کاش همه روحانی ها مثل شیخ محمود بودند + عکس - مشرق نیوز
سایر منابع:
سایر خبرها
شهید سیداحمد پلارک و بوی خوش مزارش
ولی تمام بدنش می لرزد. گفتم: چی شده؟ گفت: فکر کنم تب و لرز کردم. بعد از یکی دو ساعت به من گفت: امروز باید حتما برویم بهشت رضا (ع) . اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا (ع) بود. از احمد پرسیدم: چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا (ع)؟ او به اصرار من گفت: دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت: تو در بهشت همسایه منی. من خیلی تعجب کردم تا به حال او را ندیده بودم، گفتم: تو کی هستی الان کجایی؟ گفت: در ...
خاطرات مادر از خبر شهادت حسین فهمیده
...> مادر شهیدان فهمیده ادامه داد: اوایل جنگ پاوه بود که محمدحسین گفت می خواهم برای عروسی خواهر دوستم به خرمشهر بروم او حتی ناهار نخورد. سریع آماده شد و یک پیراهن و جوراب برداشت و با دوستش رفت. ما هم با خیال راحت 2 روز بعد از آن با بچه ها به مهمانی رفتیم. وی ادامه داد: آن روز که مهمان بودیم، چند پاسدار دنبال من آمدند. چادر دختر بچه ها را روی سرم انداختم و جلوی در رفتم، دیدم در اتومبیلی حسین جلو ...
نوجوانان این چند کتاب را بخوانند
تا خواهر و پنج تا برادر بودیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. من فرزند دوم این خانوادة پرجمعیت هستم. از همة بچه ها، پدرم بیشتر با من مهربان بود. همیشه می گفت: تو هاوپشت منی. مرا مثل برادر خودش می دانست و همین باعث شده بود که مثل پسرها باشم. من هم همیشه به پدرم می گفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگ تر. عادت کرده بودم که این طور صدایش ...
روایت مارادونا از دیدار مقابل انگلیس به بهانه تولد اسطوره
چون داشتیم مواد مصرف می کردیم، دیر رسیدیم. بلند شدم، گفتم: باشه پاسارلا، من مواد می زنم، باشه. یهو همه خفه خون گرفتن. بعد گفتم: اما نه این دفه آشغال. نه این مرتبه، باور می کنی؟ تو همه رو با این حرفات به گند کشیدی، بچه هایی رو که هیچ کاری نکردن. فهمیدی ... کثافت. اصل قضیه این بود که پاسارلا می خواست قاپ بچه ها رو بزنه و دوباره کاپیتان بشه. از وقتی بازوبند رو به من داده بودن، بدجوری رو اعصابش بودم ...
یک تن سالم یک کیسه پول
چنددقیقه ای بالا و پایین رفتم، مدتی هم اجناس داخل مغازه را نگاه کردم. دیدم بعضی از ویترین ها خالی است. صحبتش با تلفن ادامه داشت. رفتم تو. سلام کردم و مشغول دیدزدن اجناس شدم. صحتبش که تمام شد کارم را گفتم. قبول کرد. یک صندلی گوشه مغازه اش بود. اجازه گرفتم تا آن را نزدیک پیشخوان بگذارم و شروع کنم. تا خواستم روی صندلی بنشینم یک دفعه کنار صندلی اش پشت پیشخوان چشم ام به کالسکه بچه اش افتاد ...
جوان ترین شهید مدافع حرم چه کسی بود؟
. مصطفی یک هفته و 10 روز خانه نمی آمد، می گفت: نمی خواهند من را به سوریه ببرند. من آنقدر در گردان می مانم که جا نمانم. پدر ادامه می دهد: از گردان با من تماس گرفتند و گفتند جنگ است و شما همین یک پسر را دارید. من هم اصلا با رفتنش مخالف نبودم. فقط گفتم مصطفی چند سال درس را ادامه بده ان شاءالله سال بعد که سن و سالت بیشتر شد خواهی رفت.گفت: بابا، اطمینان داری یک سال دیگه من همین آدم باشم که ...
اشکنه ای برای صبحانه رزمندگان
نیت سیب زمینیش یکی دیگر هم گوشه چادر فریاد می زد و چیز دیگری می گفت. آن روز صبح به اندازه ای که گشنگی اذیت مان نکند غذا خوردیم؛ اما ظهر که رفتم ناهار را بگیرم علاوه بر عدس پلو، دوازده تا تن ماهی هم روی رابطه و رفاقت با بچه های تدارکات گرفتم و آوردم توی چادر. می خواستم یک جوری جبران صبحانه ای را که به بچه ها داده بودم را کرده باشم. با این حال تا مدت ها بچه های اردوگاه تا مرا می دیدند، دستور پخت اشکنه را ازم می پرسیدند. منبع: دفاع پرس ...
عباس دست زد روی شانه ام و گفت باید مرد باشی
تیمسار هلی کوپتر را فرستاده اند. الآن تشییع جنازه شهدای مکه است و همه خیابان ها بسته است. بعد از این که 10 دقیقه ای معطلشان کردم، سوار شدم. هلی کوپتر که بلند شد دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. چند تا از دوست های عباس هم در هلی کوپتر بودند. همه شان مثل آدم های عزیز از دست داده بودند. چشم هایشان از زور گریه باد کرده بود. به یکی شان گفتم: دیگر بس است. هرچه شده به من بگویید. گفت: قول می دهید گریه نکنید؟ قول ...
مدرسه مگر جای این کارهاست؟
تماس بگیرم و خانواده ای را از نگرانی دربیاورم. گفت: لازم نکرده دربیاوری. ولی اگر بفهمم دیر آمدی خانه من می دانم و تو. کلافه شدم و گفتم: آخر بابا، همه ی بچه ها کلی جوک و مطالب علمی و جملات قصار از بزرگان بلدند و می آیند توی کلاس تعریف می کنند. آن وقت من باید مثل چماق بنشینم و تماشایشان بکنم. تازه همه شان توی مدرسه کلش آف کلنز بازی می کنند و کلی مرحله جلو رفته اند. پرسید: کلش ...
همیشه می گفت: همه رفتند و ما ماندیم و از همه عقب افتادیم .یک روز آمد و گفت ساکم را ببند که می خواهم کارم ...
گفتم چون بچه ها هم کوچک هستند من به خدا می گویم که شما باشید فعالیت کنید و کمک کنید ولی بالای سر بچه ها باشید . و ایشان هم می گفتند خدا شما را بیشتر از ما دوست دارد که گوش به حرف شما می کند وگرنه من روزی 50 دفعه خمپاره و موشک به دورو برم می افتد ولی اثری نمی کند و من با خودم گفتم نکند لیاقت شهادت را ندارم . من به ایشان گفتم اگر شما در بستر بمیرید حیف است وحق شما ضایع می شود. در روز های ...
وَ جَعَلنا مِن بَینَ اَیدیهِم سَداً
روایت چهارم یک روز برادرم رضا که از جبهه به زابل آمده بود تعریف می کرد وقتی به خط اعزام شدم به همراه یکی از دوستانم در یکی از سنگرها مستقر شدیم. دوستم به من گفت: رضا بیا برویم با هم وضو بگیریم تا وقت نماز وضو داشته باشیم. گفتم: فعلا خسته ام، بعد وضو می گیرم. دوستم به من اصرار زیادی کرد. گفتم: باشد. به همراه او از سنگر بیرون آمدم، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که ...
ما از حضرت زینب و بچه های اباعبدالله که بالاتر نیستیم
ایامی به محرم برخورد و گردان علی ابن ابیطالب به صورت دسته روی به سمت گردان ما آمد. درون این دسته روی شهید شریعتی را دیدم کمی که دقت کردم دیدم پای ایشان برهنه است ناراحت شدم چون زمین آنجا خیلی خراب بود انواع و اقسام خار و خاشاک پیدا می شد و خارهای نخل و غیره که خیلی خشن بود .به او گفتم عمو جان چرا کفش نپوشیدی چرا با این وضع آمدی دو سه بار به او گفتم دیدم بایک حالتی گفت ما که از حضرت زینب و بچه های ...
درس و مشق نداری هرز می گردی؟
...> ظهر که از مدرسه برگشتم، با تعجب دیدم که بابا در خانه است و طبق معمول جلوی تلویزیون نشسته و سرگرم گوشیش است. از دور سلام کردم. جوابی نداد. رفتم کنارش نشستم. حتی نگاهم نکرد. بلند سلام کردم. مثل اینکه تازه متوجه آمدنم شده بود، همانجور که سرش توی گوشی بود گفت: علیک سلام. چرا داد می زنی؟ گفتم: ببخشید. بابا، سرکار نرفتید؟ گفت: چیه؟ باید به تو هم جواب پس بدهم؟ همه مفتش من شده اند. بابا مگر من آدم ...
تلویزیون وقتی ما بچه بودیم
محمود فروزبخش بچه بودم. سن راهنمایی. تلویزیون می گفت طالبان در این جبهه و آن جبهه شکست خورد و خلاصه آن قدر شکست خورد که کابل را گرفت! بعد هم باز دوباره تلویزیون ما کوتاه نیامد و مدام می گفت طالبان در حال عقب روی در جهات مختلف است. آن قدر عقب رفت تا بالاخره از جلو، مزار شریف را هم گرفت و بعدش هم دیپلمات های ما را کشت. من همیشه با خودم می گفتم اینکه دیپلمات های ما از مزارشریف فرار نکردند ...
از آق قلا تا سوته همراه با سختی های تبلیغی یک طلبه (بخش دوم)
باز می گشت. حجة الاسلام گلایری که در حال حاضر در یکی از صحن های مسجد گوهرشاد نماز می خوانند برای تبلیغ به این محل می آیند و این رفت و آمد باعث می شود که به فکر ساخت مسجدی برای این محله بیافتند. بعد از این که این اطلاعات را به دست آوردم برای پیدا کردن آقای گلایری و درخواست کمک از ایشان راهی مشهد شدم. تنها رفتم. گفتم شاید به هر دلیلی نتوانم ایشان را مجاب کنم . وقتی به مشهد رسیدم برای نماز به صحنی رفتم ...
مردی همسرش را جلوی چشم زن صیغه ای اش کشت
شوهرش همسر دیگری هم داشت. مأموران به دستور بازپرس پرونده جسم نیمه جان این زن 29ساله را به بیمارستان منتقل کردند اما او چند روز بعد جان خود را از دست داد. زمانی که پرونده با اتهام قتل عمد مطرح شد و مأموران برای دستگیری حسن، شوهر ملیحه، اقدام کردند متوجه شدند این مرد و همسر صیغه ی اش، ناهید، متواری شده اند. چند روز بعد از تشکیل پرونده درحالی که حضانت بچه ها به عمویشان سپرده ...
بچه که نمی داند حزب چیست
حوصلگی کنارم نشست وگفت: ای بابا، باز به تو رو دادم؟ من را چه به کارتون؟ گفتم: مگر نمی گویید که روز کودک است؟ خوب یعنی تمام مشکلات کودکان با پخش کارتون حل می شود؟ به نظرم باید روز کودک را تعطیل کنند و پدر و مادرها را مجبور کنند تا در اختیار کودکان باشند و آن روز را کودکان دستور بدهند. اصلا به نظرم، بیایند و در روز کودک، کل دنیا را به کودکان بسپارند. به نظرتان دنیا از این هم بدتر می شود؟ ...
روایت تاج زاده از شلاق خوردنش، اختلافشان با بازرگان، بستن چاپخانه حزب توده و ...
روز نو : در معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد کارهای خوب زیادی کردم اما یکی از کارهای غیر قانونی ام این بود که سریع رفتم زیر دو خم حزب توده را گرفتم، چاپخانه های تهران حزب توده را من بستم؛ تقریباً به شکل غیر قانونی. آقای راستی گفت این که شما می گویید می خواهید فقر را از بین ببرید، یعنی چه؟ اگر این اتفاق بیفتد، آیات قرآن دربارۀ فقر چه می شود؟ وقتی این را به آیت الله موسوی اردبیلی گفتم، خدا بیامرزد ایشان را، گفت باید به ایشان می گفتید پس اگر زنا ریشه کن شود ...
مردی که زنش را فروخت
...> باالاخره با لباس پوشیدن و آماده شدنم با هم رفتیم بیرون و مرا به یک ساختمان نیمه کاره در حال ساخت که تقریبا متروکه نیز بوده برده وگفت : تو همین جا باش من میروم پایین و بر می گردم. اون رفت پایین ساختمان و بعد از یکی دو دقیقه دیدم با چهار جوان در حال صحبت کردن می باشد. خیلی تعجب کردم اما وقتی که کنجکاو شدم متوجه شدم او مقداری پول از هرکدامشان گرفته و رفت. من در کمال تعجب رفتم به سمت ...
افشاگری علیرضا نیکبخت واحدی درباره رفتن به پرسپولیس
صحبت های علیرضا نیکبخت واحدی درباره رفتن به پرسپولیس علیرضا نیکبخت واحدی ستاره استقلال بود که ناگهان سر از پرسپولیس درآورد. * چهره محبوبی در استقلال شده بودی اما رفتی پرسپولیس؟ به خاطر کل کل با مربی وقت استقلال؛ در واقع آقای قلعه نویی علنی به من گفت تو را نمی خواهم و باشگاه بهشاد یاورزاده را هم جایم جذب کرد. سه روز مانده بود نقل و انتقالات تمام شود و برای اعتبارم ...
جعفرزاده:به جهانگیری گفتم اگر تحت فشارید رای ندهیم /روحانی هرچه کوپن در مجلس داشت مصرف کرد
در مجلس مصرف کرد و کوپن دیگری ندارد و این را دولت باید قدر بداند بر این اساس به ضرس قاطع می گویم بعد از این اتمام حجت ها اولین وزیری که برای استیضاح پایش به مجلس باز شود رای عدم اعتماد خواهد گرفت و رای امروز آخرین ایثار مجلس در حق دولت بود. جعفرزاده گفت: واقعیت آن است که امروز نمایندگان به سختی رای دادند و اگر این رای گیری قبل از ظهر بود وزیر علوم رای نمی آورد اما در زمان ناهار دیدم ...
سنگ هایی که روشنی بخش راهش شد
...: بچه ها علم هم یه وسیله است درست مثل چاقو. اگه علم و دانش در خدمت انسان های متعهد باشه اون علم موجب سعادت جامعه و انسانیت میشه ولی اگه تو دست دشمنان بشریت باشه، موجب نابودی بشریت میشه که نمونه هاش رو امروزه از جنایات صهیونیست ها، امریکا و دیگر دولت های به ظاهر پیشرفته استعمارگر نسبت به کشورهای آزادیخواه و مستقلی که میخوان تحت تسلط هیچ کس نباشن می بینید و دقت کنید چطور از علم و دانش در جهت ساخت ...
تلاش بازیگران برای آزادی زندانی محکوم به قصاص
. طمع به دست آوردن گنج و اعتماد به مردی که مدعی بود قرار است ما را خوشبخت کند، باعث شد زندگی آرامی که داشتیم از بین برود. ماجرا برمی گردد به چند روز بعد از نوروز سال 93. آن موقع درتهران کار می کردم و گاهی اوقات به الیگودرز می رفتم تا به برادرم در کار کشاورزی کمک کنم. یک روز که در زمین کشاورزی مشغول کار بودیم، برادرم گفت دوستی دارد که نامش رحیم است و از ماجرای گنجی به او گفته که در یکی از ...
ما در محاصره ایم، دعا کنید
لرزانش سید را وصف می کند: 90 درصد شهدا خصوصیات شبیه به هم دارند. شهدا همه شبیه هم هستند واز بهترین ها. سید بسیار مهربان و صبور بود. کسی در فامیل مثل ایشان نبود. به شدت صبور بود وهم بازی بچه ها. یکی از لذت هایش بازی با بچه ها بود. بچه ها همیشه منتظر آمدن ایشان بودند. محمد پارسا یادگار شهید است. چهار ساله بود وقتی پدر رفت. محمد پارسا به گفته مادر بسیار حساس و تودار است. وقتی به ناگهان رفتن پدر را می ...
ماجرای لحظه شهادت نورمحمد و دلتنگی ها برای ابراهیم
من هم می خواهم برای دفاع از حریم حرم به سوریه بروم. گفتم به زندگی و کارت برس، شما بنای ماهری هستی، بچه کوچک داری، من جای تو می روم... اما دلش این جا نبود. دایی جان می گوید: می گفت حسی دارم که دیگر نمی توانم این جا بمانم، باید بروم، دلم این جا نیست. همان روزهای اول که به خواستگاری خواهرزاده من آمده بود هم معلوم بود آدم عجیبی است. آمده بود کرمان و بعد از ازدواج با خواهرزاده ام هم متوجه شدیم که ...
جغد پررو
جوری که موقع حرف زدن زل می زنم بهشان. زمانه بدی شده، آدم دیگر نمی تواند حتی رسم ادب و احترام را به جا بیاورد. من هم باید می شدم یکی مثل این همه آدم کم شعور که موقع گوش دادن به مخاطبشان، سرشان توی گوشی موبایل است یا این ور و آن ور را نگاه می کنند. یک وقت هایی شک می کنم به این که نکند این نامگذاری به خاطر نقش فعالم در رساندن خبر مرگ ومیر اعضای خانواده به دیگر اقوام بوده باشد. احتمالا برای همین ...
ماجرای بی پولی حجت الاسلام قرائتی در جوانی
یک اردوگاه بنا شد غذا بخورند. هرکسی گفت: یک کاری کنم. حضرت فرمود: پس من هم هیزم جمع می کنم. گفتند: نه نه! فرمود: نه ندارد. من پیغمبر هستم ولی باید در کار شریک باشم. حتی از افراد لنگ و معلول، به کسی گفتند: شغل شما چیست؟ گفت: تلفن چی هستم. گفتم: چند تا انگشت داری؟ گفت: ده تا! گفتم: پس اگر شما یک انگشت هم داشته باشی می توانستی تلفن کنی. نه تا انگشت را چه می کنی؟ ما هنوز از خودمان کار ...
فلسفه پیاده روی اربعین چیست؟
دنیا رفته اند و دیگر زنان نیز سیلی به صورت زده و گریه و شیون می کردند. سکینه چون چنین دید، فریاد زد: وا محمداه! وا جداه! چه سخت است بر تو تحمل آنچه با اهل بیت تو کرده اند، آنان را از دم تیغ گذراندند و بعد عریانشان کردند! عطیه عوفی می گوید: با جابر بن عبدالله به عزم زیارت قبر حسین علیه السلام بیرون آمدم و چون به کربلا رسیدیم، جابر نزدیک شط فرات رفته و غسل کرد و ردایی همانند شخص ...
از دل زمین صدای ناله اهورا می آمد
به گزارش گیل خبر، غلامعلی جعفرزاده در صفحه رسمی اینستاگرام خود دلنوشته ای از حضور در منزل پدری اهورای مظلوم و بی دفاع منتشر کرد: نمی دانم تا بحال شده است دوست داشته باشی به جایی بروی ولی پاهایت تو را همراهی نکند ؟ یا وقتیکه رفتی ! ان موقع لکنت زبان بگیری ! بعد که زبانت باز شد تازه موقع ترکیدن بغض ات باشد ! اما نه ! نباید گریه کنی ! چون تو امده ای که تسلای دل باشی ! دلی که شاید هیچوقت ...
افتخار کنید به آشنایی با راه حسین و مکتب حسینی
فرماندهی سپاه نورآباد به خدمت گذاری وی در سپاه نورآباد احتیاج داشت و با اعزام شدن شهید مرادی موافق نبود، اما با اصرار وی به اتفاق 90 نفر از بهترین فرزندان این منطقه دلاورخیز دلفان راهی جبهه های حق علیه باطل شد. همرزم، شهید، با اشاره به اینکه شهیدمرادی فرمانده دسته ای بود که من هم عضو آن دسته بودم، بیان کرد: چند روز قبل از عملیات نیمه های شب از خواب بیدار شدم به اطراف نگاه کردم دیدم یک ...