سایر منابع:
سایر خبرها
من هم پشت جبهه بودم. یعنی همه مان جبهه بودیم. یک روز 70 کیلومتر به داخل خاک عراق رفتیم و برای رزمنده ها غذا بردیم. آنجا زیر گلوله و آتش می نشستیم و غذا می خوردیم. عباس بزرگتر از محمد بود ولی بعد از او به شهادت رسید. عباس از همه فرزندانم دل رحم تر و ساده تر بود. کتاب از روی سینه اش نمی افتاد. آخرین بار هم، کتابی درباره امام زمان می خواند. نماز اول وقتش هم ترک نمی شد. آن روزهایی که هنوز ...
برادرهایم به پلاسکو رفتم و کارت آتش نشانی ام را نشان دادم اما من را راه ندادند. اصلا قبول نکردند وارد آنجا شوم. گفتند خودشان هر خبری بود با تلفن به ما می دهند. همسر برادرتان چطور از ماجرا باخبر شد و الان چه حالی دارد؟ خبر آتش سوزی پلاسکو همان روز همه جا پیچید و آنها هم خبردار شدند و آمدند جلوی پلاسکو. همسر برادرم منتظر است. راستش هنوز هیچ کس نمی داند محسن به خانه می آید یا نه ...
نمی داند محسن به خانه می آید یا نه. برادرم یک دختر 4 ساله دارد که اسمش مهساست. دیروز عصری خیلی بی تابی پدرش را می کرد. هی صدایش می کرد و می گفت بابام کجاست؟ بچه های این دوره و زمانه باهوش هستند و همه چیز را خیلی خوب متوجه می شوند. می دانم که فهمیده بود. نگرانی و بی تابی بقیه را می دید و برای خودش گوشه ای می نشست و گریه می کرد. اما هر چه تقدیر باشد همان می شود. دست ما نیست خدا خودش باید درست کند ...