داخل آشپزخانه بودم. زمزمه ای به گوشم رسید. به داخل پذیرایی آمدم. صدا از داخل اتاق بیرون می آمد. ابوالفضل روبروی قاب عکس باباش دو زانو نشسته بود و با گریه می گفت: - بابا خیلی بدقولی! حواست باشه! گفتی میری و میای با هم بریم فوتبال! پس کو؟ چرا دیگه نمی آیی؟ ما دیگه خسته شدیم! ... ... ... ادامه خبر