لبخند در آخرین قاب - شفا آنلاین
سایر منابع:
سایر خبرها
با حبیب رفتم... بدون حبیب بازگشتم/ سه ماه در سلول انفرادی
اوایل فکر می کردیم این تحرکات فقط در مرز است و همان جا تمام می شود، اما عراقی ها هر روز در حال پیشروی بودند. هرگاه به پشت بام می رفتیم، عراقی ها را می دیدیم. تعداد زیادی از همسایه ها شهر را ترک کرده بودند و به روستاها و شهرهای اطراف رفته بودند. پدرم اجازه نمی داد ما شهر را ترک کنیم و می گفت عراقی ها چند روز بعد عقب نشینی می کنند و به شهر وارد نمی شود. برادرم و حبیب هرگاه از خط مقدم برمی گشتند، می گفتند شما نمی دانید آن جا چه خبر است توپ و تانک عراقی ها مثل مور و ملخ در مرز پراکنده است و شما نمی توانید این جا بمانید. ...
از مرگ مغزی تا اهدای عضو!
پول نیوز - می گوید برادرم منتظر بود تا فرزندش را ببیند اما اکنون دو هفته است که دیگر در بین ما نیست. اگر راننده ای که با او تصادف کرد، به علائم راهنمایی و رانندگی و تابلویی که سرعت مجاز را 30 کیلومتر نشان می داد، توجه می کرد، تصادف این فاجعه را به بار نمی آورد. علی جنتی، 39ساله، از مرگ مغزی و اهدای عضو برادرش و اتفاقات بعد از آن می گوید. برادرت چند سال داشت و شغلش چه بود ...
حادثه انفجار ده بزرگ شهرستان باشت/پاسخگویی نیست
مانعی ندارد برایت آن را چند جوش می زنم و وسایل خود راکنار درب آورد.دهبزرگ، چیزی مثل روستای ماسوله درشمال است و پشت بام یک خانه حیات خانه دیگری است منزل سید حسین بالاترین منزل درآبادی بود . من آن زمان پنج و یا شش سال داشتم و حال که فکر می کنم در شگفتم که چطور این همه جزییات به یادم مانده است . آن روز به همراه دیگر برادران وعموزادگان درباغ پایین آبادی مشغول چیدن انارها بودیم که متوجه دودی در بالای ...
کودکانی خاموش در دل شهر/ اعتیاد بر سر کودکان کار سایه افکنده است
.... او از لحظاتی می گوید که تک و تنها گوشه اتاق خانه کز کرده و تلاش داشته جلوی چشمان پدرش نباشد... اصلا کاش پدر آن شب علی او را فراموش می کرد، کاش آن شب پدر فکر می کرد او هم همراه مادرش رفته است... اما نه، او می دانست علی آن جاست، برای همین در خانه راه می رفت و با او حرف می زد. علی ادامه می دهد: خیلی ترسیده بودم. می دانستم قرص ندارد و از اطرافیان شنیده بودم افرادی که شیشه ...
حاشیه نگاری از آخرین سرکشی رئیس کمیته امداد
یک شب نامزدم به خانه مان آمد - او رفتار زشتی با خواهرم کرد
آن جا متوجه شدم که مسعود یک فرد بیکار است و برای آن که بتواند پولی از پدر و مادرم بگیرد این نقشه را طرح کرده بود. نمی توانستم به چشمان پدرم نگاه کنم چون همه چیز با اصرار من اتفاق افتاد اما پدرم که نمی خواست بیشتر از این زجر بکشم، رضایت داد مسعود به زندان نرود تا تکلیف من روشن شود ولی همان شب دوباره مسعود با حالتی خشن وارد منزل ما شد و پس از آن که خواهرم را کتک زد گفت: شما 50 هزار تومان ...
مادر و دختر موتور سوار ایرانی را بشناسید
بائو قهرمان موتور کراس از ایتالیا کسب کند. هرچند که علاقه به این رشته در خانواده او ارثی و منحصر به فرد است. پدر نورا، مهرشاد نراقی؛ تنها موتورسوار در تاریخ ایران است که موفق به کسب قهرمانی در سه کلاس 125سی سی، 250سی سی، 450سی سی به صورت همزمان شده است. از سال 88 به بعد به دلایل نامعلوم مسابقات موتورسواری بانوان متوقف شده بود اما هفته گذشته وزارت ورزش و جوانان با فعالیت بانوان در این رشته ...
رازِ یک انسان
، توسط کامیون های نظامی به سوی بغداد و سپس اردوگاه رومادیه روانه کرد؛ و این آغازی بود بر چند سال اسارت و عذاب سخت و غربت جانفرسای روح و جسم، در پشت میله های وحشتناک... " **** ... صبح روز بعد، حسین و عکاس، در اتاق و درکنار هم نشسته بودند. مادر پیر حسین، با چشم های گریان و بغض کرده، برای آن دو چای آورد و لحظه ای بعد، به آرامی و در سکوت محض، خارج شد و به در اتاق تکیه داد. ...
ممانعت یک زن از اجرای وصیت نامه مادر، به قیمت جان پسرش تمام شد
بود در حالی که از این واقعه سخت متأثر بود به قضات محکمه گفت: مادرم در زمان حیاتش وصیت کرده بود بعد از مرگش اسباب و اثاث خانه اش را وقف مسجد محل کنیم.بنابراین بعد از مرگ وی به خانه اش رفتم تا به وصیتش عمل کنم اما خواهرم مانع شد و این شروع درگیری خانوادگی بود. شب حادثه نیز خواهرم به همراه شوهر و پسرهایش مقابل خانه مان جمع شدند و شیشه های خانه ام را شکستند که من هم باشنیدن سر و صدا بیرون ...
روش صحیح ابراز خشم را نیاموخته ایم
بین مردم) است . در مکان های عمو می مثل مترو یا صحنه تصادف مردم به یکدیگر احترام نمی گذارند که این نشان دهنده عدم آموزش است. مردم دچار انواع استرس هستند، این باعث فقدان احترام به یکدیگر می شود. دانایی در ادامه تاکید می کند: سلامت روانی حالتی است که فرد از نظر روحی و روانی می تواند خشم و استرس خود را کنترل کند، پس کیفیت زندگی او در حد سال می است و می تواند مسایل و مشکلات ...
دو داستان به مناسبت سالروز بازگشت رزمندگان به وطن
یک بار، مادر صدایم بزند؛ من دستهایی کودکانه می خواستم که بر موی سرم چنگ بزند؛ من بچه ای می خواستم که شب و روز شیره جانم را بمکد و... من چیزی دیگر نمی خواستم و نمی خواهم پدر! شما که باید در این مدت هفت سال، مرا شناخته باشی؛ می دانی که من هرگز انتظاری از رضا نداشتم و هیچ وقت از مشکلات زندگی، دَم نزدم... پدر مهربانم! سراغ رضا را از من نگیرید که هیچ خبری از او ندارم! بعد از دادگاه آخر، برای ...
فرزند شهید:راه پدرم را ادامه خواهم داد+عکس
چناره که به آن تامین قله می گفتند مشغول به خدمت بود و فاصله باغ ما تا تامین قله کمتر از یک کیلومتر بود. یک روز من به همراه مادرم در باغ مشغول کار بودیم که از سوی پادگان صدای شلیک گلوله آمد. این امر عادی بود، ولی چند دقیقه بعد صدای آمبولانس که به طرف پادگان می رفت به گوش رسید. پس از چند دقیقه تماس گرفتند و به بیمارستان رفتیم. هرچه گشتیم نشانی از حامد نیافتیم. رفیقش را پیدا کردیم، اشک در چشمانش حلقه ...
نظیر عطر حیدر را هرگز نیافتم
از کپی ها را در انتهای مدارکم منگنه کردم و برای نخستین بار به جبهه اعزام شدم. * در چه تاریخی، چگونه و در چه عملیاتی اسیر شدید؟ در 4 دی ماه سال 65 در عملیات کربلای 4 که غواصان شرکت داشتند، در منطقه ام الرصاص، بعد از ساعت 12 ظهر که اکثر رزمنده ها شهید شده بودند و هیچ نیروی کمکی نرسید، به اسارت درآمدیم. * آیا خانواده شما از اسارت شما مطلع شدند؟ خیر، هیچ یک ...
همه می خواهند یا فوتبالیست شوند یا بازیگر!
البته این دوره گذار قربانیانی هم دارد. قربانیان زیادی گرفته! ما الان داریم شرایط بحران را تجربه می کنیم. اعضای یک خانواده آن قدر از هم دور شده اند که حتی وقتی همه در خانه هستند هر کدام در اتاق خود به تنهایی نشسته اند و سرشان به اینترنت گرم است. حتی در کنار هم غذا نمی خوردند. چند سال قبل تا پدر نمی آمد سفره پهن نمی شد، این باعث می شد همه دور هم جمع شوند و در کنار هم غذا بخورند. صبح ها که ...
دست نوشته حسین پناهی برای خسرو شکیبایی + عکس
به گزارش جام جم سیما ، حسین پناهی برای خسرو شکیبایی اینگونه نوشت: الو دورت بگردم بدبین شدم به آدمی و ادبیاتِ عاشقانه اش! از آن روز که ساعتی کنار قفس "مرغ عشق ها" نشستم حسین پناهی پانوشت: دست نوشته ی جنابِ پناهی روی کتاب "خروسها و ساعتها" که متعلق به خود ایشان است، به پدر ...
از اسارت در سومار تا فعالیت در جبهه اقتصاد مقاومتی
قرار ندادند، حدود 18 ساعت بود که بدون آب و غذا ما را نگه داشتند, بعد از 18 ساعت دم دمای صبح بود که چند پارچ کوچک آب در اختیار رزمندگان قرار دادند، مقدار در حدی بود که فقط دهن ما خیس شود، ما را به یکی از اردوگاه هایی که بعدا متوجه شدیم بغوبه هست منتقل کردند، از اول اسارت اولین کسانی که به نظرم می آمدند پدر و مادرم بود، دلم پیش آنها بود، چاره ای هم نداشتیم باید با این وضعیت کنار می آمدیم، امید چندانی ...
کارناوال مرگ
هشت نفر به شدت مجروح شدند و داماد نیز در حالی جان سپرد که ابتدا مرگ مغزی شد و پس از دو روز اعضای بدن او را اهدا کردند. مرگ عروس و داماد در اتوبان چمران عروس و داماد وقتی تصمیم گرفتند خودروهای دیگر خودروی آنها را گم کنند، سرعت خود را به 200 کیلومتر در ساعت رساندند و خودروها از آنها جا ماندند. هنوز چند دقیقه از گم کردن خودروی عروس نگذشته بود که بستگان عروس و داماد با صحنه ای فجیع در ...
قرآن و احترام به والدین را عامل موفقیتم می دانم + تصاویر
مادرم که مشوق اصلی من در همه امورات هستند، با دقت گوش می کردم. در سال 93 کنکور شرکت کردم و در دانشگاه رشته دبیری الهیات پذیرفته شدم. در واقع درس ورزش هیچ منافاتی با هم ندارند و حتی می توان آنها را مکمل هم دانست. چون از قدیم گفته اند: عقل سالم در بدن سالم است. نقش خانواده را در کسب موفقیت های ورزشی، درسی و قرآنی چگونه می بینید؟ بدون شک بخشی از موفقیت های زندگی ورزشی و غیر ورزشی را بعد از ...
از اسارت با بدن مجروح تا رسم مهمان نوازی عراقی ها
کجا انتقالتان دادند؟ تعدادی از اسرا را با اتوبوس به بغداد برای بازجویی منتقل کردند که 3 روز نیز در آن اردوگاه بودیم که در آنجا تونل مرگ تشکیل داده بودند و شکنجه می کردند و بعد از آن به موصل انتقال دادند که 2 سال در آنجا بودیم. مرآت- وضعیت آسایشگاه موصل به چه شکلی بود؟ اردوگاه موصل 1200 نفر از بسیجیان و پاسداران و... حضور داشتند که در آسایشگاه های مختلف آنها را تقسیم ...
گفتگوی جذاب با محمود آتیش پاره
.... - به خاطر ترس ناخودآگاهم از فوتبال خداحافظی کردم. - حتی اگر قلعه نویی و کرانچار هم دوباره سرمربی سپاهان شوند، بر نمی گردم. و حالا وقت آن است که این گفت وگوی جذاب و خواندنی را در ادامه بخوانید. ** - محمود کریمی سیبکی؛ داستان این پسوند چیست؟ سیبک یکی از روستاهای فریدون شهر است که پدر و مادر من متعلق به این منطقه هستند، پدرم 40 سال قبل به اصفهان کوچ کرد و من هم ...
اخبار حوادث
پسر 18 ساله پدر و مادرش را در خواب کشت پسر 18 ساله اهل برازجان پدر و مادرش را به علت اختلافات خانوادگی با چاقو به قتل رساند. به گزارش میزان، سردار حیدر عباس زاده، فرمانده انتظامی استان بوشهر با اشاره به کشف پرونده قتل زن و مرد میانسال در شهرستان برازجان، گفت: صبح امروز پسر 18 ساله ای به نام رامین با مراجعه به کلانتری شهرستان برازجان از مرگ مشکوک پدر و مادرش خبر داد. با حضور ...
پیست آزادی برای ما ممنوع است
ترک این رشته شدم اما بعد از آمدن تیم جدید به فدراسیون دوباره امید تازه ای برای حاضر شدن در پیست پیدا کردم و در حال حاضر به صورت جدی و مداوم تمرین می کنم. اگر روزی بچه های شما بخواهند این رشته را دنبال کنند آنها را تشویق می کنی یا مانع شان می شوی؟ چند سال پیش برادرم در حال پرش با موتور دچار آسیب از ناحیه کمر شد البته در آن زمان لباس های ایمنی لازم را هم ناقص پوشیده بود و همین موضوع ...
شهیدی که با لبخند به استقبال شهادت رفت
خاصی به مطالعه کتاب داشت و در زمان حیاتش چهار هزار جلد کتاب مطالعه کرد. مریم می گوید: منافقین سه سال در جستجوی پدرم بودند ودر این مدت مرتب به فراخور شرایط به خانه های متعددی نقل مکان کردیم وآنان نیز در تمام این مدت، پدرم را به طرق مختلف چه درمحل کار و چه درخانه تهدید به مرگ می کردند. گاهی تماس می گرفتند و توهین و تهدید می کردند اما عجیب بود که پدرم بسیار با ملایمت با آنان رفتار می کرد ...
حال و هوای دختران ترخیص شده از بهزیستی
بهزیستی کشور پیگیری کرده ایم. ساعت از وقت اداری گذشته است. در دفتر منتظر نشسته ام و انتظار ورود مریم و سعیده را می کشم؛ دخترانی که با 30 سال سن هر کدام سال ها طعم حضور در بهزیستی را چشیده اند و حالا یکی از آن ها به عنوان ترخیصی موفق شناخته می شود و دیگری با کمک فعالان اجتماعی دوباره به زندگی بازگشته است. صدای در می آید؛ مریم است که به همراه سمیرا مهدوی، فعال اجتماعی آمده. سعیده هم از راه می ...
ماجرای معامله عکس امام با کلاشنیکف!
زنگ زد. گفت تعدادی شهید آمده است و احتمال دارد پدر شما هم باشد. شما تشریف بیاورید تهران و آزمایش بدهید. گفتم مادر جان یکی از این شهدا پدرم هست. مادرم گفت چه جوری با اطمینان و قطعیت می گویی که یکی از این شهدا پدرت هست؟ خواب شهیدمهدی را برایش گفتم. بعد از یک هفته خبر دادند که یکی از این شهدا شهید شعایی پدر شما است. بعد این شهید عزیز دفترچه یادداشتی را آورد برای ما یک طرفش عکس شهید مهدی است ...