سایر منابع:
سایر خبرها
سرکه می جوشید، می ترسیدم بهش شک کنند. به خودم مطمئن بودم که از سامی حرف نمی زنم؛ اما می ترسیدم اذیتم کنند، تحمل بعضی شکنجه ها را نداشته باشم، کم بیاورم و مجبور شوم از سامی حرف بزنم. چند دقیقه بعد همین باور را هم از دست دادم. برای این که از فکر و خیال بی فایده نجات یابم، شروع به خواندن قرآن کردم؛ قدری آرام و سبک شدم. سلول مثل تاریک خانه ی عکاسی بود. در قسمت بالای در سلول پنجره ی کوچکی بود ...