اسیر اشقیا شدند تا ادب و عشق و عاطفه عباس اثبات و مظلومیت حسین (ع) هویدا شود، ظلم زمانه به طفلانش آشکار و جفا و جور به زینبش ظاهر و تجاوز به عصمت آل ...