سایر خبرها
نشسته بود و گفت قدسی جان بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بی چادر پیش ایشان نمی رفتیم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقا جانم. گفت آن طرف کرسی بنشین. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایی کرده بود. در پی خانه می گشتند که خانه ای اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران ...