محل بساطش، یکی دیگر را می بینم که جایش ایستاده. از پسر جوان سراغ آقای ب را می گیرم. به طبقه دوم هدایتم می کند. وقتی می رسم هم زمان که با تلفن صحبت می کند نگاهم می کند، انگار نمی شناسدم. ماجرای هزارتومانی را که برایش بازگو می کنم، لبخندی می افتد روی لب هایش. بعد از پشت تلفن به آقای ع.ر و یکی-دو نفر دیگر می گوید دیوار کتاب را بساط کنند. دقایقی بعد که پایین می آیم می بینم کتاب هایی که صبح روی هم چیده ...