سایر منابع:
سایر خبرها
همسر پورحیدری: فقط یک بار به منصور دروغ گفتم!
به منصور گفتم. حرف آخر؟ - جای او همیشه در خانه خالی است و من هم همیشه منتظرش می مانم و فکر می کنم که برای مسافرت ورزشی به کشوری دور سفر کرده است. جا دارد بار دیگر از همه کسانی که در این مدت در مراسم تشییع و خاکسپاری و ترحیم کنار ما بودند و پیام های محبت آمیز دادند، تشکر کنم.
بخش های خواندنی کتاب توجیه المسائل کربلا
در کربلا حضور داشت، از او پرسیدم: چرا چشمانت کور شده است؟ گفت: من در کربلا در روز عاشورا (در میان لشکر عمر سعد) حاضر بودم، ولی نه نیزه ای انداختم و نه شمشیر زدم و نه تیری افکندم. آن روز فراموش نشدنی به پایان رسید و من به خانه ام بازگشتم و شامگاهی پس از خواندن نماز خوابیدم و در عالم خواب، دیدم که مردی به سوی من آمد و گفت: پیامبر خدا تو را خواسته است، زود باش خودت را معرفی کن گفتم: شگفتا من و پیامبر ...
2 مرد با تهدید چاقو پشت شمشادهای پارک مرا زور آزار و اذیت کردند / ساناز روی بازگشت به خانه را ندارد
نمی داد پدرم از خانه بیرونم کند. نمی گذاشت کارتن خواب شوم. خاطرات خیلی بدی از آن روزها دارم. هنوز هم وقتی به حیاط می آیم و سردم می شود، یاد روزهایی می افتم که توی پارک شب ها از شدت سرما دندان هایم به هم می خورد. آنقدر سرد بود که آتش هم گرمم نمی کرد. یادم هست با خدا حرف می زدم و می گفتم خدایا این چه زندگی ای است برایم درست کردی؟ اما خدا را شکر هرچه بود بالاخره تمام شد و حالا در آرامش زندگی می کنم. منبع: جام جم اخبار زیر را از دست ندهید: ...
دختربچه ام واقعیتی را به من گفت که بسیار شوکه شدم / از پنهان کاری همسرم بسیار عصبانی بودم +عکس
برادرم کمک گرفتم. برادرم رضا ،کمک کرد تا جنازه را در صندوق عقب پژو مجتبی جاساز کنیم. سپس خودم به تنهایی جنازه را به بیابان های منطقه قلعه گبری بردم و با ریختن بنزین روی ماشین و جنازه،هردو را آتش زدم. حالم خیلی بد بود چند کیلومتری قدم ردم و با برادرم تماس گفتم تا اینکه رضا با موتورسیکلت دنبالم آمد و مرا به خانه برگرداند. سپس رضا که با قرار وثیقه آزاد است در جایگاه ویژه ایستاد و منکر ...
زنی که به جای چندین مرد مبارزه کرد
نامحرم نمی نشینم هر چه می گذشت زمان به نفع شان نبود، بالاخره همان طور که من می خواستم شد. به نزدیکی های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم من عینکی نیستم گفتند عجب دیوانه ای است این...! خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم آقا هر چه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز شام نخورده ...
زندگی چریکی یک زن
دستشان می گرفتند. من می گفتم آقا من می آورم، می گفتند، نه خودم می آورم. می رفتند و سر سفره می گذاشتند. کتری و قوری را هم من از آشپزخانه می بردم. بعد نان تست می کردند، برای بچه ها یکی و برای بزرگ ترها دو عدد. برای همه چای می ریختند. من یک روزی این را برای برادرها، از جمله سردار همدانی تعریف کردم که خود امام کارهای خودش را می کند. باور کنید این مدتی که من در خدمت ایشان بودم یعنی چهار ماه و 10 روز ...
اربعین را نباید در اربعین زندانی کرد/ راهپیمایی اربعین یعنی مرگ بر آمریکا و آمریکاپسندان
توهین و جسارت و تشنگی و گرسنگی و تازیانه و شتران بی جهاز و سر بریده و ... همه اینها بعلاوه تحقیر، آن عظمت حضرت آن کرامت اهل البیت (علیهم السلام) در دربار یزید. یکی گفت یزید اجازه بده این دختر زیبا را به عنوان کنیز با خود ببرم!، که حضرت زینب جلوی ام کلثوم ایستاد، گفت: غلط کردی. دست تو به خاندان رسول خدا نمی رسد. مگر از خون ما بخورید. یزید که این برخورد حضرت را دید، به آن مرد گفت: اینجا مشکل درست ...
ماجرا آخرین دیدار مرحوم شایان فر با رهبرانقلاب
مرا فرا گرفت چون آن سفر را برای شفای آن مرد بزرگ می رفتم. الآن هم درست در همان جا و همان روز و لحظات خبر درگذشت شاگرد قدیمی حاج آقا مجتبی، حاج حسن شایانفر را شنیدم. و به هم ریختم. چرا که این سفر را هم برای شفای این دوست، برادر، استاد و همراه این 25 سال اخیر گام می زدم. راستش صبح بعد نماز وقتی اینستا را چک کردم دیدم شخصی زیر یکی از پستهایم درباره حاج حسن جمله تسلیت نوشته. اما ...
واکنش ها به درگذشت حاج حسن شایانفر
اربعین میهمان حسین باد . برای مردی که کیهان را مرکز جهان می دید... تقی دژاکام - درست چهار سال پیش در چنین روزی و درست در همین لحظات، در همین جایی که الآن هستم یعنی مدینة الزائرین عتبه حضرت عباس "علیه السلام" در بین راه نجف - کربلا، سهیل کریمی خبر درگذشت حاج آقا مجتبی تهرانی "رضوان الله تعالی علیه " را داد و یأس شدیدی مرا فرا گرفت چون آن سفر را برای شفای آن مرد بزرگ می رفتم. ...
آیت الله سعیدی در خاطرات مرضیه حدیدچی(دباغ)
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران : گریه حضرت زهرا (س) پس از بهبود دریافتم که چه پیش آمده، و از دنیایی به دنیای دیگر برگشته ام. پس از چهار سال از آن دیدار روحانی می کوشیدم، همسرم را راضی کنم تا هراز چند گاهی به قم برویم؛ و از طریق دوستان و یاران امام اطلاعاتی از معظم له که اکنون در تبعید به سر می بردند، به دست آوریم؛ تا بتوانیم خود را در فضای اندیشه و برنامه های ایشان قرار دهیم. ...
واکنش به پنالتی جنجالی رحمتی مقابل صبا / امرایی: اگر می خواستم تبانی کنم وسط بازی این کار را می کردم
برای همین کیسه کشا به عادل میگن پرسپولیسی چون واقعیتارو تو برنامش میگه و به مذاق اونا خوش نمیاد. اما بنظرم این مورد به چند دلیل متفاوته. اولا میشد قبل بازی این هماهنگی برای تبانی بشه دوما اصلا چرا باید پنالتی رو تو چهارچوب بزنه راحت میتونست بزنه بیرون. و اینکه پنگوئن بعد از حرف داور قشنگ سرشو خم میکنه به نشانه پذیرش حرفش درصورتیکه اگر یکی یه چیز خلافی رو یوهو بیاد به شما بگه بیشتر حالت تعجب به ...
واکنش مرضیه دباغ در زندان به شکنجه وحشتناک ساواک
سرویس اندیشه جوان ایرانی به نقل از تبیان؛ بخش تاریخ: ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این دخترم رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح از شکنجه ساواک برگشته است. بخش تاریخ ایران و جهان تیبان به مناسبت درگذشت مرضیه دباغ از زنان مبارز پیش از انقلاب مروری بر خاطرات وی ...
لوسیانو ادینیو: نیمی از قلبم ایرانی است
اندازه ای یاد بگیرم. بعد به من گفتند که چرا مرا دوست دارند. چرا؟ دلیل اینکه مردم ایران از تو خوش شان می آید چیست؟ - همه از این می گفتند که برزیلی ها را دوست دارند. مردم ایران خیلی به برزیل علاقه دارند و من به این خاطر است که همیشه می گویم ایران وطن دوم من است. این را در برزیل هم گفته ای؟ - بله! من بارها در مصاحبه هایی که در برزیل داشتم در این باره حرف زدم و ...
کاری که امام خانم دباغ را از انجامش نهی کردند
در باورش نمی گنجد. همان طور که پیش تر گفتم، خرید مایحتاج خانه به عهده من بود، هر روز فرصتی از مایحتاج بیت و آن چه که امام لازم داشتند تهیه می کردم و برای خرید می رفتم، برای این منظور مبلغی به عنوان تنخواه گردان- از امام می رفم و مبالغ قبلی را هم تسویه می کردم. یک بار خدمت امام رسیدم و خواستم حساب هزینه را مشخص و تسویه کنم. وقتی عدد و رقم را برای امام جمع زدم، امام پرسیدند ...
اعتراف ناپدری به قتل دختر 18ماهه
اش آمد. به او گفتم برو از مغازه برایش چیزی بگیر تا ساکت شود. او رفت. متهم 28ساله ادامه داد: نمی دانم چه شد؛ فقط یادم می آید یک مشت به شکم بچه کوبیدم که بچه از حال رفت و من هم بلافاصله به مادرش اطلاع دادم و تصمیم گرفتیم تا در بیمارستان ادعا کنیم او هنگام بازی داخل جوی آب افتاده است. متهم جوان عنوان کرد: هرگز فکر نمی کردم بچه کشته شود و نمی دانم چه اتفاقی افتاد و چطور آن کار را انجام ...
درس مرضیه حدیدچی برای مدیران نجومی بگیر
به همراه دخترش در زندان های ساواک می گفتم و اینکه سخت ترین شکنجه برایش زمانی بود که صدای ضجه و ناله دخترش را زیرشکنجه های وحشیانه ساواکی ها می شنید. از پایبندی اش به حجاب می گفتم و اینکه چون چادر برای حفظ حجاب نداشت، در زمان حرکت به سمت اتاق شکنجه و سلول از پتو استفاده می کرد. اما این همه خاطرات از زندگی سراسر مبارزه او نیست. و البته همه مبارزه او هم به زمان انقلاب و یا بعد از ...
من، رضا یک پایان نامه فروشم!
تلاش می کردم که افراد چیزهایی را بنویسند که در ذهنشان هست؛ چون می دیدم کسانی هستند که حتی می آیند و می گویند به من کمک کن که موضوع پایان نامه انتخاب کنم. حتی اوایل هم شیوه کارم به این شکل بود که سعی می کردم با خود طرف حرف بزنم و توی ذهنش را کندوکاو کنم بلکه موضوع پایان نامه از ذهن خود او جوانه بزند تا حداقل بعد من پرورشش بدهم ولی انگار فایده ای نداشت مثلاً به طرف می گفتم تا حالا توی این حوزه چندتا ...
تصاویر/ زندگی چریکی یک زن
در دستشان می گرفتند. من می گفتم آقا من می آورم، می گفتند، نه خودم می آورم. می رفتند و سر سفره می گذاشتند. کتری و قوری را هم من از آشپزخانه می بردم. بعد نان تست می کردند، برای بچه ها یکی و برای بزرگ ترها دو عدد. برای همه چای می ریختند. من یک روزی این را برای برادرها، از جمله سردار همدانی تعریف کردم که خود امام کارهای خودش را می کند. باور کنید این مدتی که من در خدمت ایشان بودم یعنی چهار ماه و 10 روز ...
روزهای پر مرارت این سه زن در توالت های عمومی شهر: کسی نمی داند شغل واقعی ما چیست
زمینو تی می کشم، آشغال ها رو برمی دارم. اینجا عمومیه، خیلی شلوغه. همه مغازه دارهای اطراف هم میان اینجا. اکرم با صدای گرفته حرف می زند. می گوید، بوی جوهر نمک خیلی اذیتش می کند اصلاً این روزها احساس سلامت نمی کند، آخه کی دلش می خواهد صبح زود با معده خالی و دهان خشک دستشویی عمومی بشوید؛ اما اکرم هر روز صبح زود با معده خالی مجبور است، بوی جوهر نمک و مایع سفیده کننده را تحمل کند. پولی هم ...
بلایی سر مربی ام آوردم که از خجالت آب شدم/ هرگز گذشته ام را فراموش نکرده و نمی کنم
تیم بگذارم و یک کم زودتر به محوطه رفتم و پشت بوته ها پنهان شدم تا همه آمدند. باید این را هم اضافه کنم که من خیلی خوب صدای سگ را تقلید می کنم و به محض اینکه بچه های خواب آلوده و گیج جمع شدند من با صدای بلند سگ از لای بوته ها بیرون پریدم و همه از ترس فریادکشان فرار کردند و حسین پاشایی و محسن میرابی حین فرار زمین خوردند و دست و پای شان زخمی شد و همه با هم کلی خندیدیم. * شوخی ات را تلافی ...
اعتراف ناپدری به قتل دختر 18ماهه
سلامت نیوز : فردی که دختر بچه ای 18ماهه را به قتل رسانده بود، در بازجویی های پلیسی به جرمش اعتراف کرد. به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شرق، زن و مردی روز 18 آبان دختر بچه ای 18ماهه را به بیمارستان امام رضا (ع) شهرستان بیرجند بردند و مدعی شدند، بچه هنگام بازی کردن داخل جوی آب افتاده است. با توجه به جراحات وارده بر بدن دختربچه، پزشکان موضوع را به مأموران مستقر در بیمارستان اطلاع ...
سخت کار کردم تا زندگی ام را بسازم
...، نباید از بچه هایمان عقب بمانیم. در برخی خانواده ها که پدر و مادر از دنیای فناوری امروزی سردرنمی آورند، بچه ها هیچ احترامی برای حرف والدین قائل نیستند و کار خودشان را انجام می دهند. به نظرم الان دوره ای است که ما باید به دنیای بچه ها نزدیک شویم و نباید توقع داشته باشیم آنها دنیای ما را بپذیرند؛ چون دنیای جدید مال آنهاست. با این همه مشغله که دارید؛ نویسندگی، ترجمه، برنامه سازی و ...
"مرضیه دباغ" الگویی که شاهکارهای مبارزاتی، دفاعی و سیاسی را زنانه رقم زد
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به نقل از پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس، "مرضیه حدیدچی"، درگذشت. این تیتر اول بسیاری از خبرگزاری ها و پایگاه های خبری 5 شنبه 27 آبان امسال بود. مرضیه حدیدچی را به واقع می توان " مادر انقلاب " ایران نامید. مادری که با وجود 8 فرزند ( 7 دختر و یک پسر ) که کوچک ترین آنها 4 ساله بود فعالیت های انقلابی خود را از سال 1340 با پخش و توزیع ...
چرا مرضیه دباغ قبول نکرد از زندگی اش فیلم ساخته شود
از سخن امام تعجب کردند. چون آن راه نیزاحتمالا لو می رفت. امام گفته بود نه از همان راه بروید؟ آقای رضایی می گوید ما رفتیم و به اهداف نظامی دست پیدا کردیم و تجهیزات نظامی زیادی هم از عراقیان به غنیمت گرفتیم. همه مانده بودیم چطور امام با چند دقیقه نگاه کردن نقشه، نقشه درست را تشخیص دادند. فارس ...
عاشق شدن پسر وزیر با دیدن عکس دختر
هرچه سعی کردند، نتوانستند قفس را بردارند. همه حیرت می کردند که پسره چه طور می تواند قفسی به این بزرگی را ببرد. پسر پادشاه جلو رفت و با یک دست قفس را برداشت و گذاشت پشت اسب و رفت. همه با دیدن این کار حیرت زده و مات ایستادند. پسر پادشاه رفت و رفت تا رسید به کنار دریا. تو ساحل با لشکر همراهش خداحافظی کرد و زد به دریا. لشکر پسره اسبش را گرفتند و با چشم گریان برگشتند پیش پادشاه. پسر پادشاه تا ...
خاطرات تکان دهنده رضوانه میرزا دباغ فرزند مرضیه حدیدچی(دباغ) از دوران شکنجه در زندان
نمی آورد، در حالی که منزل ما محل رفت و آمد دانشجوها و فعالین انقلابی بود. به هر حال دستگیر شدم و در کمیته مشترک مرا با دو دست به تختی زنجیر کردند. سلول ما در جایی قرار داشت که بسیار نمناک بود و هوایی هم برای نفس کشیدن نداشت. چشمانم بسته بود و چیزی را نمی دیدم و فقط صداها را می شنیدم. در سکوت، صدای شکنجه گران و افراد تحت شکنجه را با همه وجود لمس می کردم و جسم و روحم، حتی برای لحظه ای ...
مرده ای که زنده شد
ام جر و بحثم شد. عصبانی شدم و چند ساعتی در خیابان می گشتم تا این که به خانه خواهرم در شهرستان رفتم. چند روزی آنجا ماندم و بازگشتم. در میانه راه اتوبوسی که سوار آن بودم خراب شد و مجبور شدم تا درست شدن اتوبوس ساعاتی منتظر بمانم. شب که شد اتوبوس به راه افتادو چون گوشی تلفن همراهم نیز خاموش شده بود بناچار نتوانستم دیر آمدنم به خانه را خبر دهم. وی ادامه داد: ساعت 11 صبح که به کرج رسیدم و به ...
مرضیه حدیدچی: صوت زیبای تلاوت میخکوبم کرد
زمان به نفع شان نبود، بالاخره همان طور که من می خواستم شد. سیگار را روی دستم خاموش کرد به نزدیکی های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم من عینکی نیستم گفتند عجب دیوانه ای است این...! خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم آقا هر چه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز ...
روایت تکان دهنده مرضیه دباغ از شکنجه گاه ساواک: یکی گفت کجاست آن خمینی که شما را نجات دهد
هم شکسته و مرا به حرف درمی آورند زهی خیال باطل! رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی می پرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش می شد با دوستانش جمع آوری کرده و در دفترچه اش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانه ای برای دستگیریش شده بود. شب اول، آن محیط ...
خاطراتی از مرضیه حدیدچی دباغ
نیستم گفتند عجب دیوانه ای است این...! خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم آقا هر چه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز شام نخورده اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم . به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود ...