روایتی از علاقه شدید آیت الله خامنه ای به امام خمینی (ره) - خبرگزاری دفاع مقدس
روایتی از علاقه شدید آیت الله خامنه ای به امام خمینی (ره)
سایر خبرها
بخشش قاتل پای چوبه دار
شدت نادم و پشیمان است. جنایت به خاطر دختر همسر مقتول که در صحنه جنایت حضور داشت دستگیر شد و در بازجویی های اولیه به قتل همسرش اقرار کرد. او گفت: مینا همسر سوم من بود. روز حادثه برای دیدن دخترم که از همسر دومم بود رفته بودم و شب حدود ساعت7 یا 8 به خانه برگشتم. همسرم خیلی ناراحت و بداخلاقی می کرد. شروع کرد به سین جیم کردن من که تا حالا کجا بودی. وقتی گفتم به دیدن دخترم رفته ...
مرد 3 زنه تهرانی اعدام نمی شود/ قتل آخرین زن بخاطر رفتن به خانه زن دوم!
، اما بی فایده بود، حتی با مشت محکم به پهلوی من زد. از دستش خیلی عصبانی شده بودم، چاقویی از آشپزخانه برداشتم و به جان او افتادم. به خودم که آمدم متوجه شدم که کبری را کشته ام. داخل حیاط نشسته بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. خواهرم که در شهرستان زندگی می کرد به دیدن ما آمده بود از ماجرا که با خبر شد به او گفتم پشیمانم و بعد هم با پلیس تماس گرفتم. بازسازی صحنه قتل زن تهرانی با ...
رهایی مرد همسرکش از قصاص
از آشپزخانه برداشتم و به جان او افتادم. به خودم که آمدم متوجه شدم که کبری را کشته ام. داخل حیاط نشسته بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. خواهرم که در شهرستان زندگی می کرد به دیدن ما آمده بود از ماجرا که با خبر شد به او گفتم پشیمانم و بعد هم با پلیس تماس گرفتم. بازسازی صحنه قتل با اعتراف متهم به جنایت؛ او به بازسازی صحنه قتل همسرش پرداخت و پرونده برای رسیدگی به شعبه 113 دادگاه کیفری ...
"من مادرم؛ اما پدر و مادر بچه های دیگر را کشته ام"
رو بود که در 100 روز اتفاق افتاد. موکانکورانگا، که خود از اقلیت هوتو است، پس از شرکت در کشتار آن دو مرد، به خانه نزد هفت فرزندش بازگشت در حالی که عمیقاً احساس شرمساری می کرد. تصویر های صحنه ٔ جنایت او را رها نمی کرد و مدام ذهنش را تسخیر کرده بود. او می گوید:"من مادرم. من والدین یک بچه دیگر را کشته بودم". چند روز پس از آن، دو کودک هراسان توتسی که والدین آن ها با ...
از قوت جنگی تا یاقوت فرهنگی
. در این مواقع معمولا با مقاومت روبه رو می شدم، اما او سرش را پایین انداخت و گفت چشم حاج خانم. شب خیلی ناراحت بودم. پیش از خواب، مدام استغفار می کردم و می گفتم یا امام رضا، اگر در تذکر دادن به این دختر اشتباهی کردم، مرا ببخش. این فکر که شاید با او تند صحبت کرده باشم، به جانم افتاده بود. همان شب در عالم خواب همان دختر را دیدم که یک نفری دور خانه خدا طواف می کند و ذکر یا علی بن موسی رضا را ...
شباهت های شهید چمران و حاج قاسم سلیمانی
...> *** موتورسواری یک زن در خط مقدم جبهه *** من از بچگی این دوره ها را دیده و بلد بودم. در نیشابور مخفیانه موتور می بردم و سوار می شدم ولی با حجاب. یکبار که جبهه بودم موتورسوارها و بچه های جلیل نقاد هم بودند. رویم هم نمی شد بگویم می خواهم موتور سوار شوم. یک بار رفتم یکی از این ها را دیدم و گفتم خط موتورهای شما کجاست؟ گفت پشت سرم بیا. من هم داخل ماشین بودم و متوسل شدم به امام زمان که من به این ها ...
خاطرات آیت الله سلطانی طباطبایی از امام خمینی و آیت الله بروجردی
... امام، تا همین آخر عمرشان، که بنده خدمتشان بودم، از آیت الله بروجردی، به احترام و نیکی یاد می کردند. گویا برخی ازآقایان از بیت آیت الله بروجردی گله داشته اند. لطفا دراین زمینه توضیح بدهید بله. متاسفانه وضع بیرونی رو به راه نبود. هنگامی که خود ایشان در بیرونی تشریف داشتند، آقایان بودند که به ارباب رجوع جوابگو باشند و به کارها رسیدگی کنند، اما وقتی که نبودند، کسی به کسی ...
پاسدار وطن فارسی مان باشیم
استاد ربانی بوده اند. بله؟ بله. پدر من در لهستان درس خوانده و جزو شش نفرِ اولی بود که داوودخان به لهستان فرستاده بوده است تا به مسائل نظامی آن روزگار مسلط شوند. برای همین به مخابره جگوار مسلط و آمر مخابره گارد ریاست جمهوری و پیش از آن " دوران جهاد" آمر مخابره حزب جمعیت اسلامی افغانستان بود خود من هم کار با وسایل نظامی را از پدرم دیده بودم. ایشان با استاد ربانی بود و به واسطه پدر ما هم ...
گیس و گیس کشی در گروه واتساپی پیرزنا با مدیریت بی بی
زبون اَ دهن بیگیر بینم چیطو شد. آن روز غذا را سرد خوردیم... ***** خودم را در آینه ورانداز کردم و رو کردم به بی بی... - بی بی جون شما که هنوز نشستین. - خو پاشم چکار کنم؟ - گوشیتونو بذارین کنار بی بی، مگه قرار نشد شام بریم خونه عمو... - میریم حالا... - بی بی ساعت 9 شبه... تازه الانم کلی دیر شده، پاشین دیگه... ...
علی کریمی: از هفت، هشت یا ده سالگی چند دوست داشتم که هنوز با آن ها در ارتباط هستم
... تاکنون این اتفاق که ماموری از جریمه به خاطر شهرت شما بگذرد، رخ داده است؟ چند بار رخ داده است. مامورها استقلالی بودند یا کلا شما را می شناختند؟ نپرسیدم ولی چندباری رخ داده و کمتر جریمه شده ام. تا حالا خلاف جهت، ورود ممنوع رفته اید؟ نه نمی روم. پس تنها خلاف رانندگی شما، حواس پرتی است؟ بله فاصله را با ماشین جلویی ...
از کوچ شیرازی ها به کنیا تا هجرت کنیایی ها به قم؛ شیخ علی مویگا روایت می کند
شوخی هایی برای این دوستان پذیرفتنی نیست. خب، من با دو طرف این ماجرا آشنا بودم. می دانستم اغلب دوستان ایرانی قصد و نیت بدی از بیان این عبارات ندارند و واقعاً تصور می کنند یک شوخی ساده است. از آن طرف، می دانستم دوستان سیاهپوست غیرایرانی واقعاً از این شوخی ها ناراحت می شوند. با خودم گفتم ما که مدعی هستیم داریم خودمان را برای ظهور آماده می کنیم، الان این وظیفه من است که با ارائه توضیحاتی برای ...
شهید چمران با هدیه ویژه حافظ اسد چه کرد؟
ایران مبارزه کنید، می گیرند شما را بلافاصله اعدامتان می کنند و این توان و نیرو هدر می رود. اگر هم می خواهید بجنگید، با یک گروه چریکی قطعا نمی توانید جلوی ارتش بجنگید، حالا چند وقت هم بجنگید نمی توانید نتیجه ای بگیرید. در همین ایام بود که از طریق آقای صادق طباطبایی با امام موسی صدر آشنایی پیدا می کند و قرارهایی می گذارند که دکتر چمران به لبنان می آید. خود او می گوید آمدن من به لبنان به ...
خاطرات رزمندگان جنگ های نامنظم استان بوشهر (2)
یوسف بختیاری از رزمندگانی است که در دی سال 1359 در قالب ستاد جنگ های نامنظم در کنار شهید دکتر مصطفی چمران در منطقه دشت آزادگان به نبرد با دشمن متجاوز پرداخت. به گزارش خبرنگار دفاع پرس از بوشهر، یوسف بختیاری از آزدگان هشت سال دفاع مقدس در 23 مهر سال 1342 در بوشهر به دنیا آمد و از رزمندگانی است که در دی سال 1359 در قالب ستاد جنگ های نامنظم در کنار شهید مصطفی چمران در منطقه دشت آزادگان به نبرد با دشمن متجاوز پرداخت. در ادامه به بیان قسمت دوم خاطراتی از حضور وی در جبهه جنگ های نامنظم در کنار شهید چمران می پردازیم. بین ما و عراقی ها 30-40 متر بیشتر فاصله نبود سرانجام درگیری شروع شد، تعدادی از ما، از رو به رو به عراقی ها حمله کردیم و تعدادی از بچه ها نیز همراه با شهید علیرضا، از سمت راست به آن ها حمله کردند، چیزی از حمله ما نگذشته بود که عراقی ها پا به فرار گذاشتند، عده ای از آن ها را اسیر کردیم. ظاهراً در همان موقع که نیرو های اسلام روی تپه های الله اکبر با عراقی ها درگیر بودند، برخی از آن ها به تصور اینکه ما هم عراقی هستیم می آمدند، وقتی با آن ها درگیر شدیم، تعدادی از آن ها که با ما فاصله داشتند، فرار کردند و تعدادی از آن ها را نیزتوانستیم اسیر کنیم در مجموع حدوداً 56 نفر از عراقی ها را اسیر کردیم و دو نفر از بچه ها را بالای سر آن ها گذاشتیم. شهید علیرضا، با شهید چمران تماس گرفت و اطلاع داد: ما این منطقه را تسخیر کرده ایم از او خواست برای ما کمک بفرستد و نیرو هایی که به فرماندهی راشد بودند روی مین رفته بودند و حدوداً 25 نفر از آن ها شهید و بقیه مجبور به عقب نشینی شده بودند. ساعت 12 ظهر بود که پاتک بعثی ها، شروع شد، تعداد 30 دستگاه تانک عراقی در حال آمدن به طرف ما بودند. شهید چمران آن موقع دستور عقب نشینی داده بود و گفته بود: هیچ کس به کمک شما نمی آید و همه می گویند شما عراقی هستید شهید علیرضا به سمت ما آمد و گفت: باید شهدا را بیرون بیاوریم دو نفر از رزمندگان، به نام های شهید محمد حسن جمهوری و سید احمد غفوری شهید شده بودند، با چند نفر از بچه ها برانکارد را برداشتیم و زیر آتش دشمن رفتیم و شهدا را روی نفربر عراقی که به غنیمت گرفته بودیم گذاشتیم. قرار شد که آن نفربر توسط یکی از بچه های سپاه که می توانست با آن کار کند، حرکت داده شود؛ اما او وقتی وارد نفربر شد، نتوانست آن را روشن کند. در همین حین متوجه چهار عراقی دیگر شدیم که زیر بوته ها پنهان شده بودند. آن ها را از زیر بوته ها بیرون آوردیم و تعداد اسرا به 60 نفر رسیده بود. همه اسرا را همراه با دو نفر از بچه ها به عقب برگرداندیم، پس از آن، بعد بیسیم زدیم و گفتیم: این ها عراقی هستند نه نیرو های خودی . ساعت یک بعد از ظهر بود، نه آب داشتیم، نه مهمات 30 دستگاه تانک به ما حمله کردند. هر لحظه امکان محاصره ما بود دستور عقب نشینی از شهید چمران صادر شد، ناچار عقب نشینی کردیم و نتوانستیم شهدای خود را به عقب منتقل کنیم یکی از نیرو های کهن سال نیز مجروح شده بود که با یک اسیر عراقی به عقب فرستاده شد. تعدادمان 28 نفر شده بود حوالی ساعت 5 -4 بعد از ظهر بود که به نیرو های ارتش رسیدیم، دیگر رمق راه رفتن نداشتیم، آن ها از ما پذیرایی کردند و بعد از استراحت کوتاهی به سبحانیه بازگشتیم. تقریباً 12 ساعتی استراحت کرده بودیم که مجدداً شهید چمران آمد و گفت: یک بار دیگر باید روی تپه های شحیطیه حمله کنیم نیرو ها با اینکه در عقب نشینی اکثراً پاهایشان تاول زده بود و خیلی هم خسته بودند، با عشق آماده شدند. شهید علیرضا ماهینی اعلام کرد: باید فردا عصر عملیات دیگری روی همان تپه های شحیطیه انجام دهیم؛ ولی این بار از طرف شرق حمله خواهیم کرد هم تپه ها را تثبیت می کنیم و هم شهدا را به عقب برمی گردانیم علیرضا در ادامه گفت: اگر کسی خسته است می تواند در عملیات شرکت نکند همه بچه ها باتفاق اعلام آمادگی کردند و زود تجهیزات را آماده کردیم این بار شهید چمران هم همراه ما آمد و سوار ماشین شدیم و به سوی تپه ها حرکت کردیم. فاصله ما تا آنجا حدوداً 10 کیلومتر بود ساعت تقریباً 5 بعدازظهر بود که از ماشین پیاده شدیم شهید چمران گفت: گزارش رسیده که عراقی ها در حال عقب نشینی از تپه های شحیطیه هستند، ولی باید آمادگی خود را حفظ کنید . قرار بود بعد از این که تپه ها را گرفتیم آنجا را تحویل ارتش بدهیم، زمانی که به سمت تپه ها می رفتیم شهید چمران در جلو حرکت می کرد و شهید علیرضا پشت سر او بود. شهید چمران تأکید داشت که هر جا که او پا می گذارد، ما نیز دقیقا همان جا پا بگذاریم؛ زیرا آنجا رامین گذاری کرده بودند. همین که به تپه ها رسیدیم، عراقی ها را دیدیم که در حال عقب نشینی به طرف بستان بودند ما نیز آن جا را تصرف کردیم. بعد از عملیات بچه های هوا نیروز به کمک ما آمدند و شب را آن جا ماندیم و فردا بعداز ظهر با شهدای خود به عقب بازگشتیم و پس از آن برای مرخصی به بوشهر رفتیم. در آن زمان که بنی صدر رئیس جمهور و فرمانده کل قوا بود در عملیات تپه های الله اکبر به بچه های جنگ های نا منظم، خیانت کرد؛ زیرا قرار بود که ارتش ما را پشتیبانی کند، ولی هرچه ما توسط بی سیم می گفتیم که ما منطقه را گرفته ایم باورشان نمی شد و به همین بهانه ما را پشتیبانی نکردند و ما مجبور شدیم که به عقب برگردیم. بعد از مرخصی اول که به جبهه برگشتم، خیلی احساس دلتنگی می کردم یکی از دوستانم به نام شهید سید احمد غفوری بود او از من بزرگتر بود و خیلی او را دوست داشتم، با این که خانواده اش وضع مالی خوبی داشتند، خودش خیلی خاکی و با مرام بود. سیداحمد غمخوار من بود با هم درد دل می کردیم، روزی به من گفت: می دانی من چه طوری به جبهه می آیم ؟ گفتم: نه ، گفت: من وقتی از خانه بیرون می آمدم، به خانواده می گفتم که به جهاد سازندگی می روم و در نامه هایی که می نویسم، نیز می گویم؛ که در آنجا هستم. چون اگر بدانند، اجازه نمی دهند وقتی که به مرخصی می روم، خانواده ام خیلی گرم با من برخورد می کنند و خیلی به من محبت می کنند. این چند روزی که به مرخصی می رفتیم با بچه های دیگر به خانه شهید علیرضا ماهینی یا اسماعیل ماهینی، حاج رضا محمدی یا علی بختیاری می رفتیم و به بچه های مسجد قرآن و توحید سر می زدیم. من خودم مسئول پایگاه مقاومت امام حسین (ع) بودم آن جا را از جعفر پورکبگانی تحویل گرفته بودم مدتی نیز مسئول گروه مقاومت (امام محمد تقی (ع) بودم. چند روز مرخصی را به همین صورت می گذراندیم و دوباره با مینی بوس به جبهه برمی گشتیم که ستاد جنگ های نامنظم قبل از برگشت ما محور بعدی را برای ما مشخص کرده بودند. وقتی از جبهه به مرخصی می آمدیم در همان روز های اول، برای رفتن به جبهه دلمان بی قراری می کرد با توجه به اینکه همه بچه ها باهم به مرخصی می آمدیم در آن زمان به این حالمان اصلاً فکر نکرده بودم، خداوند جذبه ای در خط مقدم ایجاد کرده بود که هرکه به جهاد می آمد اکثرا به این حالت مبتلا می شدند. ما با دو شهید به شهر می آمدیم، ولی با تعداد بیشتری به جبهه بر می گشتیم این هم خودش معجزه ای بود که کسی از شهید شدن نمی ترسید و تازه خون شهید به جامعه نشاط و نترسی تزریق می کرد. اوایل تیرماه سال 1360 بعد از چند روز مرخصی به جبهه برگشتیم، این بار ستاد جنگ های نامنظم برای بچه های گروه بوشهر شهید علیرضا خط منطقه پایین تپه های شحیطیه در نظرگرفته بودند. چند روزی در آنجا مستقر شده بودیم یک تراکتور کوچکی در خط مقدم بود به من تحویل دادند من هم با آن وسایل تدارکاتی برای بچه ها از بنه تدارکاتی تحویل می گرفتم و به خط می رساندم. قرار شد عملیاتی روی هلاویه انجام گیرد. علی رضا تعداد 18 نفر را برای عملیات از ما جدا کرد. از جمله شهید کمان، شهید میر سنجری، شهید احمد جلالی، حاج نجف شاکردرگاه، حاج فرامرزحیدری و رحیم ماهینی بودند. در تاریخ 1360/3/31 بود که خبر شهادت دکتر چمران به ما رسید و ما از این بابت خیلی ناراحت شدیم. در همین حین نیز خبر زخمی شدن علیرضا به ما رسید، مدتی در آنجا بودیم که به علت شهادت مقدم ، مسئول خط طراح کرخه نور، ما را به آن منطقه بردند. این منطقه حدوداً سمت راست سوسنگرد قرار داشت. وقتی به آنجا رسیدیم بچه هاپی ارتش در حال پدافند از آنجا بودند زمین آن منطقه کفی و صاف بود بچه های جهاد سازندگی در حال احداث خاکریز بودند. ما هم شروع به ایجاد سنگر کردیم چند روزی به ماه مبارک رمضان بیشتر باقی نمانده بود، شب تا به صبح نگهبانی می دادیم و روز ها استراحت می کردیم، بچه های اطلاعات نیزروی خاکریز با دوربین منطقه را زیر نظر داشتند. صبح که می شد، چون عراقی ها دید داشتند، آتش توپخانه و خمپاره را به طرف ما مرتب شلیک می کردند به همین دلیل سعی می کردیم از خاکریز ها بالا نرویم؛ زیرا فاصله ما با آن ها کمتر از یک کیلومتر بود. ماه رمضان فرا رسید شهید حسین مقاتلی، سید محمد جعفری و من و دو نفر دیگر که در یک سنگر بودیم، تصمیم گرفتیم که قصد 10 روز کرده و روزه بگیریم به ما می گفتند: نباید روزه بگیرید، چون هر لحظه امکان دارد به شناسایی بروید و روزه شما باطل می شود ؛ ولی ما توکل به خدا کردیم تصمیم گرفتیم که روزه بگیریم وقتی به ما ناهار می دادند آن را برای افطار و شام خود را برای سحر می گذاشتیم. شهید غلامحسین موجی که خیلی شوخ طبع بود سنگر اجتماعی ما با آن ها و شهید علیرضا و اسماعیل ماهینی نزدیک هم بود. غلامحسین هر موقع نگهبان می شد و خمپاره ای نزدیکی های سنگر آن ها به زمین می خورد شروع می کرد به فریاد زدن که سرم ترکش خورد و به پایین می آمد و، چون شب بود و کسی او را به خوبی نمی دید همه با ناراحتی دور او جمع می شدند، ولی او بعد از چند دقیقه بلند می شد و می گفت: شوخی کردم تا این که شب ششم یا هفتم ماه مبارک رمضان بود که صدای فریاد غلام حسین بلند شد که می گفت: مجروح شده ام گفتیم: او شوخی می کند و این چندمین باری است که چنین چیز می گوید ؛ ولی بعد از نیم ساعت دیدیم که آمبولانس آمد و او را به بهداری برد. شهید علیرضا و اسماعیل ماهینی و من و اسماعیل کمان و سید محمد جعفری و محمود باشی و علی بختیاری آنجا بودیم که او را به بیمارستان منتقل کردند. عصر روز دهم ماه رمضان بود شهید علیرضا گفت: من می خواهم به اهواز بروم شما نمی آیید ، چون 10 روز، روزه ی ما تمام شده بود به همراه او رفتیم و گفتیم: سری هم به غلام حسین بزنیم به بیمارستان هتل نادری رسیدیم، ما رو به روی درب بیمارستان ایستادیم و شهید علی رضا به همراه اسماعیل ماهینی به داخل رفتند، وقتی که برگشتند، خیلی ناراحت بودند گفتند: غلامحسین خیلی حالش بد است و نمی گذارند کسی به ملاقاتش برود به مدرسه شهید جلالی رفتیم و شب را همان جا ماندیم. روز بعد نزدیکی های غروب بود که زنگ زدند و گفتند: غلامحسین شهید شده است ، شهید علیرضا از من پرسید: آیا می توانی رانندگی کنی ؟ من با این که گواهینامه نداشتم؛ ولی می توانستم رانندگی کنم گفتم: بله می توانم کمک راننده باشم . به بیمارستان رفتیم و یک وانت بار به ما دادند و گفتند: شهید غلامحسین را پشت آن بگذارند و یخ و پتو دورش بپیچید و تا صبح او را به بوشهر برسانید ، ساعت 9 شب بود که حرکت کردیم نزدیکی های دیلم که رسیدیم راننده خیلی خسته شده بود من به او پیشنهاد کردم تا کمکش کنم تا ساعت 8 صبح رانندگی کردم، شهید را به بیمارستان فاطمه زهرا (س) بوشهر تحویل دادیم و خانواده اش نیز به بیمارستان آمده بودند، غلامحسین را تشییع کردند من و راننده به خانه خودمان رفتیم و 2-3 ساعتی استراحت کردیم و دوباره به اهواز برگشتیم. یک روز با شهید اسماعیل کمان و شهید ناصرمیرسنجری و یکی دو تا از بچه ها در حال درست کردن سرویس بهداشتی بودیم در همین حال شهید چمران آمد و در نزدیکی ما ایستاد و پرسید چه کار می کنید ؟ به او گفتیم: در حال سنگر ساختن هستیم لبخندی زد و رفت. ادامه دارد... انتهای پیام / ...
شهید چمران؛ نمونه مدیر انقلابی
را این گونه وصف کرده است: ملاک ایشان در بهادادن به افراد و محول کردن مسوولیت به نصیرن، تنها توانایی و استعداد ایشان بود، نه جنسیت... . در روزهای آغازین جنگ تحمیلی من در لبنان بودم و سریعاً خود را به ایران رساندم. سراغ دکتر را گرفتم، که گفتند در خوزستان است. باسرعت خودم را به ایشان که در استانداری خوزستان مستقر بودند، رساندم و گفتم که مایلم در کنار سایر برادران در دفاع از کشور سهیم باشم. ایشان ...
80درصد طلاب پایین تر از خط فقر هستند
زمانی آقای صالحی که رئیس انرژی اتمی بودند از من دعوت کردند که در تهران سخنرانی کنم. آقای سلطانیه که یک زمانی در آژانس نماینده ایران بود، پای صحبت من نشسته بود و من ده درصد از مقاله را زمان داشتم بیان کنم. صحبت من تمام شد گفت: ای کاش من این مطالب را آن زمانی که در آژانس بین المللی نماینده ایران بودم، اینها را داشتم و دست پری داشتم. من هم گفتم این اشکال به ما نیست بلکه اشکال به شما است که از ما این ...
میزگرد: مهاجران افغان از قوانین تا روایت ها
سطحی برخورد شود؟ ما موردی داشتیم که مردی همسرش را برای وضع حمل به بیمارستان پرسه و دو فرزند خردسال خود را در خانه گذاشته بدون مدرک به بیمارستان می رود به جرم اینکه افغان است دستبند می زنند و به اردوگاه می برند، دو فرزند در خانه فوت می کنند؛ خیلی وقت ها اجازه یک تماس داده نمی شود، سیلی می زنند. همین عید قربان پارسال من نمونه اش را در ساوه دیدم. منم خدمت خلف بودم تخلف انجام داده بودم باید ...
یکی از خطراتی که وقتی انسان درست به عمق آن فکر می کند، تن او می لرزد، مسئله جمعیت است
...؛ مسئله ی جمعیت را جدی بگیرید؛ جمعیت جوان کشور دارد کاهش پیدا میکند. یک جایی خواهیم رسید که دیگر قابل علاج نیست. یعنی مسئله ی جمعیت از آن مسائلی نیست که بگوییم حالا ده سال دیگر فکر میکنیم؛ نه، اگر چند سال بگذرد، وقتی نسل ها پیر شدند، دیگر قابل علاج نیست. ان شاءالله که موفق و مؤید باشید، خدا همه تان را محفوظ بدارد، باقی بدارد و این عرایضی که ما کردیم، ان شاءالله مورد توجه باشد. یاد ...
تلاش مادر برای نجات دختر 12ساله از ازدواج اجباری
زهره بیدار نمی شود. من سراسیمه به خانه برادرشوهرم رفتم و دیدم دخترم تنش یخ کرده، بی جان افتاده و نمی تواند تکان بخورد. بی معرفت ها او را دکتر هم نبرده بودند، با اینکه می دانستند چه اتفاقی افتاده. من کشان کشان زهره را بیرون آوردم و با خودم به درمانگاه بردم. آنجا معده اش را شست وشو دادند. دخترعموی زهره گفت او متادون خورده است. دخترم با متادون خودکشی کرده بود. بعد از مدتی به هوش آمد. گفتم ...
چگونه رویاهای رنگی به قتل رومینا منجر شد؟!
های پیشرفته به صحنه می رود، فرقی نمی کند، همه اینها اثرگذار است. او با ابراز تاسف از قتل رومینا دختر نوجوان تالشی به دست پدرش افزود: اما اجازه دهید به یک خلاء اشاره کنم. همین چند وقت پیش پدری، دختر خود را نابود کرد. در این میان مسئول کیست؟ گروه های نمایشی که غالبا به خنداندن مردم می پرداختند و داستان های فانتزی را درباره یک دزد دریایی، دختری در مزرعه آفتابگردان ها، بادکنک ها و ... می ...
پیوس: محرمی به داور لگد زد، من محروم شدم
اما من چون پرسپولیسی بودم قبول نکردم برای این تیم بازی کنم. چون 24 گل زده بودم و آقای گل شده بودم چند تیم من را می خواستند اما من گفتم چون پرسپولیسی هستم باید برای این تیم بازی کنم. *در دوره شما خیلی از فوتبالیست ها شرایط مالی مناسبی نداشتند اما با عشق برای تیمشان بازی می کردند و وقتی پیشنهادی از استقلال و پرسپولیس می آمد بدون پیش شرط می پذیرفتند، از آن شرایط هم بگوید؟ بله ...
وضع معیشتی طلاب قبل از انقلاب خیلی بهتر بود|بانک ها از مسیر خودشان خارج شده اند
هیچ چیزی ندارم! تا قبل از بیماری درس می گفتم و کتاب می نوشتم و صحبت می کردم، حساب کردم یک سال است، نه یک خط کتاب نوشتم و نه درس گفتم. من در صرف سهم امام (عج) شبهه دارم. فرمود حالا سهم او را صرف نمی کنم رد مظالم را به عنوان فقیر مصرف می کرد! اینها مطالبی است که برخی از بزرگان قم گفتند وقتی شنیدیم اشکمان جاری شد. واقعاً هیچ چیزی نداشت و بسیار زاهد بود. یک روزی در جماران، مرحوم حاج احمد ...
روایت خلبان پرواز حامل سردار سلیمانی از پرواز سال 92 به سوریه
بودم تا به دمشق برسیم بنزین می سوخت و بار هواپیما سبک تر می شد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را می زد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به این ها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ...
آهای خودرو، تابستان خود را چگونه می گذرانی؟
ساخت داخل پرسیدم: تابستان خود را چگونه می گذرانید؟ پیکان هستم. پنجاه ساله. مدت هاست مثلا بازنشسته شده ام اما هنوز در برخی جاده ها می رانم و کیف می کنم. بعد از بازنشستگی پایتخت نشینی را بوسیدم و گذاشتم کنار. البته درستش این است که بگویم دیگر تو پایتخت راهم ندادند و من الکی سراغ خانه کدخدا را می گرفتم. این تابستان هم احتمالا چند بار در محضرها دست به دست شوم و تا آخر تابستان مسافرکشی کنم ...
عاشورایی که دوباره خونین شد
هیچ چیز دیده نمی شد. انگار چند ثانیه از مغزم را پاک کرده باشند، شوکه بودم و نمی دانستم در چه زمان و مکانی هستم. ناگهان به یاد پسرم افتادم و دیدم طبق غریزه با احساس خطر خودم را سپر او کرده ام. او هم انگار در شک بود بعد از چند دقیقه تازه شروع به گریه کرد. از زمین بلند شدیم و انگار نه انگار که این مکان همان صحن چند دقیقه پیش باشد. همه جا پر از دود و گرد و خاک بود. چهره های ماتم زده و حیران ...
بلوط های زاگرس و چنارهای البرز
امروز فرزندان کهگیلویه و بویراحمد باید هم در رقابتی نابرابر با سایر افرادی که با هر اختلاف درونی در حذف فرزندان کهگیلویه و بویراحمد متحد هستند، بجنگند و هم مراقب چِرنگ های شعله افکنان نابخرد و ساده لوح باشند. به هر حال شاید سال ها طول بکشد تا چرخ گردون تاج خود را بر روی استان کهگیلویه و بویراحمد بگستراند و بلوط های با صلابت، خودساخته و بی منّت از همه چیز را نصیب ما بکند. ولی شعله افکنان نابخرد به قول لری خودمان می توانند هر بزرگی را واری بکنند حتی بلوط های چندین هزار ساله را و اعتبار نام خائیز و خومی و دیل و نیل را خدشه دار کنند. ...
اشک چمران
خود را به پشت پنچره کشید. حالا دیگر شب شده بود. به تاریکی شب خیره شد تا شاید گونه خیسش به وضوح دیده نشود؛ قبل تر ها شنیده بودم شیر در روز نمی گرید. چند شب بعد دکتر در دهلاویه به شهادت رسید؛ کربلا شد آن شب و لاله گون شده دهلاویه، چه شهادتی. آتشی به خرمن وجود همه افتاد آن شب...روز تشیع جنازه اش در اهواز تابوت پیکر پاکش را همراهی نکردم. کنار خیابان ایستادم و فقط به مسئولان صف اول تشییع ...
ارتفاعات قمیش در ماتم یاران گردان شهدای پلدختر
سرهنگ کرم میررضایی رزمنده دوران دفاع مقدس در گفت وگو با خبرنگار دفاع پرس در خرم آباد، اظهار داشت: در سال 1344 در شهرستان پلدختر به دنیا آمدم. در دوران جنگ تحمیلی جانشین گردان شهدا شهرستان پلدختر بودم و اکنون بازنشسته نیروی مسلح هستم و در عملیات های نصر 8، بیت المقدس 2، کربلای 5 و عملیات های بدر و خیبر حضور داشتم. وی با بیان اینکه در گردان شهدای پلدختر حضور داشتم، افزود: با توجه به نیاز ...
نماینده دادستان: قرارداد طبری و مشایخ صوری است؛ کدام مشاوره در سال 84 هزینه اش 8 میلیارد و 400 میلیون می ...
می کند، اما در فرودگاه امام خمینی (ره) دستگیر می شود و مورد بازجویی قرار می گیرد؛ همچنین در بازرسی از منزل نیاز آذری چند قبضه سلاح نیز کشف می شود؛ لذا نیاز آذری در اختیار ضابط قضایی قرار می گیرد. قهرمانی ادامه داد: نیاز آذری در ابتدای تحقیقات اقرار های خوبی می کند؛ در رابطه با گشایش اعتبارات اسنادی توسط نیاز آذری، باید بگویم که وی شرکتی با نام ویزور را در دبی تأسیس می کند که سهامداران ...
روایت رهبر انقلاب از مجاهدی که در همه جا یک خط را تعقیب می کرد
ده شب بود. همان جا بدون فوت وقت، برای کسانی که همراه ایشان بودند و لباس نظامی نداشتند، لباس سربازی آوردند و همان جا کوت کردند؛ همه پوشیدند و رفتند. البته من به ایشان گفتم که من هم میشود بیایم؟ چون فکر نمیکردم بتوانم توی عرصه ی نبرد نظامی شرکت کنم. ایشان تشویق کرد و گفت بله، بله، شما هم میشود بیائید؛ که من هم همان جا لباسم را کندم و یک لباس نظامی پوشیدم و با این ها رفتیم. یعنی از همان ...
مناظره خواندنی حسن آقامیری و حجت الاسلام رفیعی
نتیجه برسیم، البته من واقعاً نگران بودم که عده ای حرمت آقای رفیعی را نگه ندارند و همه سعی ام را کردم که این حرمت حفظ شود و امیدوارم این اتفاق آغازی باشد که باب این گفت وگو ها باز شود و این مشکلات حل شود. در ادامه حجت الاسلام رفیعی گفت: البته مبنای صحبت های من صفحه شخصی شما است و موضوعاتی است که در پیج رسمی خود شما منتشر شده که امکان تقطیع در آنجا وجود ندارد. این نکته را خدمت ...