سایر منابع:
سایر خبرها
. در این سبک به نظر می رسد که نویسنده هر چه را در آن لحظه به ذهنش می رسد، می نویسد. سیال ذهن به این متن می خورد. به جهت اینکه قصه از جایی شروع می شود که راوی را گرفته اند. 10 روز بی خوابی کشیده و اصلا نمی داند الان چه روزی است. همه چیز را فراموش کرده و دو سه هفته زمان می برد تا بفهمد کجاست. چون من در واقع صفحات اول کتاب را در همان دوران اسارت نوشته بودم و نثر صفحات اول کتاب هم تقریبا همان است که آن ...
نویسی دوران مدرسه دارم، سال دوم راهنمایی بودم که معلم انشاء که در اصل معلم ریاضی بود موضوعی را به ما داده بود تا درباره اش بنویسم. سر کلاس بدون هیچ مقدمه ای نام مرا صدا زد. انشاء را خواندم، گفت چه کسی برایت نوشته گفتم خودم. خواهرم هم در کلاس دیگری شاگرد او بود. گفت: ان شاء خواهرت را چه کسی نوشته گفتم نمی دانم. فصل زمستان بود شب قبل من بعد از نوشتن انشایم زیرکرسی خوابیده بودم که خواهرم ...
و او (صلی الله علیه و آله و سلم) مأمور به تبلیغ رسالتش گردیده است. (1) گفته اند رسول خدا به روز دوشنبه ای (2) در هفدهم رمضان و یا 27 رجب (12 سال پیش از هجرت مطابق ششم اگوست و یا اول فوریه ی سال 610 میلادی) به هنگامی که چهل سال و شش ماه و هشت روز قمری= سی و نه سال و سه ماه و هشت روز شمسی از عمر شریفش می گذشت (3)، مبعوث شد. بعثت پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) پنج سال پس از بنیان ...
.... فارس: چه مدت توسط آمریکایی ها به اسارت گرفته شدید؟ موسوی: مدت 20 روز در گردیز و 2 ماه و نیم در بگرام و 3 سال و پنجاه روز در گوانتانامو شبه جزیره ای در جنوب کوبا زندانی بودم که نزدیک به چهار سال طول مدت اسارتم طول کشید. فارس: تاریخچه تأسیس این زندان مربوط به چه زمانی است؟ موسوی: روی دیوارهای زندان تاریخ 1960 میلادی را نشان می دهد، قبل از اینکه فیدل ...
...، برای اولین بار برای مخاطب ایرانی عملکرد آمریکایی ها در برخورد با زندانیان خود را روایت کرد. بر اساس این گزارش، دکتر محمدعلی شاه موسوی، پزشکی افغانستانی است. او که عضو لویی جرگه موقت افغانستان بوده است، در سال 82 در خانه خود در شهر گردیز افغانستان توسط نظامیان آمریکایی ربوده می شود و 40 ماه را در بند آمریکایی ها در زندان های بگرام و گوانتانامو می گذراند. موسوی بعد از ...
ایران در آورده و... . من که زبان عربی را به خوبی یاد گرفته بودم، مدام در فکر بودم و با خود می خواندم که جواب این شعر را بسازم. یک روز که در فکر بودم و در محوطه قدم می زدم، یکی از دوستانمان که به نام حاجی یک دست معروف بود آمد، با دست از پشت سر به شانه من زد. من که در عالم خیال بودم جا خوردم و گفتم: یا حسین... و تا برگردم و او را ببینم شاید ده کیلو کم کردم؛ چون عدنان، که از عراقی ها بود هم گاهی لباس ...