ابراهیم اطلاعاتی از سرگذشت خود می گوید - باشگاه خبرنگاران
سایر خبرها
واقعه تلخی که برای اولین بار رخ داد
پاسگاه زید، در جنوب شرقی آنجا که بودم، برسانم. سوار بر موتور، تک و تنها داشتم وسط دشت و بیابان رو به جنوب می آمدم که ناگهان متوجه یک تویوتا لندکروزر استیشن شدم که گرد و خاک کنان به طرفم می آمد. در جا فهمیدم که خودرو استیشن فرماندهی است. راننده دست تکان داد و من به طرف ماشین رفتم. با رسیدن به نزدیک لندکروزر دیدم نفر نشسته کنار دست راننده - خدا رحمتش کند - برادرمان حسن باقری فرمانده ...
همه چیز درباره غواص بازمانده کربلای 4+تصاویر
؛ غواص ِ بازمانده عملیات کربلای ِ چهار علی پاشایی، بیست و یک سال بر زمین خدا زندگی کرد از تولدش در زمستان 45 در شهرستان اهر تا شهادتش در آخرین روزهای بهار 66 در شلمچه. اولین بار در سال61 به جبهه اعزام شد و در عملیات های متعددی شرکت کرد. بارها مجروح شد و در سخت ترین روزهای جنگ شجاعانه حضور داشت. شهید علی پاشایی از غواصان لشکر عاشورا در کربلای 4 و 5 بود. شهادت؛ پنج ماه بعد از ...
در امتداد تاریکی ..."برق طلاهای پیرزن"!
که دختر زیبایی داشتم همسرم از من طلاق گرفت و حضانت فرزندم را نیز قبول کرد. در همین اثنا به اتهام سرقت روانه زندان شدم و حدود 3 ماه تحمل کیفر کردم. آن روزها شگردهای زیادی از دزدان سابقه دار آموختم. پدرم هم 7 سال قبل به خاطر مصرف زیاد قرص های مختلف جان سپرد ومن در کنار مادرم ماندم در همین زمان با زن مطلقه مهربانی آشنا شدم و چندین ماه با یکدیگر ارتباط داشتیم تا این که او را به عقد خودم درآوردم و ...
با پرانرژی ترین مجری رسانه ملی آشنا شوید
مدت 4 سال ناله و نفرین خواهر برادرهایم بدرقه راهم شد. یکبار تهران بودم که پدرم فرم تست صدا را برایم گرفته بود. بعد وقتی برگشتم کرمانشاه رفتم و تست صدا و تصویر دادم و قبول شدم و کارم را در رادیو کرمانشاه شروع کردم. بعد هم با گروه اجتماعی تلویزیون کرمانشاه همکاری کردم. از شانس من همان موقع تیم شیرین فراز بعد سالها به لیگ برتر صعود کرد. من آن موقع بازیها و حواشی مسابقاتش را گزارش می کردم و برای شبکه 3 ...
از گل سرشور تا شامپو تریاک
برای خرید به فروشگاه یکی از دوستان در چهارراه رسولی زاهدان رفته بودم که خانمی وارد شد و از فروشنده پرسید شامپو تریاک دارید، اول فکر کردم از اقوام و نزدیکان فروشنده است و با وی شوخی می کند اما وقتی دیدم قوطی شامپویی با بسته مشکی و قهوه ای به خریدار داد، تعجب کردم. وقتی با فروشنده تنها شدیم پرسیدم واقعا اسم این شامپو تریاک است گفت بلی و خیلی هم تاثیر دارد، کنجکاو شدم برای امتحان یک عدد ...
آزمایش اولین موشک پرتابی به ابتکار دکتر چمران/ ماجرای کارشکنی بهزاد نبوی نسبت به ستاد جنگ های نامنظم
چمران از چه زمانی در حوزه صنعت و فنی بروز پیدا کرد؟ او در مسائل صنعتی و فنی، مبتکر و خلاق بود. بعد از جنگ جهانی دوم و در سال های 1320 اوضاع ارز کشور خراب شد. صنعت ما خارجی و وابسته به کشورهای غربی بود، همچنین ارز نداشتیم که اجناس وارد کنیم. ما خانه کوچکی در خیابان 15 خرداد داشتیم. پدرم مغازه جوراب بافی داشت. بدلیل کوچکی خانه مان بعد از مدرسه به مغازه پدر می رفتیم و آنجا درس می ...
مهناز افشار: هلوکاست رسانه ای علیه من و همسرم راه انداخته اند
بدین شرح است: از روزی که وارد سینما شدم تا امروز با حاشیه سازی درگیر بودم اما در یکسال گذشته هدف بازی های سیاسی و تسویه حساب های شخصی قرار گرفتم. گزارش(اگر اسمش را گزارش بگذاریم)سحام نیوز که مجموعه ای از دروغ ها و توهمات و قصه های هزار و یک شب بود اوج بازی های سیاسی علیه من و همسرم بود. هلوکاست رسانه ای علیه من و همسرم به راه انداخته اند که این بار سکوت نخواهیم ...
رئیس جمهور مخلوع ایران به روایت احمد توکلی
اشتباه نکنم)، متکی، یارمحمد، اسدالله بیات، شهید شاهچراغی و بنده. این جلسه تلاش می کرد برای انتخاب نخست وزیر نقش بازی کند و این جلسه هم در خانه آقای یارمحمد تشکیل می شد. دو سه جلسه صحبت کردیم تا بالاخره به مرحوم رجایی رسیدیم. قرار شد که من با رجایی صحبت کنم. مرحوم رجایی آن زمان کفیل وزارت آموزش و پرورش و نماینده تهران بود. من به او گفتم آقای رجایی چطور است که تو نخست وزیر بشوی؟ گفت: نه. این حرف را ...
ایران بدون نفت نروژ می شد یا افغانستان؟
در نظر داشته باشیم. برخی از سرمایه داران آن دوران برای تضمین سرمایه گذاری شان پای دیگران را به میان آوردند و همین شراکت ها بعد از انقلاب کار دست شان داد و سند وابستگی شان به خانواده شاه یا خارج تلقی شد. مرحوم محسن عمید حضور از برادران عمید حضور (کفش بلا) می گفت ما چوب ایروانی کفش ملی را خوردیم که این اواخر سفیر آمریکا را سهام دار کرده بود. همان کفش ملی که در یک سال 25 میلیون جفت کفش به شوروی صادر ...
ماجرای قابلمه سیاه رنگی که گذشته یک مرجع را به یادش می آورد
گذشته خود را در این زمان که مرجع شده ام از یاد ببرم آقای مرعشی نجفی بیان تعریف می کردند که من کودک بودم که با پدرم به نزد آقای سید محمد کاظم طباطبایی یزدی رفتیم. رو به روی من روی طاقچه قابلمه سیاه رنگی بود من دائم از پدر می پرسیدم که این قابلمه سیاه رنگ چیست و پدرم هر بار از من می خواستند که ساکت باشم تا در نهایت آقاسید کاظم خودشان متوجه شدند و از من پرسیدند که چه سؤالی داری؟ من نیز جریان ...
طلایی: خانه موسیقی چهره ها را سپر بلا قرار می دهد/ مشایخی: در خانه موسیقی فقط میوه و چای خوردیم!
بندهایی است که هفت سال است دارند دنبال آن می دوند!! این عضو سابق خانه موسیقی عنوان کرد: بنده در جلسه قبل گفتم یکبار استعفا دادم سه، چهار ماه اول که در هیأت مدیره خانه موسیقی بودم بعد گفتند که بیا هر کاری که بگویی می کنیم که برگشتم، بعد هم وقتی که دوره ام تمام شده بود رفتم و به دلایلی که برای استعفای اولیه ام داشتم دیگر برنگشتم و دیگر هم ارتباطی با خانه موسیقی نداشتم. در مورد کتابخانه ...
عباس کیارستمی، افتخار جهانی ایران
آورد و آن را ادامه داد . در سن 18 سالگی در یک مسابقه نقاشی برنده شد ، کمی قبل از آنکه کیارستمی خانه را برای تحصیل در دانشگاه هترهای زیبایی تهران ترک کرد . پس از گرفتن لیسانس نقاشی ، وی از سال 1340 به عنوان نقاش تبلیغاتی در آتلیه 7 و یکی از دو موسسه دیگر به کار طراحی جلد کتاب و آفیش پرداخت . در بین سالهای 1342 تا 1346 ، حدود 150 آگهی برای تلویزیون ایران درست کرد . طراحی پوستر و ساخت تیتراژ ...
صدایت را کتاب کن!
...، مطالبی که قبلا توسط نویسنده نوشته شده و انتشاراتی آن را چاپ کرده است. کاربرد کتاب صوتی به چه صورت است؟ ما در روز زمان های مرده زیادی داریم؛ اوقات فراغتی که نمی دانیم چطور از آن استفاده کنیم. در این زمان ها می توانیم کتاب های صوتی را گوش دهیم؛ مثلا زمانی که داخل اتوبوس نشسته اید، یا در کنار خیابان منتظر تاکسی هستید، یا در جایی به انتظار دوست تان هستید یا داخل خانه مشغول ...
با خوش اخلاق ترین راننده تاکسی ایران آشنا شوید + عکس
به گزارش شیرازه ، هنوز در صندلی تاکسی جای نگرفته بودم که با سوالی عجیب روبه رو شدم: با زبانی غیر از فارسی آشنایی دارید یا خیر؟ و زمانی که فهمید فارسی زبانم، سریع سر صحبت را باز کرد. با او همسفر می شوم و خیلی زود دلیل سوالش را می فهمم. آقای دهباشی با هر یک از مسافران تاکسی اش به زبان خودشان صحبت می کند؛ حتی اگر این مسافر توریست خارجی باشد! مهربان ترین راننده تاکسی ایران ، پیرمردی آرام و خنده روست ...
از نوازندگی برای تاج اصفهانی تا عضویت در لیگ برتر واترپلو؛ یک گپ خواندنی با آقای مشاعره
زنده است، البته بسیار مسن شده. او برای ما کتاب و شعرهای میرزاده عشقی را می خواند. این دوستم خیلی من را ساخت و همین فضاها در هر خانه ای می تواند ساخته و پرداخته شود. سین: در آن سن و سال به کدامیک از ادیبان معاصر علاقه داشتید؟ جیم: من رهی معیری را خیلی دوست داشتم. بالاخره یک روز در همان 18سالگی برای حضور در برنامه های نوروزی رادیو به تهران آمدم و در ساختمان صبای رادیو رهی معیری ...
مبهوت زیبایی حرم امام رضا(ع) شدم/ زیارت مثل راه رفتن روی ابرها بود
می دانستم از میان صدها هنرمند مسلمان انتخاب شده ام و این را هم خوب می دانم که نظر لطف امام رضا (ع) شامل حالم شد تا توانستم این عنوان را به دست آورم . تا قبل از شرکت در جشنواره بسیار نگران بودم چون نمی دانستم چه اتفاقی می افتد. اصلا خود را لایق و شایستۀ این عنوان نمی دیدم. باگذشت زمان در من احساس رضایت و خشنودی و آرامش بیش از اندازه ای به وجود آمد. به علت بیماری ای که دارم باید داروهای ...
رییس اداره فرهنگ هرات بود اما در ناصرخسرو دست فروشی می کرد
این تصمیم گیری دخیل خواهد بود. مشکل عمده در این است که من الان در سوئد اقامت دارم و بر اساس این اقامت کارت ملی سوئد را دارم، قانونا هر شغلی می توانم داشته باشم و در هیچ زمینه ای با یک سوئدی فرقی ندارم. به علاوه می دانم که بعد از پنج شش سال اقامت در سوئد می توانم تابعیت این کشور را بگیرم. اما در ایران مسئله صرفا اقامت نیست. اقامت هم که داشته باشم اجازه اشتغال در خیلی کارها را ندارم و تا ...
کبر و غرور بنی صدر را به خیانت کشاند
مرحوم رجایی رسیدیم. قرار شد که من با رجایی صحبت کنم. مرحوم رجایی آن زمان کفیل وزارت آموزش و پرورش و نماینده تهران بود. من به او گفتم آقای رجایی چطور است که تو نخست وزیر بشوی؟ گفت: نه. این حرف را نزن. آموزش و پرورش از همه چیز مهمتر است. من می خواهم از نمایندگی استعفا دهم و وزیر آموزش و پرورش شوم. گفتم: تو چقدر ساده ای! برو نخست وزیر بشو و یک شخصی مانند خودت را به عنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب کن ...
پلیس:این "مرد شیاد" را شناسایی کنید + عکس
"کلاهبرداری" و به دستور شعبه دوم بازپرسی دادسرای ناحیه 2 تهران ، پرونده جهت رسیدگی در اختیار پایگاه دوم پلیس آگاهی تهران بزرگ قرار گرفت . اظهارات شاکیه : شاکیه پس از حضور در پایگاه دوم پلیس آگاهی تهران بزرگ ، در اظهاراتش به کارآگاهان گفت : "چندی پیش و به صورت کاملا اتفاقی ، زمانیکه به عنوان مسافر سوار یک دستگاه خودرو مسافرکشی شده بودم ، با شخصی بنام "حمیدرضا . م" آشنا شدم که پس از ...
هزینه هایی برای "مدیر بزرگ" بودن
کسی که از تهران به اهواز برای بازدید کارگاه می رود، بهتر است شب مسافرت نماید تا روز و زمان اداری را به هدر ندهد، یعنی شب را در راه باشد و روز را به بازدید از کارگاه و رتق و فتق امور بپردازد. با تلاش مدیرانی همانند آقای کیم کشور کره ظرف مدت زمان کوتاهی بین 25 تا 30 سال بعد از جنگ کره به یک غول اقتصادی آسیائی و یا بین المللی تبدیل شده است. و اما در بازدید از کارگاه ابتدا مدیر ...
بنیاد در آینه مطبوعات
شد که باعث شد کومله ها فرار کنند. چند روز در پاوه بودید؟ یک ماه که نشد شاید 20 روز وبعدش تقریبا راه ها باز شد و کردستان سقوط نکرد. هر چند نا امنی ها ادامه داشت. بعد از پاوه شهید چمران را کجا دیدید؟ من در جنوب در منطقه دهلاویه بودم، اوایل جنگ بود. آن وقت هنوز سپاه شکل نگرفته بود. ما به همراه یک عده دیگر در روستایی به نام میر خلف بودیم. جنگ های دکتر به صورت چریکی و نامنظم بود ...
قتل همسر اول برای ازدواج دوم
چراکه به شدت با او اختلاف داشتم. این ادعا هم کمی مشکوک به نظر می رسید و به همین دلیل بازجویی ها ادامه یافت تا اینکه پس از گذشت 2 ماه سرانجام مردجوان راز قتل همسرش را فاش کرد. جنایت به خاطر ازدواج دوم مرد جوان به مأموران گفت: سال84 ازدواج کردم و زندگی خوبی با همسرم داشتم اما بعد از مدتی متوجه شدم که او نازاست و نمی توانیم بچه دار شویم. درحالی که من عاشق بچه بودم و ...
مهناز افشار: اینکه رامین چه کاری کرده به من ارتباطی ندارد/ من با ایدئولوژی ایشان مخالفم
داده بود و رامین (همسرش) هم با نگارش یادداشتی درباره این فضا موضع گرفته بود. او پس از انتشار گزارشی در یکی از سایت های خبری در چند توئیت پشت سر هم درباره حاشیه هایی که برای او و خانواده اش به وجود آمده واکنش نشان داد. توئیت های مهناز افشار به ترتیب زمان انتشار بدین شرح است: از روزی که وارد سینما شدم تا امروز با حاشیه سازی درگیر بودم اما در یکسال گذشته هدف بازی های ...
اسم هیچ بازیکنی بزرگتر از پرسپولیس نیست
می خواهیم دنبال یک مهاجم دیگر برویم. من با توجه به حرف های او، قرارداد بستم. دیدم می توانم بازی کنم. صبح روز بعد مادر مربی فوت شد و چند روزی در تمرین نبود. همان اول من متوجه شدم اوساسونا سه فوروارد دارد. وقتی به تمرین برگشت، گفت باید 8 هفته بدنسازی کنم! در صورتی که من از جام جهانی آمده بودم. تازه بازیکنان اوساسونا در تعطیلات بودند ولی من در جام جهانی حضور داشتم. گفتم شما که بازی من را ندیده ای ...
ستایش نامادری
به نام پروردگار عالم که چوپان من است ستایش نامادری نویسنده:سیروس قزلباش تقدیم به بانو (میم) ستایش برای جشن تولد 7سالگی اش لحظه شماری می کرد مادرستایش پیشنهاد داده بود تا جشن را در ویلای شخصی خودشان در ده بالای یزد برقرارکنند ومقداری وسایل جشن تولد وبادکنک وتزئینات آماده کرده بودند وچون ستایش گیتار زدن را دوست داشت مادر کیک به شکل گیتار برایش سفارش داده بود . ستایش دختری باموهای فر وجثه ای کوچک که دماغی گرد وچشمانی درشت داشت و دماغش با صورت گردش تناسب داشت وبشتر شباهت به مادر میداد. پدرستایش یک بازاری سرشناس بود که دارای چند کارگاه تولید ترمه بود که حتی به کشورهای حوزه خلیج فارس صادر میکرد ترمه بافی از چند نسل به او رسیده بود وی علم ترمه بافی را به روز کرده بود ودستگاهای جدید ونقش های کامپیوتری باعث شده بود که نه تنها در یزد بلکه درکشور هم به عنوان یک کارآفرین خوب وتولید کننده عالی شناخته شود. شهرتش اول ترمه باف بود که فامیلی خود را به دانافر تبدیل کرده بود.اقای دانافر مردنسبتا خوبی بود قدی تقریبا بلند با موهای صاف ولاغراندام وکمی سبزه با دماغی کشیده والبته انقدر ابروی پرپشتی داشت که ستایش گاهی به شوخی می گفت: – بابایی می خواهی ابروهاتو ببافم هاها – توکه بلد نیستی بگومامانت بیا ببافه هاهاها – شما پدرودختر چی میگن پشت سرمن. – هیچی بابا دخترت هوس کرده ابروهای بابایی را ببافه – راستی خوب گفت یادت باشه این ابروهای پرپیچ وخمو واسه جشن کوتاه کنی – باشه بابا باشه خانوم جون – البته بابایی یک روز قبل از جشن کوتاه کن چون زود دوباره در میان هاهاها – هاهاهاهاها دخترکم یکی ی دونه بابا ان خانواده خوشبخت بودند اما کسی که از فردای خودش خبر ندارد. آخرهفته بود آنها وسایل جشن تولد را در صندوق عقب ماشین شاسی بلند وسفیدخود جا دادند وبه همراه همسایه خود تصمیم گرفتند به ویلا بروند همسایه آنها اصالتا اهل شهرستان بافق بودکه سالیان سال به یزد مهاجرت کرده بودند دختر بزرگ همسایه سمیه نام داشت وهنوز ازدواج نکرده بود اما خواهرهای دیگرش ازدواج کرده وخانواده تشکیل داده بودند . قرار بود صبح زود ستایش وپدر ومادرش زودتربروند وهمسایه انها چند ساعت بعد حرکت کنند وبه ویلا بروند تا در چیدمان جشن تولد ستایش به انها کمک کنند. صبح اقای دانافر باهمسروستایش حرکت کردند وشهرستان تفت را پشت سر گذاشتند ودرحال بالا رفتن ازگردنه ده بالا بودند.ستایش عقب نشسته بود وکمربند را بسته بود پدر هم ازترس جریمه کمربندرا بسته بود اما مادر ستایش که زنی گوشت الود وچاق بود بابستن کمربند احساس خفگی میکرد بنابرین عادت نداشت کمربند را ببند. انها درحال رفتن به سمت ده بالا بودند باد نسبتا سردی در حال وزیدن بود پاییز نزدیک بود اخرهفته همیشه جاده تفت بخصوص ده بالا شلوغ واتومبیل های زیادی به ان سو در حرکت هستند وبه ندرت اتومبیلی از ده بالا می اید پلیس راهنماورانندگی هم قبل ازصبحگاه تا ساعت 9 صبح در جاده مستقر نمی شود جاده باریک وهر خودرویی سعی می کند از دیگری گوی سبقت را برهاند وپدر ستایش هم مرتب سبقت بیجا میگرفت وخوشحال می شد که با هر گاز دادنش ده ها ماشین را جا میگزارد مجری رادیو یزدگرچه لعن جدی به خود نمیگرفت اما گاهی رانندگان را به صبوری واحتیاط دعوت میکرد. اقای دانا فرباز درحال سبقت بود که کامیون خاورنارنجی رنگی که شاید متعلق به 40 سال پیش بوداز سمت ده بالا دود کنان باسرعت به سوی اتومبیل هایی که روبرویش بودند می تازاند.صدای اهنگ قدیمی راننده خاور را تا ده اتومبیل میشنید راننده درحالی که زیرشلورراهرایی برپا وزیرپوش رکابی برتن داشت یک پا روی گاز وپای دیگر جمع شده روی صندلی ودستها را در فرمان براق وبزرگ فروبرده بود وبا بازوهایش فرمان را مهار می کردهمانطور میگازاند وبالا خره بی احتیاطی وغرور راننده کامیون که دوست نداشت کسی در لاین او حرکت کند قرعه بدشانسی را برای خانواده ستایش ورق زد.در حرکتی ثانیه ای در حالی که پدر ستایش باز درحال سبقت بود وفکرمیکرد یک ماشین دیگر را هم می تواند رد کندهدف خاور تندروشد صدای برخورد دواتومبیل خرد شدن شیشه ها جاری شدن خون فریاد وجیغ وبا حسین ویا ابوالفضل در جاده میپیچید وچون کلید اربگ اتومبیل اقای دانافر در حال آف بود اربگ ها هم عمل نکرده بودندوکمربند خانم دانافرهم که بسته نبود جان ان زن مهربان گرفته شد هنوز صدای ترانه دلخراش خاور که معلوم نبود چی میخواند درحالی که اب از جلوبندیش می ریخت وبخار بالا گرفته بود در حال پخش بودوراننده خاور هم براثر دیررسیدن آمبولانس ووقانونهای دست وپاگیر که تا ساعتی طول کشید همسفر مادر ستایش شد... ستایش شوکه شد واز ترس بیهوش شده بود وپدرش حتی حس بازکردن کمربند را نداشت . بیمارستان ،سردخانه ؛بازداشت اقای دانافر،ازهمه بدتر مشکلات روحی روانی ستایش را رها میکنیم وبه یک سال بعد میرویم تا خواننده هم مثل من زیاد غم ها را مرور نکند... یکسال بعد ستایش با وجود عمه ها وفامیل وبخصوص سمیه دختر همسایه قبول کرده بود مادرش فرشته شده وبه اسمان رفته .سمیه خود را به انها خیلی نزدیک کرده بود ستایش را به پارک وسینما وبازارمیبرد وعمه ستایش هم به خانه انها امده بود واز ستایش نگهداری میکرد پدر ستایش افسرده شده بود ساعت ها در اتاق به عکس زن مرحومش خیره می شد خواهر ش تا می توانست با کمک سمیه همسایه انها از ستایش وپدرش مراقبت میکردند .خانه اقای دانا فر دریکی از جاهای خوب صفائیه بود . سمیه خود را در دل ستایش جا کرده بود وعمه ستایش هم مناسب میدید که برادش با سمیه ازدواج کند پدر ستایش میلی به ازدواج دوباره نداشت اما صحبت های دوست وفامیل وخواهروبرادر واشتیاق ستایش،بالاخره پذیرفت. وازدواج ارام وبی سروصدایی انجام شد ورسما سمیه همسر اقای دانافر شد ... چند روز گذشت که پدر ستایش در خواب کابوس میدید درخواب سمیه را میدید که با چشمان خونی باچاقو ستایش رادنبال میکند وقتی از خواب میپرید زود به اتاق دخترش میرفت دختر را که سالم میدید اهسته کنار تختش مینشست و انگشت هایش را در موهای خودش فرو میبرد واهسته اشک میریخت زنش هم وقتی قصد همدردی داشت اورا دور میکرد امازن چیزی در اب میریخت وبه پدر ستایش میداد خیلی در کارش وارد بود معلوم نبود چه دارویی به اومیدهد که تا صبح اورا خواب میکند .گاهی هم ستایش نیمه شب بیدار میشد ونامادری را میدید که به حیاط خانه میرود ووقتی برمیگردد چشمانش سرخ است... درهرتقدیربا وجود خوابهای وحشتناک که پدرمیدید بیشترموقع که سرکاربود به بهانه مختلف سراغ ستایش را میگرفت گاهی که بیرون میرفتند انها را تعقیب میکرد وبیشتروقتها ازخواهرش میخواست انجا بیاید اما خواهرش که عمه ستایش باشد به پدرستایش میگفت چون تصادف ومرگ همسر وفوت راننده کامیون برایش سخت بوده باعث کابوس وتوهم می شود ومیگفت که فشارروحی روانی باعث خواب بد دیدن ومشکوک شدن است ... به هرحال سال مادر تمام شده بود وستایش به نامادری عادت کرده بود .جشن تولد ستایش همان روزها بود اما به دلیل سال مادر ومراسم دیگرتولد اورا کمی عقب انداختند یک هفته نشده بود که ناگهان ستایش براثردل درد شدید راهی بیمارستان شد وبستری گردید ستایش را به اتاق عمل بردند تا دکتر معالج ستایش که یکی از نزدیکان انها بود اورا عمل کند .نامادری فرصت رامناسب دید با اتومبیل مشکی رنگ هاچ بک درحالی که عینک دودی زده بود وارد حیاط بیمارستان شد قبل از پیاده شدن در ایینه ماشین نگاهی به خودش انداخت تصمیم عجببی گرفته بود باید کار ستایش را تمام میکرد اهسته از ماشین خارج شد از دری که پرستاران ودکتران وارد میشوند وارد بیمارستان شد خیلی زود به اتاق دکتری رفت روپوش پزشکی برتن کرد دستکشی پوشید تا اثری ازخون روی دستش نماند ماسکی بر صورت زد به طوری که اصلا معلوم نبود او همان نامادری است کمی استرس داشت اما درنگ نکرد وقتی متوجه شد ستایش بیهوش است کنارتختش رفت استرس عجیبی داشت پیشانیش عرق کرده بود بوی اتر والکل ومواد ضد عفونی مرتب به مشامش می رسید صدای بوق بوق دستگاه پزشکی به گوشش می رسید نفس عمیقی کشید چاقویی برداشت واصالت بافقی بودنش را نشان داد باچاقو شکم دخترک بی مادر را پاره کرد دستکش هایش به خون اغشته شد روده دختر را بیرون کشید وتکه کرد وسوی انداخت نفس درسینه حبس شده بود چهره همسرش را پشت پنجره حس می کرد گاهی به چهره دخترک نگاه میکرد اما وقتی کارش تمام شد سراسیمه از اتاق بیرون رفت دراتاق کناری دستکش را درسطل زباله انداخت روپوش را اویزان کرد سراسیمه انجا را ترک کرد وبا ماشینش به بیابان رفت کنار بیابان ایستاد بیرون امد داشت گریه میکرد ازته دل فریاد می زد وعقده های دلش را خالی میکرد گاهی چهره مادرستایش را میان ابرهای سپید حس میکرد که به اولبخند میزند معلوم نبود چرا اینقدر اسم پروردگارعالم را می اورد معلوم نبود چه چیز ازخدای مهربانش می خواهد معلوم نبود چرا چهره مادر ستایش را با خنده حس میکرد ... از سوی دیگر تیم پزشکی بیمارستان که متوجه وضعیت بیمارشده بودند اقدام لازم را بعد از ان کار انجام دادند تکنسین بیهوشی با دستگاه کار میکرد پرستاران خون شکم را پاک کردند وکارهای لازم انجام شد وشکم دختر بخیه زده شد وتیم هرکاری ازدستشان برمی امد انجام دادند وستایش با مراقبت های ویژه بهبود یافت .نامادری وقتی فهمید خطر رفع شده دیوانه وار خنده میکرد مثل ادم های روانی رقص وشادی عجیبی میکرد وخود را به بیمارستان رساند ستایش هنوز بیهوش بود اما دیگر خطری تهدیدش نمی کرد ... چند روز بعد ستایش را به خانه اوردند عمه وبچه های عمه تا چند روز کنار ستایش بودند تا اینکه ستایش کاملا خوب شد ونامادری تصمیم گرفت با اینکه یک ماه از تولدش گذشته جشن مفصلی برایش بگیرد نامادری به پدر ستایش میگفت با جشن تولد روح مادرش شاد می شود بنابراین با کمک اقوام وسایلی تهیه وچون ستایش به گیتار علاقه داشت وکلاس گیتار میرفت نامادری هم مثل مادرستایش کیک به شکل گیتار برایش سفارش داده بود... جشن تولد در ویلای شخصی در ده بالا گرفته شد زیرا مادر ستایش خیلی انجا را دوست داشت . نامادری لباس زیبایی مثل پرنسس ها با کلایی مخروطی گرفته بود که ستایش خیلی در ان برازنده شده بود .مهمان زیادی حتی فامیل های نامادری هم از بافق برای تولد ستایش امده بودند. هشت تا شمع روی کیک گیتار را ستایش چند بارفوت کرد تا خاموش شدند این بار همه تولدت مبارک را خواندند نامادری گل های زرد فصلی را در گلدانی قرار داده بود که درعکس بسیار زیبا معلوم می شدند . هدیه ها یکی پس از دیگری باز میشد وستایش با هرهدیه لبخندی میزد بعد ازاینکه اخرین هدیه بازشد ستایش وپدر کمی درگوشی صحبت کردند وبعد ستایش جلو امد وبه نامادری گفت : – مادریک هدیه میخوام بهت بدم – عزیزم الان موقع گرفتن هدیه است نه دادن. – این فرق میکنه ی نامه هم نوشتم اگر بد خط نوشتم ببخشید – عزیزم دخترگلم مگه نمیدونی من هم خطم بده. همه خنده ای کردند وستایش پاکت را به نامادری داد وازش خواست بازش کند نامادری نگاهی به پدرستایش انداخت که با سرعلامت دادیعنی بخوان وچشمکی هم زد که ابروی شلوغش پایین بالا شدن .نامادری که ناخن بلندی داشت ولاک زرد خوش رنگی هم روی ناخن هایش برق میزد پاکت را باز کرد وگردنبندی زیبا از طلا در پاکت بود گردنبتد را در دست گرفت وشروع به خواندن نامه کرد بعد خواندن اشک سردی رد سپیدی که از ارایش صورتش تشکیل شده بود برگونه ها افتاد ارایش چشم با اشکها پاک شد نامه را کنارگذاشت دست را دراز کرد سوی ستایش واوهم خود را به بغل نامادری انداخت . مهمانان واقوام کنجکاوشدند وازپدر ستایش خواستند اگر اشکال نداره متن نامه ستایش را بخواند پدرهم جلورفت درحالی که با یک دست شانه همسرش را ماساژ میداد شروع به خواندن با صدای بلندکرد. به نام خدا مامان عزیزم .فرشته خوبم توجای خالی مادرم را که در اسمان فرشته شده را پرکردی این گردنبند مادرم است که باید به گردن تو اویزان شود راستشو بخواهی اول ازت خوشم نمی امد اما وقتی منوبا خودت همه جا میبردی وقتی در درس کمکم میکردی وقتی به مدرسه میبردیم وتا تعطیل میشدم تو حاضربودی موهاموهرروزصبح به ارامی مادرم شانه میکردی ومیبافتی .وقتی شب تو اتاقم می امدی فکرمیکردی خوابم وبوسم میکردی وهرموقع شب حیاط میرفتی ازپنجره نگاه میکردم که دستاتو بالا میگرفتی ودعا میکردی واشک می ریختی ...جای مامانمو پرکردی وازهمه مهمتر تو با مهارتی که داشتی اپاندیس مرا عمل کردی وروده عفونی مرا بریدی ومرا نجات دادی .تا ابد ازت ممنونم. توقابل ستایش هستی توهم بهترین مامان هم بهترین دکتر دنیایی .مامان دکتر.مامان خوبم... وقتی نامه تمام شد احساس مهمانان جریحه دارشد واشک ریختند .نامادری بهتربگویم خانم دکتر که چشم هایش ازاشک قرمز شده بود ستایش را به اغوش گرفت وپدرستایش هم هردو را بغل کرد واول بزرگترها بعد بچه ها شروع به دست زدن کردند .قاب عکس مادر اصلی ستایش درحال لبخند رضایت کننده روی دیوار بود . پایان ...
زیر و بم مشایی از زبان روحانی ای که می گوید مسحور مشایی شده است
مشایی؟ نه اتفاقا اول با آقای مشایی آشنا شدم. اواخر دی ماه 89 بود. چطوری انقدر بهم نزدیک شدید؟ دیدیم هم فکر هستیم. یکی از دوستان ما را به جلسه ای دعوت کرد گفت بیا نقد و بررسی آقای مشایی است. برخی اساتید، روحانیون و فعالان فرهنگی در این جلسه بودند. خلاصه من هم رفتم. من اصلا ایشان را نمی شناختم فقط چیزهایی درباره اش شنیده بودم. قبل از اینکه ایشان را ببینم هم البته تلقی ...
زدم زیر گوش بنی صدر!
. معروف شده بود. یک قطعه سرودی داشت که ما این را می نوشتیم اینور و آنور که معنایش این بود: بر در و دیوار نویسند به راه، مرگ بر شاه، بر این عامل رسوای سیاه . بقیه رادیو ها را هم گوش می دادیم. چه سالی دستگیر شدید؟ اولین بار سرباز بودم که دستگیر شدم. فکر می کنم سال 53 بود. در پادگان علیه شاه صحبت کردم، بازداشت شدم. جلسات مخفیانه داشتیم در اسلحه خانه. با صحبت های من تعدادی از ...
منصوریان: نگذاشتم قلعه نویی جای حجازی را بگیرد (1)
...> اولین سال های فوتبالم بود که تقی سلیمانی جلوی امجدیه من را دید. من از اردوی تیم ملی امید آمدم. المپیک بارسلون 75 نفر بودیم، بعد 40 نفر ماندند. کجا بازی می کردید آن زمان؟ اکبابتان بودم. بعد آمدم دم در امجدیه و گفتم من تیم ندارم. یک نفر آمد با موهای لخت و... من همه کاپیتان های تهران را می شناختم غیر از این یک نفر. خودش را معرفی کرد و گفت من تقی سلیمانی هستم؛ دنبال جواب خوب می گردیم ...
همرزم سردار قاسم سلیمانی به شهادت رسید + تصاویر
در شبکه اجتماعی فیسبوک نوشت: علی رشم جوان شجاعی بود که زندگی خود را در راه دفع متجاوزان ملعون از خاک کشورش از دست داد. وی ادامه داد که رشم از شریف ترین اشخاصی بود که جان خود را در راه دفاع از وطن خود فدا کرد. همچنین حامد المالکی سناریونویس عراقی درباره شهادت علی رشم می نویسد: اگر من هم شاعر بودم، قلم خود را برمی داشتم و روزنامه ها را چهل روز از اشعاری در وصف علی رشم پر می ...
بحران بیکاری در گفت وگو با معاون وزیر کار
پایان 93 یعنی 10 سال، عرضه و تقاضای نیروی کار تغییر خاصی نکرده است. آمار مرکز آمار ایران را ببینید. واقعا می شود باور کرد در طول 10 سال عرضه نیروی کار هنوز درحد 23، 24 میلیون نفر باقی مانده است و تقاضا هم در حدود 21، 22 میلیون ثابت مانده. خب این شکل تهیه آمار اتفاقا یکی از مشکلات بازار کار است دولت یازدهم با بحران های فراوانی در حوزه اشتغال و بیکاری روبه رو است، فکر می کنید سیاست هایی ...