بشیر اسماعیلی / نویسنده حجی گوگردچی صبح جمعه نان تازه خرید و در خانه ما آمد و دستش را روی زنگ گذاشت. گفتم: حجی چی شده؟ گفت: به به! آقا بشیرسا تارش. باریکلا. گفتم: یقین خوابی صبحی جمعه ی، زنگی درا بزنم تا زا به را شی. وخی وخی منا ببر بیرون شهر. همه چیزم براد خریدم ... ... ادامه خبر