. زنگ می زند. تصاویر مغشوشند؛ آتش، بچه ها، جیغ، نیمکت های شعله ور و... لب های سوخته پریسا تکان می خورد. آرام قصه می گوید. انگار صدایش از دور می آید. نرگس انگار آن روز صبح آنقدر فریاد زده که دیگر از هرچه فریاد است بریده. پریسا انگار تمام این سال ها آنقدر توضیح داده و آن صبح لعنتی را مرور کرده که خسته شده. نرگس دوست ندارد حرف بزند. کوتاه و بریده جواب می دهد. شاید توی دلش می گوید خب که چی؟ این همه ...