مکافاتی تا افطار دوام آوردم. روز سوم اعتصاب را، بی آنکه لقمه ای در دهان بگذاریم، آغاز کرده بودیم. سینی صبحانه هم، مثل دو روز گذشته، آمده بود داخل و ما دست به طرفش نبرده بودیم. صالح بیش از این طاقت نیاورد. مقداری نان را در تکه های کوچک خرد کرد و گفت: ((بچه ها، اصل اعتصاب غذا اینه که وانمود کنید چیزی نمی خورید. این نونا رو ببرید زیر پتو و یواشکی بخورید که خدای ناکرده یه وقت نمیرید!)) همان جوابی ...