دوست دوران کودکی ام مثل برگ روی زمین افتاد و قوسی به کمرش داد. زانوهایش را به هم قفل کرد. سرش را آنقدر پایین آورد که فکر کردم عن قریب توی شکمش فرو می رود. این بار نقش بازی نمی کرد. جلو رفتم. صورتش مثل گچ سفید شده بود. هنوز نفس می کشید و مردمک چشم هایش این طرف و آن طرف می چرخید ... ... ادامه خبر